گلی خام، گلی پخته، گلی سوخته......
دیروز بعد از کار خونه دوستم دور هم جمع شدیم...از همون دوره های زنونه همیشه...
از وقتی دوستم گفت گلی هم قراره بیاد چشم های همه برق زد...همه می دونستن که گلی میاد باز با کلی خبر تازه...با کلی تعریف از دوست پسرهای جدیدش...یا کادوهای تولد و آشتی کنون و دلم برات تنگ شده دوست پسرهای قدیمیش...
همه شروع کردن تند و تند به رو و بدل کردن آخرین اطلاعاتی که از گلی داشتن..آخرین حرف هایی که ازش شنیدن و تفسیر هایی که روی حرفهاش داشتن...
ولی من...استرس داشتم..یا اضطراب...دلم نمی خواست ببینمش...حداقل امروز نه..به اندازه کافی سر کار از دست این دانشجوها و طرح های چرت و پرتشون کسل شده بودم...حوصه حرف های بقیه رو نداشتم...
پاشدم رفتم توی آشپزخونه...دوستم پری با همون صورت همیشه مهربونش بهم لبخند زد...داشت شیرینی رو می چید توی ظرف...گفتم بذار منم چایی بریزم...شروع کردم به چیدن لیوان ها توی سینی...همه دوستام مثه خودم چایی لیوانی می خورن!!!!..از یادآوری این موضوع لبخند کمرنگی به صورتم اومد....پری یدفعه انگار که یه دفعه چیزی یادش اومده باشه گفت: واسه گلی از اون استکان کمرباریک ها با نعلبکی بذار...
دوباره صورتم عبوس شد...آروم پرسیدم: هنوز هم با همون یارو هست؟؟
پری هم آروم جواب داد: آره..فکر کنم..
گفتم: لطفا جلوی بقیه ازش چیزی نپرس...الان همه می خوان تفسیر کارشناسی بهش بدن...امروز حوصله بحث ندارم...
پری یه لبخنذ ملیح زد و از قوری چایی که داشت آماده می کرد با گرم کن زیرش بیاره سر میز، یه لیوان چایی واسه من ریخت و گفت: این چایی رو همین جا بخور یکم خستگیت در بره!! من برم یکم سر بچه ها رو گرم کنم تو هم با چهره خندون ببا لطفا!!
گاهی از مهربونیش شرمنده می شم...صندلی رو از پشت میز آشپرخونه اش بیرون کشیدم و نشتم..تند و تند دیس شیرین رو برد و بعدم اومد سینی لیوان ها و قوری رو برو..یه نگاهی با لبخند و از همون چشمک های همیشگی که یعنی زودی سرحال شد بیا!!!
صدای همهمه بچه ها از توی سالن می یومد...چقد خوشحال بودم که پیششون نبودم...نمی دونم چرا اینقدر بی حوصله بودم....چشم هام رو دوختم به بخار ملایمی که از لیوان چایی بلند می شد...........چقدر جالب بود که گلی رو برای اولین بار دقیقا توی یه همچین روزی دیده بودم....یه بعدالظهر ابری...دوره زنونه...خونه پری...
گلی، از اقوام شوهر پری بود...خانواده شوهر پری اصالتا شمالی و همه پزشکن...هم مادر و پدر شوهرش هم خاله و عمه و عمو...همه توی رشته های خوب پزشکی متخصصن...گلی، دختر یکی از همین ها هست که خواهر و برادرش هم متخصصین رشته های خیلی خاص و با سطح علمی خیلی بالا هستن...فقط گلی پزشکی قبول نمی شه و توی یکی از رشته های وابسته به علوم پزشکی دانشگاه تهران تا مقطع دکتری درس می خونه... خونه ای که پدر و مادرش توی تهران واسش گرفتم و ماشین و شغل خوبی که داره واسش رفاه و آزادی رو همزمان آورده و دیگه حاضر نیست برگرده شمال...
اینا توضیحاتی بود که بار اولی که قرار بود گلی توی جمع ما بیاد، پری توی چند دقیقه واسه همه داد...
چون از دوستای ما 2-3 تاشون پزشکن وقتی اسم خواهر و برادر گلی رو شنیدن گفتن که می شناسنشون و از دانشجوهای درجه یک دانشگاه بودن و هردو دارای برد تخصصی هستن...این هیجان دیدن گلی رو واسشون بیشتر کرده بود....
