دعوای بدی شده...الان مدیرگروه بهم زنگ زد و بنده رو مورد التفات قرار داد...گفت دانشجوها اومدن اتاقش و هرچی از دهنشون در اومده بهش گفتن و ازمن کلی نقل قول کردن و حسبی عصبانی بود...
منم گفتم عذرخواهی می کنم اگر از دانشجوهای من کسی بهتون تهین کرده و خواهش می کنم هیچ نقل قولی از من رو لفا باور نکنید و هیچ کدوم از دانشجوهای من رو حضوری نپذیرید...هرکس هر اعتراضی داره مکتوب بنویسه بهتون بده تا یه روز منم بیام دانشگاه با هم رسیدگی کنیم...خیلی عصبانی بود...هنوزم قلبم داره تند می زنه...بیشترش به خار بی تجربگیه...یعنی نیم دونم بعدش قراره چه اتفاقی بیوفته...قلبا طرفدار دانشجوام هستم ولی نمی دونم این جنگ مستقیم به نفعشون خواهد بود یا نه..چقدر بده..درست وقتی احساس می کنی همه چیز و بلدی و رو همه چیز تسلط داری یه هو یه دری باز می شه و هلت می دن یه جایی که اصلا از هیچی سر در نمیاری...چقدر این جا ها دلت می خواد یکی راهنماییت کنه...
دلم واسه استادم تنگ شده...همیشه هر سوالی ازش داشتم می پرسیدم و چقدر با آرامش و با امینان بهم جواب می داد...استادم شبیه یه چراغ بود که همیشه چند متر تا چندصدمتر جلوتر از من حرکت می کرد و چقدر بهم آرامش می داد...تمام تابستون ندیدمش...دلم خیلی براش تنگ شده...خیلی...
...