زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد
زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد

زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد

روزمرگی

گربه ی گیر افتاده کنج دیوار

نمی دونم چی میشه که اینقدر یه دفعه احساسا راحتی میکنم باهاش...بیشتر به خاطر کاری بود که به خاطر من کرد..که به اون ها گفت که پنجشنبه بیان....ولی دوباره پشیمونم...

مدت هاست که از صادق بودن با آدم ها دارم پشیمون می شم...حتی با م.

جدای از این...یه موضوع من و اذیت می کنه...اینکه همیشه حمایت هاش بر اثر فشاره...اگه واژه همیشه از لحاظ روانشناسی به کار بردنش درست نباشه باید بگم اغلب قریب به اتفاق مواقع!!

باید ازش بخوام تا کاری رو واسم انجام بده...باید بهش بگم تا ازم محمایت کنه..اگه کار اشتباهی انجام بدم اصلا احساس نمی کنم پشت وانه محکمی واسم هست...

البته وقتی کیفم گم شد هیچی نگفت و سعی کرد حمایت کنه و منم خوشحال شدم...ولی توی مواقعی که حمایت از من باعث بشه توی دردسر بیفته این کار و نمی کنه...

بازم اینو هم باید اضافه کنم که تعریف اون از دردسر با من متفاوته...دردسر از نظر اون یعنی هرگونه ناراحتی یا برخورد یا حتی آگاهی اطرافیان از یک رفتار یا اتفاق ناشایست...اگر هر رفتار من موجب این اتفاق بشه به شدت به من عکس العمل نشون میده...منم احساس بچه ای رو پیدا می کنم که می دونه توی دردسر افتاده ولی می دونه که مامان و باباش نه تنها کمکی بهش نمی کنن بلکه اونقدر سرزنشش می کنن که آرزو می کنه که همه بفهمن جز اونا...

واسه همین شبیه گربه ای می شم که بهش حمله می کنه.. به تنها چیزی که فکر می کنم فقط دفاعه.....


چند هفته پیش فروشگاه رفته بودیم...یکی از کنترل چی ها داشت تعریف می کرد از بچه ای که از باباش می خواست یه چیزی رو واسش بخره ولی باباهه قبول نکرده..بچه هم یواشکی برداشته گذاشته تو جیبش...

وقتی این عکس العمل ها رو از افرادی که فکر می کنم می تونم بهشون بیشترین اعتماد رو بکنم یا بیشترین درک رو ازشون توقع دارم می بینم، نمی دونم چرا حس اون بچه رو اینقدر درک میکنم...

من هیچ وقت دزدی نکردم...این عکس العمل اون زبون بسته ناشی از احساس ضعف و محرومیتش بوده...اما عدم درک توسط افرادی که ازشون انتظار دارم من و از شدت عصبانیت به مرز جنون می رسونه......اینقدر عصبانی و ازرده می شم که دیگه چشمام هیچی نمی بینه...تمام خوبی هاشون و هم فراموش می کنم...می دونم که این بده...نمک نشناسیه...ولی اصلا حالم دسته خودم نیست...برای چند وقت ازشون متنفر می شم...اینا باعث میشه حتی اگه کار اشتباهی هم انجام دادم اصلا از انجام اون کار پشیمون نباشم جلوی اون ها هم کوتاه نیام و نگم که اشتباه کردم....


اما درباره موضوع پیش اومده...اصلا اصلا اصلا پشیمون نیستم...احساس همون بچه ای رو دارم که یواشکی آبنبات بر می داره...اون بچه اگر پدر و مادرش بهش می گفتن که چقدر درک می کنن که اون دلش آب نبات می خواد و اینکه چرا الان نباید بخوره و زمانش که برسه حتما خودشون کمکش می کنن که به چیزی که می خواد برسه و حتما به این حرفاشون عمل می کردن.فکر نکنم هیچ بچه ای اونقدر احساس تنهایی بکنه که ترجیح بده پر ریسک ترین کار رو انجام بده ولی از نزدیک ترین کسانش کمک نخواد....


نمی دونم منم الان بچه ام یا این احساسات فقط مخصوص بچه ها هست یا همه این احساسات رو دارن ولی بروزش توی بچه ها بیشتره و ما بزرگتر ها عادت داریم احساساتمون رو پنهان کنیم و بلدیم واسه کارامون اونقدر توجیه بیاریم که کسی نفهمه که کاری که کردیم به خاطر تنهایی و بی حمایتی بوده....


بچه ها احتیاج به حمایت دارم چون بچه هستن...همین بچه بودن همه چیز و توجیه می کنه: ضعیف ان، بی پناهن، نمی دونن، نمی تونن....اما نمی دونم چرا آدم بزرگ ها هم به این درک احتیاج دارن؟..اصلا مطمئن نیستم که همه این موضوع رو مثه من می بینن یا نه...

نمی دونم این همون درک متقابله.. ؟؟/


اصلا شاید عکس العمل امروزش به خاطر فشارهای ظهر باشه و برنامه اومدن اون ها...حالا می خواست یه موضوعی واسه تخلیه داشته باشه...ولی از دوتا چیز مطمئنم:

اول اینکه سریال حریم سلطان و این کارهای خرم داره مستقیما روش اثر می ذاره و چون من خرم تحسین می کنم مدام دنبال وجه اشتراک بین من و اون می گرده

دوم اینکه اصلا بلد نیست چه جوری باید اینقدر به یه نفر نزدیک بشه و ازش حمایت کنه اون طرف کسی رو جز اون تو دنیا نبینه...این کار باعث می شه بتونه به تمام حرف هاش اعتماد کنه و حتی لازم نباشه از طرف بپرسه که چی می خواد...از چشم هاس بخونه که چی می خواد و برای برآوردنش همه تلاشش رو بکنه یا برای توضیح نادرست بودن تا می تونه وقت بذاره...

بدتر از همه اینه که اون اسم این توقع رو می ذاره خودخواهی...واقعا مرز بین خودخواهی و نیاز به درک متقابل کجاست.....

از ظهر که این نکبت ها زنگ زدن که دارن میان تا الان انگار صدتا مسئله فیزیک اتمی حل کردم...اینقدر خسته ام که حوصله حرف زدن با مامانم و نداشتم.......

شاید مامانم هم حال امروزم و می دونست که هی نگران می شه.........


خدارو شکر که اینجا رو دارم وگرنه میترکیدم....... ممنونم تینا!!!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد