زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد
زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد

زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد

روزمرگی

من پر از نورم و شن/وپر از دار و درخت/...چه درونم تنهاست

به طرز فجیعی دلم می خواد تنها باشم...هربار بیشتر از دفعه قبل...واقعا دلم می خواد 20 روز تنهای تنها باشم...دلم می خواد تلفنی با همه حرف بزنم...یعنی وقتی حرفام تموم میشه گوشی و قطع کنم و هیچ کس دوروبرم نباشه....دلم می خواد همه چیزی چند روز puzz بشه و من با آرامش فقط چایی بخورم و از پنجره بیرون و نگاه کنم...کار دارم...خیلی زیاد


بازم افتادم تو جنون رفتن یا ماندن، مسئله این است!!...دوباره رسیدم به سر خط که این پروژه که من انجام می دم تا 50 سال آینده به درد ایران نمی خوره...پس چرا تو ایران انجام می دم...کی می فهمه...به چه درد می خوره...همزمان دارم فکر میکنم بچه دار بشم...عایا بله؟عایا نه!!

نه چرت می گم..اینقدر مغزم به هم پیچیده که فعلا به بچه و اینا فکر نمی کنم...به خودم فکر می کنم تو 40 سالگی...دلم می خواد اون موقع وایسم رو یه بلندی و پشت سرم و نگاه کنم بگم: از انتخابایی که کردم خوشحال و راضیم..


یکی از دوستام یه شعر انگلیسی برام خوند...معنیش این می شد که " من تنها توی جاده پر از برف و مه دارم قدم می زنم...یه دفعه به یه دوراهی می رسم...یکی از راه ها، پر از جای پا هست...مشخصه که قبلا آدم های زیادی این را ه و رفتن...اما یکی از راه ها سفیده سفیده...برف دست نخورده...مشخصا که کسی از این راه نرفته" آخر این شعر میگه که من راه دست نخورده رو می رم چون عاشق تجربه های جدیدم..


این دقیقا شده وضعیت من...دو تا راه دارم:

 - تز دکتری را ساده تعریف کنم و زودتر جمع کنم و برگردم زادگاه و بچه دار بشم و از رفاه خانواده خودم و همسر استفاده کنم و they live happily ever after


 - تز دکتری رو پیچیده ترش کنم و با علم روز دنیا منطبقش کنم فرصت مطالعاتی برم و بعدش....بعدش دیگه همون جاده سفیده...نه کسی رفته و نه کسی م دونه که چی میشه....


فکر کردن به انتخاب اول بهم آرامش می ده اما نگران سرخوردگی و افسردگی بعدش هستم.....فکر کردن به انتخاب دوم بهم هیجان می ده اما نگران اضطراب و مشکلات بعدش هستم....

بعضی موقع ها دلم می خواد یه دستی از یه جایی هلم می داد تو یکی از این راه ها و مسئولیت انتخاب نداشتم!!!!مسخره است نه؟!!

............................................... . . 

زادگاه همچنان به هم ریخته...این سفر 3-4 روزه ما هم فکر کنم به هم ریخته ترش کرده...برادرشوهر انگار داره همه رو فریب می ده حتی خودشو..زنش هم اس داده به همسر که من دارم دوباره برادرتو عاشق خودم می کنم!!!!!خدایا یا همه رو شفا بده یا به ما هم از این دیوانگی ها عطا کن!!آمین!!


به من چه، به تو چه....

اول نوشت: بین 10-12 وبلاگی که می خونم 6-7 تاشون این هفته در تلاش بودن که خودشون و هدفشون و مطالب وبلاگشون و کلا هرچی که تاحالا گفته بودن و گفته نبودن و واسه خوانندگانشون! توضیح بدن!!!

من واقعا درکی از تعریف این دوستان از وبلاگ ندارم....وبلاگ واسه من خونهی مجازیمه...مثل خونه حقیقی که درش مختاری تا جایی که به همسایه آزاری نرسونی، منم اینجا خودم و مختار و محق می دنم که از هرچی می خوام بنویسم و خودم و ملزم نمی دونم واسه کسی توضیح بدم که چرا و چگونه این موضوع و نوشتم و منظورم چی بوده و غیره!


دوم نوشت: من اساسا چیزی فراتر از "حقوق همسایگی" برای خوانندگان قائل نیستم...خوانندگان خونه مجازی برای من شبیه همسایگان خونه حقیقی هستن...با بعضی ها ارتباط می گیری و با بعضی نمی گیری...اینکه یکی اینجا رو می خونه حقی براش ایجاد نمی کنه که بیاد بگه شما برای خوانندگانت ارزش قائل نیستی!!در عجبم از دوستانی که می نویسن ما برای اینکه خوانندگانمن ناراحت نشن از مشکلات زندگی مون نمی نویسی!!!من واقعا تعریفی که از وبلاگ دارن رو درک نمی کنم...لابد اون ها هم من و درک نمی کنن!!


سوم نوشت: دوستن مذهبی یا به ظاهر مذهبی یا در تلاش برای تمرین مذهبی بودن که امر به معروف و نهی از منکر رو وظیفه انسانی و اسلامی و ابا و اجدادی خودشون می دونن و در آغاز و پایان تذکرات معنوی خودشون می نویسن " اینکه کسی ببینه داری راه خطا می ری و بهت بگه اسمش دخالت هست یا دلسوزی؟" در جواب سوالشون عرض کنم که به نظر بنده اسمش "فضولی" می باشد! به ایشان اکیدا توصیه می کنم " آسایش دو گیتی، تفسیر این دو حرف است: به من چه، به تو چه!


جمع بندی نوشت: از دوست های خوبم بابت نظرات و دعاهای خوبشون ممنونم...برای اینکه اون خوانندگانی که نه تنها خوندن اینجا  و اونجا رو اصلی ترین  وظیفه خودشون می دونن بلکه دلسوزانه راهی برای زندگی تعریف کرده اند و در تلاش مجدانه برای کشیدن همه در این راه هستند، کمی از بار سنگین مسئولیتشون کم بشه، بخش نظرات تا اطلاع ثانوی تعطیل می باشد.