توی مهمونی های زنونه چون اغلب ما از سرکار میام لباس های معمولی تنمونه...اون هایی هم که از خونه میان معمولا خیلی ساده می پوشن..آرایش ها ساده ...موها ساده...شاید واسه همین بود که وقتی اون روز اول وقتی گلی از در اومد داخل یه دفعه همه ساکت شدن...چشم های همه سر تا پای گلی رو ورانداز می کرد:
یه دختر باریک و قد بلند..صورت زیبایی نداشت اما بسیار مغرور بود و همه چیز بجز صورتش بسیار بسیار زیبا بود!!! پالتو بسیار کوتاه و تنگ، چکمه چرم و بلند، موهای بلند بابلیس کشیده و باز، آرایش غلیظ ....اینقدر اون لباس ها قشن اندامش رو به رخ می کشید و اینقدر رنگ های لباس هاش و موهاش و آرایشش زیبا بود که جمع تا چند دقیقه در سکوت فرو رفت...همه محو تماشا بوذیم...من از همه بیشتر فکر کنم!!...حتی می تونم با جزئیات توصیف کنم که چجوری پالتوش رو درآورد و با چه لوندی روسریش و تا کرد و خرامان خرامان به سمت ما اومد و روی مبل روبروی من نشست!!!!....
اینقدر سکوت جمع غیرعادی بود که اون یه نگاهی به همه کرد و گفت ببخشید انگار حضور من همه رو معذب کرد!!...بدون اینکه فرصت بده کسی چیزی بگه ادامه داد: من می دونم همه شما با هم دوستین و هم سن و سال اما پری خیلی از شما و مهمونه های دورهمی تون تعریف می کرد، من ازش خواستم که من و با شما آشنا کنه...
دیگه همه خودشون و جمع و جور کردن و حرف ها شروع شد...اما نگاه ها تموم نمی شد!!!حداقل نگاه من که تا آخر مهمونی تموم نشد!!!
هرچقدر ظاهر گلی جمع رو عمیقا تحت تاثیر قرار داده بود افکار و رفتارش سطحی تر از اونی بود که انتظار داشتیم...خصوصا جک هایی که تعریف می کرد یا کلمات و تیکه هایی که به عنوان شوخی به کار می برد در جمع ما اصلا رایج نبود!!!!...کم کم یه عده نسبت بهش جبهه گرفتن...تیکه ها شروع شد...کم کم مهمونی تبدیل به صحنه نبرد شد!!! نبرد زنانه!!...چقدر خوبه که زنا بلدیم با خنده و شوخی با هم بجنگیم!!!یعنی هرکس توی جمع وارد بشه فکر می کنه که چه جمع شادی و صمیمی، فقط باید چند دقیقه به حرف ها گوش کنه تا بفهمه چه خبره!!! تازه اونم اگه مرد باشه که عمرا بفهمه!!(میگن اگه اداره کنندگان کشورها فقط زن ها بودن هرگز جنگی بوجود نمی یومد!!فقط چندتا کشور با هم قهر بودن، چندتاشون هم با هم حرف نمی زدن
)
طفلی پری با چشم و اشاره از من می خواست که حرف ها رو جمع کنم ولی از من کاری بر نمی یومد...آخه گلی ماشالا حتی یه حرف و هم بی جواب نمی گذاشت!!!...
گلی زودتر از همه رفت و مهمونی تا دو ساعت بعد فقط برای نقد و بررسی گلی ادامه یافت!!!!...برام عجیب بود که بعضی از دوستام به شدت اصرار داشتن که خیلی هم معمولی بود و اصلا هم چهره اش زیبا نبود...دلم می خواست یه فیلم از چشمان از حدقه بیرون زده این دوستان رو موقع ورود گلی می گرفتم، بهشون نشون می دادم!!
از اون به بعد هرچند وقت یه بار گلی توی جمع ها می یومد..حالا دیگه جمع دو دسته شده بود...یه دسته کسانی که سعی می کردن در دورترین مکان نسبت به گلی بشینن!! یه دسته کسانی که مثل پروانه دور گلی جمع می شدن و ازش می خواستن که از زندگیش تعریف کنه...!!!
گلی هم کم نمی ذاشت: از 18 سالگی دوست پسر داشته..اما خیلی ساده و ناپخته(گلی خام!!)
هپیچ وقت عاشق نشده بوده و فقط واسه گذران وقت تنهایی بوده...از 20-21 سالگی روابطش رو با دوست پسرهاش
گستره تر می شه و به تکامل و به قول خودش پختگی می رسه!!(گلی پخته!!)
و الان همه اراده کنه 100 مرد هستن که واسش میمیرن!!!...بیشترین دلیل موفقیتش!!! رو عدم نیاز مالی به دوست پسرهاش می دونه.........
نمی دونم داستان هایی که از بودن با این یکی و پیچوندن اون یکی تعریف می کرد جذاب بود یا جزئیات بعضا مشمئز کننده ای که از رابطه هاش می گفت.....اما همیشه می گفت مردهای متاهل خط قرمزش هستن و اینش باعث می شد منم بتونم حرف هایی که ناخوشایند بود رو تحمل کنم........!!
دیروز تند و تند همه ی این ماجرا ها از ذهنم می گذشت و آرزو می کردم کاش لب تابم همرام بود می نوشتم...نمی دونم چقدر توی آشپزخونه نشسته بودم که پری اومد دنبالم...گفت چرا نمی آی؟ گلی هم اومده...... آخ که از شنیدن اسمش هم مو به تنم سیخ می شد....پری، لیوان چایی خالی رو از جلوم برداشت و گذاشت توی سینک...آروم کنار گوشم گفت: من به گلی نگفتم که جریان دوستیشو با اون مرد متاهل به تو گفتم...ازش خواستم خودش بهت بگه...بهش گفتم تو بهتر از من بلدی حرف بزنی...اگه میشه امروز بعد از مهمونی بمون یکم باهاش صحبت کن........
وای که به کسلی و اضطراب روبروی با گلی، حالت تهوع هم اضافه شده بود...من متاسفانه معده ضعیفی دارم..توی هر فشار عصبی سریع دچار تهوع و رفلاکس می شم....
به خودم فحش می دادم که چرا باید حرص بخورم...اصلا به من چه...به پری فحش می دادم که چرا نگفت امروز اینم میاد تا من نیام...دلم می خواست با همه دعوا کنم....
توی اون عصبانیت به این فکر می کردم که به محض اینکه دستم به اینترنت برسه میام اینجا و اون پست " برای زیباروی رنج دیده ام " رو پاک می کنم...بعد هم یه پست می زنم خطاب به همه ی خانم های تنها و میگم دیگه هیچ حمایتی ازتون نمی کنم...حتی دلم هم براتون نمی سوزه...بی جنبه ها..بی..(کلی لغات نامناسب!!!)
[البته الان پشیمونم...هیچ وقت نباید توی عصبانیت تصمیم گرفت...همه رو نباید به پای هم نوشت...]
اصالا نمی دونم مهمونی چطور گذشت...حتی نتونستم از تارت توت فرنگی که با کلی ذوق از پوپک خریده بودم بخورم!!...
حدود ساعت 6 همه رفتن...تا ساعت 7 من یک ساعت سخنرانی قراء کردم...کلماتی به کار بردم که خیلی خوب نبودن...حرف هایی زدم که شاید می تونستم ملایم تر بزنم...اما نگاه خونسرد گلی، بیشتر و بیشتر عصبانیم می کرد...
آخه تو که میگی همه چی داری...تا حالا هم که همیشه حرف از خوشی هات بود و اینقدر با غرور از معاشرت با پسرها حرف می زدی که من حتی ته دلم تحسینت می کردم...اینکه ن"ه آویزون کسی میشی و نه میذاری کسی آویزونت بشه"...مگه این جمله خودت نبود... پس چه مرگت شده؟؟
عاشق شدم.......
آخه مگه نمی دونستی زن داره..چرا گذاشتی به اینجا برسه؟؟
-نمی دونم،...عاشق شدم...
یعنی چه؟؟درد بی درمون که نگرفتی...همین الان ساکت و ببند...یه ماه برو سفر...نبینش دیگه..نمیمیری که...
- نمی تونم...عاشقم...
گلی...نکن توروخدا..باور کن تو حیفی...همه دخترهای تو این جمع پشت سرت از غرور و مستقل بودنت تعریف می کنن...همه چیز رو خراب نکن...
- تو نمی فهمی...عاشق شدم
اینقدر این جمله رو گفت که وقتی شب شوهرم زنگ زد گفت: کجایی عشقم؟!! می خواستم بالا بیارم
خانم ها، آقایون...نکینید این کارها رو...والا برای واگیر ترین مرض ها هم اگه شرایط مساعدش فراهم نشه کسی رو مریض نمی کنه...خوب شرایطش رو فراهم نکنید...منم که شوهر دارم و از زندگیم راضیم خیلی وقت ها از خیلی ها خوشم اومده..از هم کلاسی تا همکار..خیلی ها رو دیدم که احساس کردم حتی گاهی بهتر از شوهرم حرف هام و میفهمه...اما دیگه دیدنش و قدغن کردم واسه خودم..دیگه طرفش نرفتم...باهاش حرف نزدم....معلومه که اگه ادامه بدی ممکنه درگیر احساس بشی...مطمئنا وقتی درگیر رابطه احساسی می شی دیگه دل کندن شخته...
از همون اول نذارین به اینجا برسه...
آخه چرا حتما باید مرض به جون خودتون بندازین و بعد بگین درمانش سخته....بعد بگین دیگه نمی تونم کاری بکنم...
.....
خیلی به خودم فشار آوردم که به گلی نگم دیگه دلم نمی خواد ببینمش...اما واقعا دلم نمی خواد...
شب واسم اس زده : دردیست غیر مردن، کان را دوا نباشد پس من چگونه گویم، این درد را دوا کن
براش زدم: ایشالا همسر و بچه اش که یه روز فهمیدن درد جفتتون و دوا می کننن!!!
فوری زنگ زد که این چه آرزویی هست و من دارم با تو دردل دل می کنم...گفتم کارت اینقدر اشتباهه که حتی حاظر نیستم شنونده باشم(پادم به حرف های زیبا کردستانی افتاد...)...گفت تو می گی من چکار کنم..گفتم من گفتی ها رو گفتم...گفت عملی نیست...گفتم اینکه یه دختر مغرور و مستقلی مثه تو خودش و تا حد یه معشوقه پنهانی تحقیر می کنه عملیه، اینکه یه مرد با یه زن و یه بچه خودش رو به اندازه یه حیوون افسارگسیخته و هرزه می کنه عملیه، ااما عکسش عملی نیست؟؟؟...می دونم سخته، اما سخت تر برای اون زنی هست که تو با شوهرشی...
مادربزرگم همیشه میگه : دل و اگه ولش کنی یه دشته، اگه جمعش کنی یه مشته!...جمعش کن گلی.....گلی سوخته....
تذکر: این یک نوشتار علمی نیست.!.تراوشات لاینقطع مغزی چموش است که برای آرام کردن روح ناآرام خودش به همه مسائل پیرامونش گریز میزنه...فکر می کنه و.... مینویسه!!
من برای هفته آینده یه دنیا کار دارم...اما یه خصلت خیلی بد دارم، اونم اینه که هروقت کار مهم و یا سنگینی دارم تا می تونم سعی می کنم با انجام کارهای فرعی ازش فرار کنم!!..توی این وبلاگ ماهی یا دو ماهی یه با ر مینوشتم، حالا که موقع تصویب پروپوزالم شده و استادم غر می زنه که عقب هستی و چکار میکنی؟!! من روزی یه با بلکه دوبار میام اینجا و درباره موضوعاتی نظر می دم که هیچکدومشون نه به درسم مربوط میشه نه تاحالا تاثیری توی زندگیم گذاشته!!!
چند ساعته پنهانش کرده خنج نکش.......
از جمادی مردم و نامی شدم وز نما مردم به حیوان بر زدم
مردم از حیوانی و آدم شدم پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم
اون روزی که ما اون حرف ها رو به خواهرش زدیم جمعه بود...
فرداش دوستم نیومد دانشگاه...تا آخر هفته هیچ کلاسی نیومد...بعدا فهمیدیم خواهرش همون شب موضوع و با مامان و باباش درمیون گذاشته بود...اون ها هم با ممول حرف زده بودن...یا شاید دعوا کرده بودن...نمی دونم..
