زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد
زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد

زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد

روزمرگی

افول یک ستاره

عید 88 بود...وقتی اومد واسه عید دیدنی، با مانتو قرمز که به عنوان عیدی واسش خریده بودن و موهای جلوی سرش و که چل گیس کرده بود...با همون خنده های بلند و بچه گونه که صورتش و قشنگ تر و دلنشین تر می کرد...با شلوغ کردن ها و اینور و اونور پریدن ها و شوخی کردن ها که لبخند رو لب همه میاورد...من تمام مدت پیش خودم فکر می کرد که چرا با وجودیکه برای اولین بار احساس حسادت نسبت به زیبایی یه دختر دارم، اما بازم ته دلم دوستش دارم؟؟!!.شوهرش دوربین دستش بود و دورش می چرخید و ازش فیلم می گرفت و یه لحظه خنده از رو لبش نمی رفت..هیجان زده شده بود از موهای چهل گیس همسرش و مدام می گفت: وای خیلی باحال شده..خیلی خوشکل شده..رو می کرد به مامانش و می گفت: نه مامان؟خیلی خوشکل نشده؟!1 مامانش هم سرش و تکون می داد و زیرچشمی من و نگاه می کرد و لبخند میزد...لبخندش یعنی بچه ان دیگه!!اشکال نداره!!

دختر خالم می گفت تو مهدکودک همیشه مربی ها بچه های خوشگل و بامزه رو هم بیشتر از بقیه بچه ها دوست دارن و بهشون توجه می کنن...شاید علت این حس های منم هم زیبایی دلنشین و بچه گانه اش بود..خوش رویی و خوش اخلاقی و خوش مشربیش، مهمترین و برجسته ترین ویژگی در کنار خوشکلیش بود که باعث می شد همه جذبش بشن..موهای بلند و لخت و پر پشتش تا پایین کمرش بود...می گفت تا چند سال پیش موهاش تا نزدیک رون هاش بوده اما یه آرایشگاه می ره و اونم موهاش و زیادی کوتاه می کنه و حالا هم دیگه خیلی سخت بلند میشه...مادرشوهر می گفت یکی از اصلی ترین دلیل هایی که پسرش عاشق شده موهای خرمایی بلند و پوست سفید دختر بوده..می گفت از همون روزهای اول از نگاه ها و رفتار پسرش فهمیده که از این دختر خوشش ومده ولی فکر نمی کرد اینقدر جدی بشه...

 

ادامه مطلب ...