با خونسردی توی اتاف نشسته پای درس و مشقش!!..میرم در اتاقش و با حرکت دست و سر و گردن بهش اشاره کردم که بیا پیشم بشین...بعد موبایل زدم روی اسپیکر(بلندگو).....اخبار مهمی بود از دیار گل و بلبل!!می خواستم با گوش های خودش بشنوه که از بحث های پیچ و تاب دار بعدی جلوگیری کنم!
اخبار که تمام شد، پاشد و رفت توی اتاق....منم به حرف های خاله بازی ادامه داردم و قربون و صدقه و خداحافظی!
خوشحال بودم و منتظر بودم عکس العملش و ببینم...چایی گذاشتم و با مهربونی و ناز و عشوه صداش کردم...اومد...رنگش پریده بود...مدام سرش و به اطراف تکون می داد و با خودش حرف می زد!!!
درکمال آرامش چشمام و نازک کرده بودم و چای می خوردم و مثل فیلم سینمایی نگاش می کردم!!یه لحظه سرش و بالا آورد و تو چشمام نگاه کرد...: عسل! واقعا این آدم چرااینقدر وقیح شده؟؟؟چی جوری به خودش اجازه داده همچین ادعایی کنه؟؟
نمی دونم چرا هرچی اون بیشتر عصبانی می شد من بیشتر آرامش می گرفتم!!..این آدم چندین ساله که داره من و آزار می ده ..بالاخره همش که نباید من از این آدم ها بنالم و اون بگه مساله رو بزرگ می کنم....بذار ببینه که کوچک شمردن مسائل بزرگ همچین عواقبی داره...به قول مادربزرگم:
دلیری تو فزون گشت ز بردباری ما ای بسا تحمل بی جا که خواری آرد به بار
من با سکوت و نگاه خونسرد عمیقا از عکس العملی که مدتها انتظار داشتم نشون بده لذت می بردم....
چایی رو خورده نخورده، پاشد...دستاش و کمرش زده بود...تند و تند طول خونه رو می رفت و بر میگشت...لیوان های چایی رو دوباره پر کردم....صداش کردم که بیا یه چایی دیگه بخور....اومد...رنگش سفید سفید شده بود...زیر چشماش یه کم قهوه ای...یکم ترسیدم و دیدم دیگه نقش یه همسر دلسوز واجبه!!...دلداری و حرص نخور و راه داره و حل میشه...
اما انگار هر لحظه حالش بدتر می شد...دستش روی معده اش بود و فشار می داد...چایی رو نخورده پاشد دوباره به راه رفتن و حرف زدن با خودش....
داشت نگرانم می کرد...زل زده بودم بهش...داشت عرق می کرد...کسی که عرق می کنه قرمز میشه...ولی قرمز نشده بود...رنگش همین جوری پریده بود...کم کم دستش از معده اش به قفسه سینه اش رفت..نفس عمیق می کشید و قفسه سینه اش رو می مالید...
دیگه از نگرانی گذشته بود!!...پاشدم دستشو گرفتم نشوندم روی مبل...و تند و تند براش توضیح دادم که این حرف ها بوده و این راه حل ها هست و با هم درستش میکنیم و آروم باشه.....داشت نفس نفس می زد و من دیگه حتی تظاهر به خونسردی هم نمی تونستم بکنم...
تند و تند چایی نبات می دادم و قربون صدقه می رفتم و شونه هاشو می مالیدم و با هر استدلالی و توضیحی سعی می کردم قانعش کنم که اصلا موضوع واسه من مهم نیست و اصلا تا حالا هم الکی ناراحت می شدم و اصلا موضوع کوچیکه و....
دیگه آخراش واسه آروم کردنش داشتم از خوبی و خانمی فرد مورد نظر می گفتم!!!
الان خوابید...من دیگه غلط بکنم از ایشون عکس العمل بخوام!!!!خودم چادر کمرم می بندم می رم عکس العمل نشون می دم !!!
خدیا تــــــــــــــــــــــــــــوبه ما را بپذیر و مشکلات ما را تنها بر دوش خودمان هوار کن!!الهی آمین!!
یه غرفه دانشگاهی...یه نگاه خریدارانه....2 سال انتظار....2سال دوستی....عشق...ازدواج!
احساس روشنفکری خفه ام کرده بود و انقدر افکار مترقی از سرم تراوش می کرد و آقای همسر با لذت و چشم درخشان تایید می کرد که فکر می کردم عایــــــــــــــــــــا می توان از این خوشبخت تر بود؟؟!!!
دوست عزیز و طفلکی من که با من در این احساسات مترقیانه شریک شد و با یک شاخه گل و نبات و قرآن زندگی برای همیشه مشترک آغاز کرد و من.....غرق در تحسینش کردم...
با خودم می گفتم جنبش زنان همینه!!باید از خود شروع کنی و وقتی یک نفر رو با خود همراه کنی تو رهبر بزرگی هستی و فتح بزرگی کردی....
آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد!
همسر دوستم برای ادامه تحصیل رفته خارجه! دوستم می خواد یه سفر توریستی پیشش بره...میره پاسپورت بگیره...توی عقدنامه علاوه بر حق طلاق و حضانت و .....حق خروج از کشور هم داره...اداره گذرنامه میگه باید بری دادگاه تایید کنه..
دادگاه: اینا واسه وقتیه که شما شکایت کنی...تازه اونوقت هم باید شاهدهای عقدت رو بیاری یکی یکی شهادت بدن...بعد ما باید آگهی بزنیم ببینیم واقعا داماد ایران نیست؟؟اگه هست بیاد دفاع کنه...اگه مشکلی پیش نیاد یه 3-4 ماه دیگه دادگاه اذن صلاحیت میده و می تونی پاسپورت بگیری....
دوستم زنگ می زنه به من: عســــــــــــــــــــل! مادقیقا مهریه واسه چی نداریم؟؟؟بابت کدوم حقوق؟؟؟
من:
اشک من رنگ شفق یافت ز بیمهری یار
طالع بیشفقت بین که در این کار چه کرد
نکنید دوستان.....
نکنید....این راهش نیست.....
کار اشتباه، اشتباهه....اگر فرد در انجامش محق باشه هم اشتباهه....
کنجکاوی، لجبازی، دلخوری....هیچ دلیلی نفس عمل رو توجیه نمی کنه...........
قهرم.................نکنیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد........................
نمی دونم این چه اخلاق مزخرفیه که وقتی استیصال و غم و توی چشم های یکی می بینم تمام خوب و بد اون آدم یادم میره...
خیلی سریع می رم جلو و پیشنهاد کمک می دم...حتی اگه ازم کمک نخواسته باشن....همه فکرم میشه که چکار کنم از ناراحتی دربیاد....
توی 4سال اخیر بیشترین گله ها و دلخوری های من همیشه از او بوده....
هرجا سفره دلم و باز کردم حرف او بوده....اینقدر ازش گله دارم که اگه اینجا هم بنویسم تموم نمیشه....
اما وقتی دیدم راجع به وبلاگ های زن دوم که حرف زدم چه جوری رنگ و روش پرید...انگار یه آب سرد ریختن روی همه دلخوری های من....
بغضی رو که سعی می کرد با زور چایی پایین بده رو کاملا حس می کردم....قلبم تند و تند میزد...نمی دونستم چی بگم...
فقط نگاهش می کردم....چشم هاش که تند و تند حرکت می کردن و پلک زدن های پشت سر هم واسه اینکه اشکاش پایین نیاد....
بعد از همسرم و خانواده ام، نزدیک ترین فرد به من محسوب میشه....اما خوب از من نزدیک 30 سال بزرگتره...هرچقدر هم نزدیک و صمیمی باشیم نمی تونم راجع به این مسائل راحت باهاش حرف بزنم.....
نمی دونم چی شد که بحث خوندن وبلاگ های زن دومی پیش اومد....همینجوری که آب جوش کتری رو توی فلاسک چایی می ریختم، با آب و تاب براش تعریف می کردم که چی می نویسن و چه جوری با مظلومی یا وقاحت و احساس پیروزی از ترفند هاشون واسه تور کردن و نگه داشتن شوهران دیگران تعریف می کنن...
در فلاسک و که بستم سرم و بالا آوردم و چشمم به صورت رنگ پریده و چشم های پر از غم اش افتاد....چقدر اون لحظه حالم بد شد...دستام یخ کرد...نمی دونستم چه جوری بحث عوض کنم...نمی دونستم دلش می خواد بیشتر بدونه یا ترجیح می ذه که اصلا ندونه....:
تابستون 2 سال پیش بود که من و شوهرم یقین پیدا کردیم که همسر او سرگرمی جدیدی پیدا کرده...قبلا می دونستیم که به قول یکی از دوستان، گاهی واسه خودش تک چرخ می زنه...می دیدم که او هم می دونه و همیشه سعی می کنه با گفتن اینکه زت ها خیلی مکارند و باید اینقدر به شوهرتون محبت کنین که گول نخوره موضوع رو از دید خودش حل شده نشون می داد...اما این سرگرمی جدید انگار جدی بود....
شوهرم میگه، تا 6-7 سال پیش اینجوری نبودند...می گفت او و همسرش زبانزد خاص و عام بودن از عشقولانگی و احترام....میگه خودمم نمی دونم چی جوری به اینجا رسیذن...همیشه از شوهرم می پرسیدم که او چطور می تونه ببینه و چیزی نگه؟!....گاهی هم با خودم فکر می کردم; خوب چی بگه؟؟!!بعد از 30 سال زندگی؟؟؟چی بگه؟!