زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد
زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد

زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد

روزمرگی

زین دایره ی مینا خونین جگرم، می ده...

سلام مجدد به همه


حرف زیاد دارم ولی مشغله و نوشتن پایان نامه همه وقت و حوصله ام و می گیره.

فعلن مهمترین اتفاق اومدن ویزای امریکا هست! بعد از تقریبا 1 سال. من 27 ژانویه تاریخ درخواستم بود و چند روز پیش  ایمیل اومد که ویزاتون امادست.

بیشتر از اونچه هیجان زده یا خوشحال بشم گیج و مضطرب شدم. اصلن نمیدونم چیکار کنم. 

  

از یه طرف این چندماهی که هلند بودیم بار مالی زیادی برامون داشت و الان همسرم توی اوج بحران و فشار مالی و نگرانی سرمایه گذاری هاش هست. به خاطر همین هنوز بهش نگفتم. روزی که ایمیل اومد دقیقا فردای روزی بود که همسرم متوجه شده بود یکی از بزرگترین سرمایه گذاری هاش توی یه خطری افتاده که احتمالن تا 1 سال اینده نمی تونه روی سوودش و یا حتی اصل پول حساب کنه. به خاطر همین خیلی به هم ریخته و کلافه و عصبی بود و هنوز هم هست و من اصلن فرصتی مناسبی ندیدم که این موضوع و بهش بگم.


از طرف دیگه تجربه اون چندماه هلند برای اون تجربه خوبی نبود. هرچند توی یه پروژه وارد شد و یه مدت سرگرم بود ولی نه از نتیجه راضی بود و نه از من......و نه من از اون...

اینکه همه کارها رو من کرده بودم  ولی نه یک ذره قدرشناسی میدم و نه یه ذره تشکر و تمام اون ماجراهای عید که خشمش هنوز باهام بود، باعث شده بود من با هر تلنگری منفجر بشم.  اینکه اونجا هیچ کاری نداشت و تمام روز و یا اینور و اونور می رفت و یا تو سوپرمارکت ها می گشت و عصر که من بر می گشتم خستگی و اضطراب من و درک نمی کرد یه طرف و اینکه وقتی از کارام تعریف می کردم وانمود می کرد کار مهمی هم نمی کنی و چیز مهمی هم نیست ...همه و همه اش باعث شد دوره ای از دعوا و و کشمکش و تجربه کنیم که توی این 10 سال اشناییمون تا حالا تجربه نکرده بودیم. حرف هایی بینمون زده شد که تا حالا حتی اگر تو دلمون هم بود ولی تحمل می کردیم و به رو نمی اوردیم.


خسته از همه این تلاطم ها، وقتی برگشتیم، یه شب دیگه دعوا کردیم حرف هایی زد که انگار تیر خلاص بود....اینقدر ناراحتم کرد که هنوز تک تک جمله هاش یادمه و انگار یه بار سنگین حملش می کنم ولی نمی تونم هضمش کنم...

بهم گفت من دیگه بریدم....که تو قبول کردی که من شکست خوردم، من تو تمام رویاها و ارزوهایی که از شروع به تحصیلم داشتم شکست خوردم...اینکه می بینم تو نه تنها این شکست و قبول کردی بلکه تو چشمم هم میزنی برام غیرقابل تحمل شده...اعتماد به نفسم و ازدست دادم...از دست خودم عصبانیم که چرا نمی تونم برسم به چیزایی که برای اینده و زندگیم می خوام...از دست تو عصبانیم که چرا نمی بینی که به هر دری میزنم و هر راهی رو امتحان می کنم اما نمیشه...وقتی باهات همراهی می کنم موفقیت هات و تو چشمم میزنی و وقتی راه خودم و میرم و به بن بست می رسم ناتوان و بی عرضه میبینیم و سرزنشم می کنی...گفت خسته شده از اینکه می خواد رضایت من و به دست بیاره و می خواد از این به بعد فقط برای خودش زندگی کنه...نمی خواد به من و نیازهام فکر کنه...گفت که میدونه از چشم من افتاده و می خواد سعی کنه منم از چشمش بیوفتم تا دیگه حرف هام انقدر ازارش نده........


نمیتونم حالم و موقع شنیدن این حرف ها توصیف کنم.....شبیه صحنه زمین خوردن یه ظرف کریستال که دوربین با سرعت اسلوموشن چندین بار نشونش بده بود....قلب من با هر کدوم از این جمله ها مثله او ظرف کریستال می شکست و خورد میشد و دوباره از اول....تا چند ساعت تو شوک بودم...فقط اون حرف میزد و من سکوت کرده بودم...یه دفعه گریه ام گرفت...دیگه تحمل نگردم و بلند بلند گریه کردم....نمیدونم دلش سوخت یا چی....اومد بغلم کرد و من بلندتر گریه کردم....


چندساعت بعدش، روبروش نشستم و تمام اشتباهاتم و پذیرفتم..عذرخواهی کردم...هم از اینکه این احساس هایی که گفته بود و نسبت بهش پیدا کرده بودم، هم از اینکه نتونستم مدیریتشون کنم و به روش اورده بودم یا تو چشمش زده بودم.....


اینکه اون چقدر توانمند هست و چقدر قدرت پیشرفت داره یه موضوعه، اینکه من تا چه حد به عنوان یه همسر باید ازش انتظار براورده کردن نیازهام و داشته باشم یه موضوعه دیگه است، اما از همه مهمتر اینه که من ادم های ضعیف تر از خودم و تا وقتی حمایت می کنم که من و تحسین کنن. به محض اینکه احساس کنم بابت توانایی هام یا حمایت هام ازشون تحسین و تشویق نمی بینم میشم همون ادمی که همسرم توصیف کرد. این بخش ماجرا، بزرگترین و خطرناکترین ناتوانایی منه که هیچ کس تا به حال با این صراحت و با این جزییات بابتش مواخذه ام نکرده بود...


هنوزم حال خوبی ندارم....از نظر عاطفی مدام بین عسل مغرور پیشرو و توانمند با همسر مهربان و دلسوز و حمایتگر در نوسانم....به خاطر همین حالم نوشتن پایان نامه ام بسیااااار کند پیش میره...تمرکز ندارم و اومدن این ویزای لعنتی اضطرابم و صدبرابر کرده....


هفته دیگه پیش مشاورم میرم و بسیااااار ممنون میشم اگر توصیه ای دارید برام بنویسید.


پ.ن."یادتونه گفتم برادرشوهر گفته دلش یه تغییر بزرگ می خواد؟؟؟؟ هفته پیش دماغش و عمل کرد!!!!!


نظرات 4 + ارسال نظر
S دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1395 ساعت 10:53 ب.ظ

فرصت مطالعاتی برای خودت که خوب بود؟ درسته؟ تونستی پایان نامه ات رو پیش ببری؟

برای آمریکا چرا دغدغه داری؟! مگه میشه دو بار فرصت مطالعاتی رفت؟

مینو سه‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1395 ساعت 04:08 ب.ظ

تبریک میگم اومدن ویزا رو هر چی خیره همون پیش بیاد.قطعا" با همسر اون راهی که به نفع هردوتونه انتخاب میکنین.
شاید دعواها خوشایند نباشن و تا مدتها درگیرشون باشیم اما خیلی چیزا از این بحثا دستمون میاد مهمترینش شناخت خودمونه ،پذیرش ایرادهامون و رفعشون که قطعا خیلی کمک کننده اس توی زندگی مشترک.شاید قسمت پذیرشش سخت باشه و زمانبر و یا حتی هیچ وقت قبولش نکنیم اما بازم آگاهیم از اون مورد توی وجودمون. قطعا" برای همه ی ما تغییر سخته چون چندین سال با اون فکر و برخورد بزرگ شدیم اما میتونیم بخاطر خودمون و طرف مقابلمون و خیلی چیزای دیگه که توی زندگیمون هست و ارزش دارن.

ممنونم مینو جان. در مورد ویژگی های بد درست میگی عزیزم...ولی حقیقتش اینه که تغییری که از الان من می خوان کل هویتمه...من واقعا نمیدونم بدون اینی که الان هستم باید چه جوری باشم...خودمم واقعا نمیدونم.

نازمهر سه‌شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1395 ساعت 11:53 ق.ظ http://nazmehr.blogsky.com/

تازگی ها زیاد از مردها میشنوم که من کم اوردم و دیگه نمیتونم.
زیادی راحت شده زدن این حرف براشون.
باید قبول کنیم حفظ زندگی هزینه داره
اونم هزینه گزاف
گاهی باید برای حفظ زندگی مشترک از یه خواسته ایده ال صرفنظر کرد.
باید ببینی کدوم کفه برات مهمتره داشتن زندگی و حفظ ارامش یا پیشرفت کردن
من خودم معتقدم ته ته پیشرفت که باشی اما برخلاف سیر طبیعت حرکت کنی اخرش فقط شو خوشبختی نصیب آدم میشه.
زندگی درست مشترک به بسیاری از امتیازات اجتماعی برتری داره
با دقت تصمیم بگیر و برات ارزوی موفقیت دارم

ممنونم از حرفات دوستم. خیلی روشون فکر کردم. هنوز نمیتونم با اطمینان بگم موافقم یا نه..هنوزم باید فکر کنم...ممنون

nari پنج‌شنبه 28 بهمن‌ماه سال 1395 ساعت 06:06 ب.ظ

سلام عسل خانوم خوبی؟
خوشامدی عزیزم
فک کنم منم دچار یه تضاد حسابی توی زندگیم شدم
اما دارم برمیگردم به حالت قبل
خیلی خوشحالم که مینویسی

مرسی عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد