زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد
زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد

زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد

روزمرگی

مال من است او، هی نزنیدش/ آن من است تو، هی مبریدش

اینکه با دیدن یه اتفاق، شنیدن یه حرف، یه جمله یا حتی یه خبر درباره یه نفر دیگه، یهو مغزت عین یه سیاهچاله تو خودش فرو بره...یه هو تمام فکر خیال و نا امیدی و خشم و احساس درماندگی  رو یه جا حس کنی،  این یعنی احساسات و افکاری درونت هست که به زور سرکوبش کردی و  یه سوراخ کوچیک که پیدا می کنن یهو  فوران می کنن....


این روزها محکوم به عدم واقع گرایی، خیال پردازی. بلند پروازی غیر واقعی، ایدالایستی. خودخواهی و خودبینی و.بعضا حسادت و بی جنبگی میشم!

این روزها، عسل مغرور و جاه طلب درونم  با عذاب وجدان و سرکوب دست و پنجه نرم می کنه...

این روزها انچه عسل برنامه ریزی و امید و شکل اینده زندگی مشترک در ذهنش داشت، تعبیر به غیرواقعی بودن میشه و اصرار دارن باور کنم که ممکنه هرگز بهش نرسم...

انگار یه تهدیده....

یه خواب بد....

اوففففف از خواب بد نگم.....خواب های بد میبینم...خواب های بد عجیب و غریب....حتی وقتی روز خوبی می گذرونم و شاد می خوابم...

دیشب ونیز بودیم..با مامانم و همسرم...هوا بارونی و بود و ابرا سیاه بودن و همه جا تاریک و روشن  بود..پریدن تو آب و دیگه بالا نیومدن...رفتم تو  آب.... سیاه سیاه بود...پر از لجن و جلبک...چشمام و بستم و رفتم توی اب و دستام و تکون میدادم شاید پیداشون کنم....دستم خورد به یه نفر و اوردمش بالا...همسرم بود...تند و تند شروع کردم به cpr.. . بیدار نمیشد...تو ذهنم مدام فکر می کردم تا کی باید ادامه بدم؟؟ مامانم چی میشه؟ کی  باید اینو ول کنم دنبال اون برم؟؟ یه دفعه بیدار شد...تا بلند شد لبخند بزنه من پشتم و راه کردم و دوباره پریدم تو آب تا مامانم و پیدا کنم...پیداش کردم و اوردمش کنار اب...شروع کردم به cpr..مامانم رنگش زرد شده بود...موهاش ریخته و  پوستش چروک شده بود...گریه می کردم و دستام و محکم تر رو  قلبش فشار میدادم..همسرم نشسته بود و نگام می کرد..از سرش خون میومد انگار که شکسته باشه..  یه لحظه نا امید شدم و سرم و چرخوندم طرفش.. گفت ادامه بده، چرا وایسادی؟.. پشت سرش چندتا توریست وایساده بودن و ما رو نگاه می کردن......نمیدونم چرا خفه شده بودم...نمی تونستم حرف بزنم، داد بزنم، کمک بخوام...برگشتم سمت مادرم و ادامه دادم...یهو مادرم بیدار شد.. با لبخند نشست و گفت مرسی دختر قشنگم....مثه همیشه. با همون لحن ارام و با همون چشم هایی که می خندن...ولی پیر شده بود.. خیلی پیر...

سرم و چرخوندم و به همسرم نگاه کردم...از جاش بلند شد و گفت من برم بیمارستان سرم و نشون بدم ببینم چی شده...اینو با لحن معترض گفت...همون لحنی که جدیدا همش همینجوریه.  یه جوری که یعنی تو که به فکر من نیستی من خودم برم به خودم برسم....

سرم  و چرخوندم سمت مادرم...هنوز چشماش می خندید و لبخندرو لبش بود...گفتم بریم بیمارستان شما هم باید اکسیژن بگیرید...

پیاده رفتیم و من توی راه تمام مدت عذاب وجدان داشتم.. ناراحتی همسرم و تقصیر خودم میدونستم...نمیدونم چرا...الان که فکر می کنم که اخه من که اول اونو نجات دادم...نمیدونم از چی عذاب وجدان داشتم..

رسیدیم بیمارستان. همسرم روی تخت خوابیده بود و پزشک ها داشتن بهش رسیدگی می کردن. ما که وارد شدیم یه نگاه سر سری به من کرد و بعدم روش و برگردوند...و من عذاب وجدانم شدیدتر و شدیدتر شد....دیگه چیزی یادم نمیاد...


این سرکوب های خودم و مشاورم و همه اطرافیانم روی ایدالال ها و بلند پروازی هام، اعتماد به نفسم و کم کرده....قدرت تصمیم گیریم و پایین آورده...احساس سرخوشی و شادی همیشگیم و ازم گرفته،...امیدم رو به آینده کم رنگ کرده.....و از همه بدتر، با یه اتفاق، یه جمله، یه حرف. یه خبر که حتی درباره خودم نیست، شبیه یه شیسشه سکوریت می شکنم..شیشه سکوریت وقتی میشکنه چند تیکه نمیشه،..هزار تیکه میشه، اینقدر ریز و اینقدر پراکنده که تا چند دقیقه اصلن نمیدونی از کجا شروع کنی به جمع کردنش.....دلم واسه خودم تنگ شده. . واسه خود خود خودم...

زین دایره ی مینا خونین جگرم، می ده...

سلام مجدد به همه


حرف زیاد دارم ولی مشغله و نوشتن پایان نامه همه وقت و حوصله ام و می گیره.

فعلن مهمترین اتفاق اومدن ویزای امریکا هست! بعد از تقریبا 1 سال. من 27 ژانویه تاریخ درخواستم بود و چند روز پیش  ایمیل اومد که ویزاتون امادست.

بیشتر از اونچه هیجان زده یا خوشحال بشم گیج و مضطرب شدم. اصلن نمیدونم چیکار کنم. 

  ادامه مطلب ...