کلا خانواده آرومی هستن...دعواهاشون هم آرومه!!!
شنبه که دانشگاه نیومد من و نازی یکم ترسیدم...بعد از کلاس زنگیدیم به موبایلش...خواهرش جواب داد...گفت موبایلشو ازش گرفتن و مثل اینکه اون آقا قرار بوده این هفته از خوزستان بیاد سر بزنه به ممول
واسه همین ممول فعلا از خونه ممنوع الخروجه!!
ما هم از یطرف خوشحال بودیم که دیگه خانواده اش مراقبن و ممول دسته گل آب نمی ده..از یطرف نگران بودیم که ایم ماجرا چه طوری مطرح شده و الان ممول عکس العملش به ما چیه...خواهرش فقط می گفت شما نگران نباشین...شما با این کار دوستیتون رو به ممول ثابت کردین...مطمئن باشین ممول بعدا می فهمه که شما دوستای واقعیش هستین
ولی من خیلی استرس داشتم..ممول دختر حساس و احساساتی بود...شب ها خوب نمی خوابیدم و تمام روز رو داشتیم با نازی راجع به موضوع بحث کارشناسی می کردیم!!
تا اینکه دوشنبه اون هفته یکی از بدنرین اتفاقات زندگیم افتاد...
من نازی مثل همیشه زودتر از همه طرح هامون رو به استاد نشون دادیم و ساعت 12-12/30 بود که از در دانشگاه اومدیم بیرون...چند قدم از در دانشگاه که بیرون اومدیم یکی با قدم های تند اومد طرفمون...خود همون مردک بود...
با قیافه مطلوم اومد جلو و سلام کرد...نازی که نمی شناختش جواب داد و گفت بفرمایید...من انگار زبونم بند اومده بود..
نفسم تو سینه حبس شده بود...تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد..اصلا نمی دونستم چی شده...اصلا نمی دونم به چی فکر می کردم..انگار روح دیده بودم..پاهام به زمین چسبیده بود..مردک هم زل زده بود به من و حرف نمی زد...شاید 10-15 ثانیه با سکوت به هم نگاه می کردیم...نازی و هاج و واج نگاهش بین من و مردک می چرخید...
بعد چند ثانیه سکوت..من و با اسمم صدا زد و گفت: عسل جان ممول چی شده؟ کجاست؟ تلفن های من و جواب نمی ده..نگرانشم...
اینکه گفت عسل جان و کلمه آخر رو با چنان غلظت و مطلومی گفت باعث شد من دیگه عنان اختیار از کف بدهم!!!!
همین الان هم که تعریف می کنم اصلا باورم نمی شه اون من بودم که وسط خیابون داد می زدم...
اصلا دور و برم رو نمی دیدم...
متاسفانه! من خیلی فحش بلد نیستم!!! مخصوصا وقتی عصبانی می شم...از همه بدتر اینکه بعدش که نازی برام تعریف می کرد که چه حرفهایی زدم اصلا یادم نمی اومد!!! اصلا یادم نمی یومد که دقیقا چی بهش گفتم...تنها چیزی که یادم بود این بود که داد می زدم و داد می زدم و وقتی به خودم اومدم کلی آدم دورمون جمع شده بودن...هم مردک و هم نازی همینطوری مات و مبهوت نگام می کردن...
یه لحطه دیدم یه خانم چادری داره دستم و میکشه و می بره توی اتاق نگهبانی جلوی در دانشکده...
اونجا که نشستم دیدم مسئول حراست خانم های دانشکده هست...تند و تند برام آب قند درست می کرد و هی می گفت: اگه مزاحم شده بود که چرا ما رو خبر نکردی...چرا خودت و به این روز انداختی ...رنگت شده مثل گچ...آروم باش...بعدا نازی بهم گفت که به حراست و نگهبانی گفته که این آقا چندبار مزاحممون شده..
خوب به عقلش رسیده بوده!!!
حراست گفت مردک رو نگه داشتیم. اگه می خوای شکایت کن ما پیگیری می کنیم...گفتم نمی خواد...حالم اصلا خوب نبود...به نازی گفتم نمی خوام خونه برم...رفتیم خونه نازی...به مامانم گفتم شب می مونم کار داریم...تا شب همه بچه های دانشکده یکی یه دور زنگ زدن و احوال من و ماجرای پیش آمده رو می پرسیدن!!
نازی طفلی همه رو جواب می داد و خیلی خونسر برخورد می کرد...
آخر شب که یکم آروم شدم نازی برام تعریف می کرد که چی گفته بودم...
می گفت همینه که مردک گفت نگرانشم تو یه دفعه گفتی : غلط کردی که نگرانشی...زنت هم نگرانشه؟؟ بچه های دوقولوت هم نگرانشن؟؟...ممول تا پای آبروش رفت که آشغالی مثه تو رو از دوستاش مخفی کنه...حالا تو با په رویی اومدی جلوی دوستاش سراغشو میگیری؟... اون زنت و دو تا بچه رو بدبخت کردی بس نبود؟؟ حالا می خوای دوست منو بدبخت کنی؟؟...تو از یه حیوون هم کمتری...به چه جراتی اسم من و دوستم و به دهنت می یاری؟...پاشودی اومدی در دانشگاه که چی؟؟ فکر کردی همه مثل خودت بی آبرو هستن؟؟؟...بی پدر و مادرن؟؟...فکر کردی کس و کار ندارن که تو بتونی خرشون کنی؟؟...
نازی می گفت تو اینا رو می گفتی هی جمعیت دورمون بیشتر می شد و اونم هی دور ور برشو نگاه می کرد و از ترس داشت می مرد...
واقعا انگار خون جلوی چشمام رو گرفته بود...اصلا نه کسی رو می دیدم نه چیزی می شنیدم...واقعا آخه آدم اینقدر پررو؟؟؟ ما سه روز نگران دوستمون هستیم که چی شده و چه جوری با ایم موضوع کنار اومده این مردک پاشو اومده در دانشگاه از من و نازی که بیچاره ممول هر کاری می کرد که از ما موضوع رو قایم کنه، سراغ ممول و می گرفت؟؟؟
خیلی آدم آشغالی بود....
اونشب نازی گفت من از وسط های حرف های تو فهمیدم که این مردک همون سوژه مورد نظره!! واسه همین فرصت نشد حرف هامو بهش بزنم...توی یاهو On شدیم و واسه همون آیدی که قبلن چت کرده بودیم نازی هم صحبت هاشو کرد!! اما چون ایندفعه با فکر و آرامش و گاهی هم خنده بود جملات و کلمات گهربارتر از دعوای ظهر من بود...
ممول هفته بعد اومد دانشگاه..ناراحت...دلخور و حسابی سرسنگین...شب قبلش خواهرش بهمون زنگ زد..هم به من و هم به نازی...گفته بود که ممول از این هفته میاد دانشگاه و خواسته بود که ما یکم هواشو داشته باشیم و به روش نیاریم و اگه بهمون محل نذاشت ما سعی کنیم باهاش مهربون باشیم....
کناره گیری ها و سرسنگینی های ممول از یه طرف پیغام ها و ایمیل های مردک از یه طف دیگه تمام اون ترم رو به هممون زهر کرد...
ممول از هممون فرار می کرد...دیگه خونه نازی واسه پروژه های مشترک هم نمی یومد...می گفت یه قسمت کار رو به من بگین من توی خونه انجام می دم میارم...
اون مردک هم که ایمیل پشت ایمیل...اولش خیلی مظلومانه که من می دونم شما حق دارین عصبانی بشین اما من واقعا عاشق شدم و زنم زشته و چاقه و نمی فهمه و زور بوده و از همین چرندیاتی که وبلاگ های دوست و همسایه!! زن دومی می نویسن!!...ما هم همه رو با آیکون های در خور ایشان پاسخ می دادیم!!
آخراش هم رو به نفرین و ناله رو آورده بود که شما دوستتون و بدبخت کردین و آدم فقط یه بار عشق و تجربه می کنه و یه روز دوسستون بهتون میگه که اون و از مهمترین موهبت الهی محروم کردین...دلم می خواست بپرسم تو رو از چی محروم کردیم مردک که اینجوری جلز و ولز می کنی
از ترم بعدش دیگه ممول با ما پروژ] مشترک نگرفت و روابطمون خیلی کمتر از قبل شد اما صورت ظاهر رو حفظ می کردیم..
