زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد
زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد

زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد

روزمرگی

گاهی آنقدر عصبانی می شوی که واژه ها در دهانت خرد می شوند...

منم مقصر بودم...منم نگران بودم و محیط و نمی شناختم و ترسیدم...ولی واقعا عمق فاجعه رو حتی حدسم نزده بودم...اصلا باور نمی کردم به پایان نامه کارشناسی نمره 15-16 بدن...واقعا باورم نمی شد...

به معاونت آموزشی تماس گرفتم و شکایت کردم...گفت پیگیری میکنه...ولی فکر نمی کنم کاری از دست کسی بر بیاد...امروز روز آخر وارد کردن نمره ها هست و سیستم قفل میشه...من همه سعیم و کردم...از همه دانشجوهام معذرت می خوام...درصدی از تقصیر با من بود چون تمام اعتماد و اتکای شما به من بود...من باید بهتر محیط و می شناختم و بالاتر نمره می دادم...امیدوارم یه جای دیگه بتونم براشون جبران کنم ...نمی دونم کجا...ولی امیدوارم بتونم...

نمی دونم اینا که اسم خودشون و گذاشتن استاد چه جوری می توننن پیش وجدان خودشون راحت باشن..چه جوری شب آروم می خوابن و از این همه آه و اشک نمی ترسن...امیدوارم نتیجه این همه تخلیه عقده هاشون روی کار بچههای مردم رو تو همین دنیا بینن...آمین

 

زندگی منشوریست در گزدش سیار...

1- از 6 ماه پیش که شنیدم کنکور دانشگاه آزاد دکتی شرکت کرده به هم ریختم...به خاطر همه دلایلی که قبلا اینجا نوشتم..تمام مدت وقتی اسم دکتری و دانشگاه آزاد می یومد تو دلم می گفتم یعنی میه قبول نشه؟؟!!...از 2-3 هفته پیش همه چی عوض شد...اینقدر تغییرات زیاد بود که دیگه کم کم می خواستم برم نذر کنم که خدا یه کاری کنه حتـــــــــــــــما قبول بشه!!!!...وقتی خبر قبولیش و بهم دادن واقعا از ته ته ته قلبم خوشحال شدم...از اینکه از بلاتکلیفی بیرون اومد و یه راه مشخص و جدیدی واسه زندگیش به هم ریخته و سردر گمش پیدا شده...

آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت/ آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد

ساقیا جام می ام ده که نگارنده ی غیب/ نیست معلوم که در پرده ی اسرار چه کرد

آنکه پرنقش زد این دایره ی مینایی/کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد



2-حدود 3هفته از هم دور بودیم...تقریبا همزمان با دوری همسر میرزاده خاتون!! میدیدم که خاتون چقدر سوزناک می نویسه از دوری و من چقدر هیجان زده واسه تنهاییهام برنامه ریزی می کردم!!هر روز یا من پیش دوستام بودم یا اونا پیش من...تمام ناهار و شام ها رو یا خونه دوستام بودم یا تو شرکت از بیرون می گرفتم...پاساژ می رفتم و هرچی دوست داشتم خرید می کردم...بعد از مدت ها با دوستای مجردم کافی شاپ رفتیم و ساعت هاااااااااا حرف زدیم...شبها البته توی تخت دونفره تنها خوابیدن قسمت سخت ماجرا بود که واسه اینکه سختیش و نکشم تا 2-3 سریال می دیدم و وقتی می رفتم تو تخت بیهوش می شدم!! چند شبم چندتا از دوستام اومدن پیشم تا تنها نباشم!!...

اما....وقتی برگشت...وقتی  با چشم ها قهوه ای مهربونش تو چشم هام نگاه کرد و لبخند زد...وقتی تو فرودگاه محکم بغلم کرد و واسه تلافی مدتی که ازم دور بوده برام همون عطر همیشگی و خریده بود...احساس کردم چقدرررررررررررررررررر دلم براش تنگ شده....صبح که بیدار شدم دیدم کنارمه، یه نفس عمیق کشیدم و انگار قلبم ورم کرد!!اینقدر بزرگ شد که تو سینم جا نمی شد!!!!...نمی دونم این همه علاقه توی اون 3 هفته کجا رفته بود...نمی دونم چرا تو اون مدت دوری نه بغضم می ومد و نه اینقدر احساس دلتنگی می کردم...ولی الان خوشحالم که برگشته...خیلی زیاد!


3- دعا میکنم این ماجرا زودتر تموم بشه...زیادی کشدار شده و من انگار بیشتر از خود عروس و داماد استرس دارم

یه خط صاف و دیگر هیچ...........................

واقعا نمی دونم این اتفاق قراره چه جوری تمام بشه...اصلا  نمی تونم حتی پایانی واسش پیش بینی یا حتی فرض کنم...تمام سعی ام و می کنم که بهش فکر نکنم اما انگار نمی تونم...از یه چیزی خیلی متعجبم...اینکه اصلا دلم برای نمی سوزه..این واقعا بده..من اگه واسه همسا یه ام هم این اتفاق افتاده بود ناراحت می شدم...من وقتی شنیدم عقد دختر رئیس شرکت بعد 5 ماه به هم خورده تمام روز و سردرد داشتم و تا یک هفته توی شوک بودم ...ولی الان...بعد از 7 سال این رابطه به هم خورده و من مثه بچه ها فقط نق می زنم که کی تموم میشه...وقتی به اون دختر فکر می کنم اصلا هیچ حسی ندارم...به همه می گم که براش متاسفم و ناراحتم و امیدوارم خدا بهش صبر بده اما واقعا تو دلم هیچ حسی ندارم هیچ...

سال های سال با فکر کردم بهش یادم به کارهایی که کرده بود می افتاد احساس می کردم قلبم تیر میکشه و ناخودآگاه اشک توی چشمام جمع می شد...یک سال اخیر، فکر کردن بهش باعث می شد احساس کنم قلبم فشرده می شه، با تمام وجود خشمگین بشم و تمام بدنم مخصوصا صورتم داغ می کرد و تا قدم نمی زدم آروم نمی شدم...اما الان، وقتی بهش فکر می کنم هییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییچ حسی ندارم...نه ناراحتی، نه خشم، نه دلسوزی، نه ترحم...انگار نوار قلب یه آدم مرده...یه خط صاف  و دیگر هیچ..

من آدم کینه ای نبودم...قصی القلب هم نبودم....شاید دارم میشم...نمی دونم ولی از خودم راضی نیستم.

سالگرد

اسم سالگرد همیشه من و یاد ختم می ندازه!! همیشه وقتی یکی می گفت " فلان روز سالگرد..." من بدون اینکه بقیه جمله اش و بشنوم تو دلم یه غمی می یومد و منتظر بودم ببینم ختم کی هست تا حتما واسه اون روز یه برنامه ای بذارم تانتونم برم...همیشه همه تلاشم و می کنم تا مراسم ها ترحیم و خاکسپاری نرم...به همه هم گفتم من اگر مردم یه مراسم آروم تو یه سالن یا هتل بگیرین و تمام کنید....

اما از وقتی ازدواج کردم، سالگرد برام معنی های دیگه ای هم پیدا کرده!!1معنی های شیرین!! دیگه از شنیدن کلمه "سالگرد" دلم نمی گیره...فقط تو فکر فرو می رم، که اگر سال گردها و ماه گرد ها و روزگردها!! برای این هستن که ما یه چیزهایی رو فراموش نکنیم، چرا برای موضوعات ناراحت کننده هم سالگرد و ماهگرد و روزگرد می گیرن؟؟اون کسی که مرده اگر هر سال به یادش نباشیم یا باشیم تغییری در احوالش ایجاد میشه؟؟بحثم خیرات کردن و اینا نیست..نمی دونم...نمی خوام تو این روزی که اینقدر برام عزیزه غمگین بنویسم...

اگر من یه روزی نبودم، لطفا همه فقط روزهای خوب من و به یاد بیارین...توی سالگرد تولدم برام خیرات کنید ...توی سالگرد عروسیم سر مزارم گل بیارید  و اگز بچه ای داشتم سالگرد روزی که به دنیا آوردمش بهش بگین که مادرش نه 9 ماه، که از سال های سال قبل تر از اینکه حتی بوجود بیاد عاشقش بوده و تنها چیزی که دوست داره ازش به یاد بمونه همین دوست داشتنه....دوست دارم وقتی چشم هام و می بندم و به از دست رفته هام فکر می کنم، اینقدر به چیزهای خوبشون فکر کنم که وقتی چشم هام  و باز می کنم یه لبخند ناخودآگاه گوشه لب هام نقش بسته باشه...

 3 سال پیش این موقع ها که توی آرایشگاه بودم و همه عروس ها تند و تند داشتن دغدغه هاشون و راجع به برگزاری مجلسشون می گفتن و شور می زدن و حرص می خوردن، من چشم ها مو بسته بودم و داشتم فکر می کردم یعنی "شوهرم" الان چه شکلی شده؟؟با اون کت و شلوار سفید و ماشین گل زده و دسته گل وقتی بیاد دنبالم قلبم از حرکت واینسته!!! این فکرها باعث می شد که حتی واسه یه لحظه هم نتونم جلوی خندیدنم رو بگیرم و توی همه ی عکس هام انگار از ذوق زدگی دارم می میرم!!!! حتی همین الان که دارم اون  روز مرور می کنم هم!!!

امیدوارم همیشه سالگردها و ماه گرد ها و روزگردها!‌برای یادآوری خوبی ها و دوست داشتن ها و شادی ها باشه...برای همه...آمین.

از داستان های روزنامه تا زندگی های روزانه

یکی بود، یکی نبود..غیر از خدا، همه بودن...همه خودشون خدا بودن...همه تصمیم گیرنده مطلق تعیین کننده نهایی بودن..واسه همین وقتی پسر 16 ساله خوشتیپ ما عاشق دختر 16 زیبای قصه شد...همه فکر کردن که بلدن رابطشون و مدیریت کنن و همه چیز و تحت نظارت خودشون دارن...وقتی پسره دیگه درست درس نخوندند و هر روز این ور و اونور بودن کسی نگران نشد چون همه می دونستن که خودشون اندازه خدا می دونن و می فهمن و نیاز به فکر کردن و مشورت کردن ندارن...

وقتی پسره قصه ما دانشگاه آزاد دور دورا قبول شد جشن مفصلی تو چشم همه کردن که آهای خلایق، ما خداییم و دیدین بنده مون رو به کجا رسوندیم؟الان یه پسر 18 ساله داریم که هرکاری خاسته کرده و تازه تا 4 سال دیگه مهندس هم میشه، احترام بگذارید!!!!

 

ادامه مطلب ...