-
پاسخ گویی!
چهارشنبه 1 بهمنماه سال 1393 14:01
فاطمه: سلام من فقط بخشی از مطلبتون رو خوندم، من خودم یه زنم و احساسات و غیرت زنانه م باعث می شه همیشه به شوهرم بگم حتی اگه من مُردم هم بعد از من ازدواج نکن! و تصورم اینه که اغلب زن ها همچین غیرت و تعصبی روی شوهرشون داشته باشن! اما چون بحث دین شد اینو بگم بهتون، من خودم از چندتا روحانی پرسیدم، در دین اسلام گفته شده مرد...
-
صحبت از پژمردن یک برگ نیست....
چهارشنبه 19 آذرماه سال 1393 11:37
سکانس اول: توی آشپزخونه شرکت دارم تند و تند صبحانه می خورم...مستخدم تند و تند باهام حرف می زنه...سعی می کنم گوش کنم: پسرم میگه من ازدواج نمی کنم، جایی که دارم کار می کنم همه زن ها با همه مردهاش رابطه دان..همشون هم متاهل هستن ولی با هم رابطه دارن.....سرم و تکون می دم و نچ نچ می کنم و برمیگردم سر میزم...با خودم فکر می...
-
اعضاء سببی خانواده
سهشنبه 4 آذرماه سال 1393 15:21
شاید تمام این تلاطم ها برای اینن بود که خدا تقاص کارهایی که در حق همه کرده بود و ازش بگیره ولی یه فرصت دوباره بهش بده....نمی دونم...آدم ها مجبورم اتفاقات دور و برشون و تحلیل کنن و براش دلیل پیدا کنن تا ذهنشون آروم بشه...معمولا هم وقتی هیچ دلیلی پیدا نمیشه مذهبی ها میگن حکت خدا بوده و غیرمذهبی ها میگن بازی روزگار یا...
-
من پر از نورم و شن/وپر از دار و درخت/...چه درونم تنهاست
پنجشنبه 22 آبانماه سال 1393 20:46
به طرز فجیعی دلم می خواد تنها باشم...هربار بیشتر از دفعه قبل...واقعا دلم می خواد 20 روز تنهای تنها باشم...دلم می خواد تلفنی با همه حرف بزنم...یعنی وقتی حرفام تموم میشه گوشی و قطع کنم و هیچ کس دوروبرم نباشه....دلم می خواد همه چیزی چند روز puzz بشه و من با آرامش فقط چایی بخورم و از پنجره بیرون و نگاه کنم...کار...
-
به من چه، به تو چه....
پنجشنبه 22 آبانماه سال 1393 20:33
اول نوشت: بین 10-12 وبلاگی که می خونم 6-7 تاشون این هفته در تلاش بودن که خودشون و هدفشون و مطالب وبلاگشون و کلا هرچی که تاحالا گفته بودن و گفته نبودن و واسه خوانندگانشون! توضیح بدن!!! من واقعا درکی از تعریف این دوستان از وبلاگ ندارم....وبلاگ واسه من خونهی مجازیمه...مثل خونه حقیقی که درش مختاری تا جایی که به همسایه...
-
باززنده سازی!!
سهشنبه 29 مهرماه سال 1393 10:55
سلام به همه دوستان تا حالا فکر نمی کردم چه لذت بخش می تونه باشه وقتی بیای کرکره اینجا رو بالا بکشی ببینی کسانی هستن که منتظر برگشتنت بودن!!! ازتون ممنونم!!دیدن پیغام هاتون خصوصی و عمومیتون بسیار دلچسب بود! سفر خیلی بهتر از اونی بود که تصور میکردم...هوا عااااالی!!مثه بهار!! یا بهتر بگم هوا کاملا دونفره بود!!!به مامانم...
-
اعلام زنده بودن!!
سهشنبه 15 مهرماه سال 1393 19:04
دلم واسه نوشتن تو وبلاگم تنگ شده...ولی اینقدر اوضاع به هم ریخته است که نمی دونم چی بنویسم.. به خاطر این قرص سرگیجه هم که می خورم کلا سرعت پردازش مغزم اومده پایین!! هفته دیگه داریم با مامانم می ریم استانبول...می ترسم بازم اینقدر سرد باشه که بهمون خوش نگذره....امیدوارم اینجوری نشه
-
این ره که من می روم....
سهشنبه 1 مهرماه سال 1393 11:36
دعوای بدی شده...الان مدیرگروه بهم زنگ زد و بنده رو مورد التفات قرار داد...گفت دانشجوها اومدن اتاقش و هرچی از دهنشون در اومده بهش گفتن و ازمن کلی نقل قول کردن و حسبی عصبانی بود... منم گفتم عذرخواهی می کنم اگر از دانشجوهای من کسی بهتون تهین کرده و خواهش می کنم هیچ نقل قولی از من رو لفا باور نکنید و هیچ کدوم از دانشجوهای...
-
گاهی آنقدر عصبانی می شوی که واژه ها در دهانت خرد می شوند...
دوشنبه 31 شهریورماه سال 1393 16:22
منم مقصر بودم...منم نگران بودم و محیط و نمی شناختم و ترسیدم...ولی واقعا عمق فاجعه رو حتی حدسم نزده بودم...اصلا باور نمی کردم به پایان نامه کارشناسی نمره 15-16 بدن...واقعا باورم نمی شد... به معاونت آموزشی تماس گرفتم و شکایت کردم...گفت پیگیری میکنه...ولی فکر نمی کنم کاری از دست کسی بر بیاد...امروز روز آخر وارد کردن نمره...
-
زندگی منشوریست در گزدش سیار...
پنجشنبه 27 شهریورماه سال 1393 19:20
1- از 6 ماه پیش که شنیدم کنکور دانشگاه آزاد دکتی شرکت کرده به هم ریختم...به خاطر همه دلایلی که قبلا اینجا نوشتم..تمام مدت وقتی اسم دکتری و دانشگاه آزاد می یومد تو دلم می گفتم یعنی میه قبول نشه؟؟!!...از 2-3 هفته پیش همه چی عوض شد...اینقدر تغییرات زیاد بود که دیگه کم کم می خواستم برم نذر کنم که خدا یه کاری کنه...
-
یه خط صاف و دیگر هیچ...........................
شنبه 15 شهریورماه سال 1393 14:58
واقعا نمی دونم این اتفاق قراره چه جوری تمام بشه...اصلا نمی تونم حتی پایانی واسش پیش بینی یا حتی فرض کنم...تمام سعی ام و می کنم که بهش فکر نکنم اما انگار نمی تونم...از یه چیزی خیلی متعجبم...اینکه اصلا دلم برای نمی سوزه..این واقعا بده..من اگه واسه همسا یه ام هم این اتفاق افتاده بود ناراحت می شدم...من وقتی شنیدم عقد دختر...
-
سالگرد
دوشنبه 10 شهریورماه سال 1393 12:20
اسم سالگرد همیشه من و یاد ختم می ندازه!! همیشه وقتی یکی می گفت " فلان روز سالگرد..." من بدون اینکه بقیه جمله اش و بشنوم تو دلم یه غمی می یومد و منتظر بودم ببینم ختم کی هست تا حتما واسه اون روز یه برنامه ای بذارم تانتونم برم...همیشه همه تلاشم و می کنم تا مراسم ها ترحیم و خاکسپاری نرم...به همه هم گفتم من اگر...
-
از داستان های روزنامه تا زندگی های روزانه
پنجشنبه 6 شهریورماه سال 1393 14:19
یکی بود، یکی نبود..غیر از خدا، همه بودن...همه خودشون خدا بودن...همه تصمیم گیرنده مطلق تعیین کننده نهایی بودن..واسه همین وقتی پسر 16 ساله خوشتیپ ما عاشق دختر 16 زیبای قصه شد...همه فکر کردن که بلدن رابطشون و مدیریت کنن و همه چیز و تحت نظارت خودشون دارن...وقتی پسره دیگه درست درس نخوندند و هر روز این ور و اونور بودن کسی...
-
اکتشاف تازه
سهشنبه 28 مردادماه سال 1393 13:33
جزام فکر یمن چند هفته ای هست که گیر کرده روی تحلیل روابط دوستانه ام...همش فکر می کنم که کجا دارم با همه اشتباه رفتار می کنم که این بازخورد ها رو می بینم...الان توی راه که میومدم دانشگاه یه چیزی جرقه زد توی ذهنم..."اطمینان"؛ چیزی هست که من تمام و کمال به دوستام می دم و اونها به من نمی دن... چند روزیه که مدام...
-
نفهمیدن با نفهمی خیلی فرق داره...خیلی
جمعه 17 مردادماه سال 1393 23:47
آنچه گذشت: 1- قبل از تعطیلات عینـــــــــــــــــــــــــــــــــــکم پیــــــــــــــــــــــــــــــــــدا شد!!!داشتم لباس هام و می ذاشتم توی ساک که دیدم خیلی شیک زدمش سر چوب لباسی!!!چون هم فریمش مشکیه و هم چوب لباسی، امکان نداشت بشه با چشم غیر مصلح پیداش کرد!!!چوب لباسی رو تند تکون دادم و یهو دیدم عینکم پرید...
-
بی حوصلگی
جمعه 17 مردادماه سال 1393 16:10
دوتا پست نصفه دارم با یه مغز به شدت درگیر.... فعلا حوصله نوشتن ندارم...حتی حوصله کامل کردن پست هام و ندام... با صمیمی ترین دوستم بحثم شده...بسیار بسیار ازش دلخورم...عصر دارم میرم خونشون برای مذاکره نهایی... از یه طرف دلم می خواد برم باهاش یه دعوای حسابی کنم...از رف دیگه دلم می خواد برم لبخند بزنم و وانمود کنم اصلا...
-
مشکل از منه...
یکشنبه 29 تیرماه سال 1393 09:22
سال اول لیسانس بودیم که با هم آشنا شدیم...گروه خوبی بودیم...ولی من و نانا از همه به هم نزدیکتر بودیم...خونه همدیگه می رفتیم و پروژه ها رو لنجام می دادیم...تو دانشگاه بهش میگفتن نوچه عسل، ولی من خوشم نمیومد و جلو من کسی چیزی نمیگفتبهش...یه دختر خیلی ساده و حتی خجالتی...باهوش اما با قدرت تحلیل کم...فرهنگ متوسط و یا حتی...
-
من عمیقا خدا را باور دارم
چهارشنبه 25 تیرماه سال 1393 15:12
در کنفرانسی که از سه روز پیش از بعد "عصب شناسی رفتار " با تحقیقت دقیق علمی برگزار میشه، یکی از سخنرانان در مقاله خودش به این اشاره می کرد که بخصوص در هنگام بحران و بلازدگی، یکی از شاخص هایی که به انسان بلا دیده کمک می کنه که روحس تکه تکه (Take- a- part) یک عامل و یا یک عنصر یا یک انسان امن درونی که به او...
-
گم کرده را تدبیر نیست!!
شنبه 21 تیرماه سال 1393 20:43
سکانس اول-سه شنبه شب: من توی اتاق دارم کمد لباسم و زیر و رو می کنم واسه مهمونی پنجشنبه خاله ام یه لباس انتخاب کنم...عینکم رو چشمم بود به لباس ها گیر می کرد....از روی چشمم برداشتم گذاشتمش رو تخت...چندتا لباس از کمد بیرون آوردم تا امتحان کنم...چشمم خورد به عینکم روی تخت. با خودم گفتم نکنه همسرم بیاد یهو بخوابه و...
-
جزام مغزی...یک بیماری لاعلاج!
چهارشنبه 11 تیرماه سال 1393 22:36
تا حالا دیدن بچه های 1 ساله و این حدودا رو هر جا می بری با کنجکاوی به همه چی نگاه می کنن و می خوان دست بزنن؟؟اصلا انگار با چشم هاشون می خوان تند و تند تمام اطلاعات دور و برشون رو ببلعن!!!هیچ راهی هم نداره که مانعشون بشی تا زمانی که بخوابن...مغز من دقیقا همینجوریه!!!یعنی مدام در هرحال دریافت و پردازش اطلاعاته!!حالا...
-
مشروح مصوّر سفر!!!!
سهشنبه 10 تیرماه سال 1393 13:27
-
قدرت
دوشنبه 9 تیرماه سال 1393 14:51
از دید همه قدرت چیز خوبیه...از هر نوعش...گاهی ثروت قدرت می آره و گاهی نفوذ اقتصادی یا سیاسی...یا شناختن و فامیل بودن با آدم هایی که ثروت یا نفوذ دارند... همه آدم ها دوست دارند خودشون و به آدم های قدرتمند نزدیک کنن..دوست دارن باهاشون رابطه داشته باشن...چون همین رابطه داشتن باعث می شه درصدی از قدرت هم به اونها برسه...یا...
-
چند هزار معادله و چند ملیون مجهول!
دوشنبه 26 خردادماه سال 1393 17:05
خوبم..آرومم و روزها می گذره...وقت مشاوره ام و کنسل کردم. اینجا تازه اومدم و دلم نمی خواد همین اول کار بگم که مرخصی می خوام یا دیرتر میام..مشاورم هم فقط یکشنبه ها مرکز مشاوره میاد و منم شنبه تا دوشنبه اینجام.. کلا افراطی شدم..تو همه چیز...نمی دونم چرا..شایدم بدونم..اما صفر و یک دیدن همه چیز بیشتر خودم و اذیت می...
-
بدبخت آنکه گرفتار عقل شد/خوشبخت آنکه کره خر آمد و الاغ رفت
شنبه 24 خردادماه سال 1393 12:39
نمی دونم این اسمش عقبگرده یا توقف...نمی دونم همه چی تا همین جا بود یا واقعا تاثیر حرف های اون ززن های احمقه احمقه احمقه که فکر می کن مرد باید مثل کینگ کنگ از در خونه تو بیاد و عربده بکشه و با مشت به سبنه هاش بزنه تا قبول کنن مرده....که با همچین مردی چون شوهر خواهر و دامادشون بود سال ها جنگیدن و قبولش نکردن اما چون...
-
اعترافات: شخصیت دوقطبی 2
یکشنبه 11 خردادماه سال 1393 21:50
من به یقین رسیدم که یه چیزیم شده...یعنی الان اینقدر خوشحال و آسوده و مطمئنم از تصمیم گیری هام که می خواستم پست قبلی رو پاک کنم!!!!!!!!!عایا باور می کنید؟؟!!عایا من نیاز به بستری دارم؟؟!عایا امیدی برای بهبود می باشد؟نمی باشد؟!! چقـــــــــــــــــــــــدر حالم به هم خورد حرف های دیشبم و که خوندم...یعنی واقعا به قول...
-
اعترافات: شخصیت دو قطبی
یکشنبه 11 خردادماه سال 1393 00:23
گاهی فکر می کنم شاید منم دچار اختلال شخصیت دو قطبی هستم...اگر نبودم که اخیرا قطعا دچارش شدم...تغییر حالات روحیم هر روز شدیدتر میشه...پریشب ساعت ها با همسرم بحث کردم که اگه اونم نیاد من حتما فرصت مطالعاتی رو میرم و هیچ کس و هیچ چیز نمی تونه جلوم و بگیره...دیشب آخزین باری که ساعت و نگاه کردم 4:35 دقیقه بود و هنوزم خوابم...
-
به شیرینی تلخ ترین لحظات و به تلخی شیرین ترین روزها
شنبه 3 خردادماه سال 1393 15:26
نم یدونم آخرین پست و کی نوشتم...نمی دونم چند دوهفته هست که ننوشتم یا بیشتر...اما اینقدر تو این 2-3 هفته اتفاقات زیادی افتاده که از ثبتش توی ذهنمم هم عاجزم چه برسه به یادآوری و نوشتن درباره همشون... اول از همه معذرت می خوام که جواب نظرات و ندادم.... خبرهای خوب و اول بدم: جلسه دفاع پروپوزال عـــــــــــــــــــالی...
-
زندگی شیرین لعنتی
یکشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1393 13:44
صبح با سردرد از خواب پامیشم...به زمین و زمان فحش میدم..اول از همه به خودم که چرا وقتی ساعت زنگ زد، زدم تو سرش و دوباره خوابیدم و ورزش نرفتم... با رخوت و بی میلی پاهام و یکی یکی از زیر پتو میارم بیرون و از لبه تخت آویزون میکنم. بدنم و مثه یه وزنه 20 تنی با زور و کش و قوس بلند می کنم و لبه تخت می شینم..هنوز دلم نمی خواد...
-
خفقان
دوشنبه 15 اردیبهشتماه سال 1393 23:41
"دچار نوعی خودسانسوی شدم"...> این جمله رو توی خیلی از وبلاگ ها می خوندم و با خودم فکر می کردم یعنی چی؟؟!!!این کلمه خیلی قلنبه سلنبه است...یه جور ژست روشنفکری .و فهمیدگی و ایناست...اگه منظور اینه که چیزهایی هست که می خوای بگی و نمی تونی، خوب پس وبلاگ به چه درد می خوره...اصلا چرا میای میگی؟؟؟مثه اینکه من...
-
اطلاعیه!!!!!!!
سهشنبه 9 اردیبهشتماه سال 1393 22:12
بسم تعالی با توجه به مشغله فراوان بنده در دو هفته آینده و با توجه به تاثیر آرامبخشی این فضا بر ذهن پریشان اینجانب، تا زمان اعلام شده هرگونه مچ گیری در سوتی های جاری در پست ها و یا نطرات و یا هرکجا، ممنوع اعلام می شود و با متخلف بر طبق قوانین " آب هویج مهندس یواشکی " برخورد جدی خواهد شد!!!! لازم به ذکر است...