واسه امتحان فوق چون من و یکی از دوستام قبول شدیم و اون قبول نشد خیلی کمکش کردیم..این باعث شد کم کم رابطمون بهتر بشه. اما هیچ وقت دیگه مثل اول با هم صمیمی نشدیم..
سال بعدش اونم فوق قبول شد...چون دیگه توی یه دانشگاه نبودیم رابطمون کمتر شده بود...دیگه چندماهی یه بار همدیگر رو می دیدیم ...الان دیگه محل زندگیمون هم یکی نیست و فقط تولدهای همدیگه زنگ می زنیم و تبریک می گیم....
اون روز که از دوست مشترکمون شنیدم که ازدواج کرده و برام تعریف کرد که به همون دوست مشترک گفته که حدود یه ساله که عاشق همدیگه هستن و حالا شرایط جور شده که ازدواج کنم از خوشحالی می خواستم پرواز کنم!!
دلم می خواد برم توی یاهو و یکی دیگه از اون آیکون های جذاب واسه اون مردک بذارم اگه اون آیدی رو هنوز استفاده می کنه!!
کسی جایی رو می شناسه که آیکونی داشته باشه که شخصی در حال نشان دادن یه انگشت خاص برای شخص دیگه هست؟!!!!
اعصابم خیلی خورده...
احساس می کنم نباید اون حرف ها رو به اون زامبی می زدم ولی از یطرف هم فکر می کنم اگه بازم توی اون شرایط قرار بگیرم بازم همون حرف ها رو بزنم...
تنها چیزی که ناراحتم می کنه اینه که سیاست زرنگی ایجاب می کرد که اون حرف ها زده نشه...
حداقل نصفش کافی بود...
حالا دیگه توپ توی زمینه اونه و می تونه بره به همه بگه که من هر حرفی بهتون می زنم به فلانی نگین...
نمی دونم چی میشه...اما دلم خیلی شور می زنه...همین که الان هم منتظرم ببینم حرکت بعدی اون چیه خیلی ناراحت کننده است...
دلم شور می زنه و این کلافم کرده...اصلا نمی تونم تمرکز کنم...
م. هم که درست بلد نیست توضیح بده الان شرایط چه جوریه....
آه.....
دلم می خواست نصف اون حرف ها رو نگفته بودم....
بذار ببینم....
اگه من اون حرف ها رو نزذه بودم اون به تخریبش آزادانه ادامه می داد...آخرش چی می شد؟
الان وقتی پسرعمه م. به من میگه ما اون و می شناسیم ولی حساب تو از اون برای ما جداست چرا من به جای اینکه خوشحال بشم عصبانی می شم؟؟؟
نمی دونم...هنوز مطمئن نیستم که چقدر گند زدم یا چقدر پیش بردم...
ولی از اینکه باید منتظر نتیجه باشم تا توی رفتارهای اون جوابم رو بگیرم ناراحتم می کنه...
ولی یه نکته مثبت..اینکه م. می گفت دیروز بعد از اینکه من رفتم تمام مدت حواسش به اون بوده و دور و برش می چرخیده یعنی نگرانه ...همینکه نگرانه یعنی خودش می دونه که اون حرف ها رو زده و اون کارها رو کرده...
این خوبه!!..همین که بدونم نگرانه و بیشتر می خواد احتیاط کنه خوبه..حتی اگه باعث بشه حرف هاش دیگه به گوش من نرسه...
می دونم که همه از اینکه من ازشون دلخور بشم ناراحت می شن....
نمی دونم...هم جنبه های مثبت داره و هم منفی ...نمی دونم کدومش بیشتره...
باید منتظر باشم.....
می خواستم امروز بقیه پست ناتمام "قضاوت" رو کامل کنم اما از دیشب یادم به یه چیزی افتاده....یادم افتاد به یکی از دوستای دوران دانشگاهم..دیشب از طریق یکی از دوستای مشترکمون یه خبر خوب ازش شنیدم...شنیدم ازدواج کرده و خصوصیات شوهرش رو که توصیف می کردن دیدم چقدر به ایدالال های دوستم نزدیکه!! ...بسیار مشعوف شدم!!
(تمامی اسامی اعتباری هستند!)
ادامه مطلب ...