زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد
زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد

زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد

روزمرگی

فکر

بازم تو فکرم..ولی حتما اونقدر منظم نیست که بتونم اینجا بنویسم..

البته این دفعه نه با دلشوره...ولی آروم هم نیستم..انگار مسخم...

شاید اینجا زیاد نمی ام یا زیاد نمی نویسم اما همین که می دونم جایی هست که می تونم بنویسم خودش آرام بخشه...

اونشب که از دست خواهرم ناراحت شده بودم فکر اینجا اومدن و نوشتنش بود که آرومم می کرد...

بعضی ها واسه این وبلاگ زدن که حرف هایی که به کسی نمی تونن بزنن رو بیان اینجا بگن...ولی من احساس می کمنم خیلی حرف ها رو میتونم به خیلی ها بزنم ولی کم کم حس می کنم انگار فایده نداره...

من انگار نسبت به 4-5 سال پیشم یه آدم دیگه هستم...دیگه او آدمی که از هیچی نمی ترسید نیستم...اونی که تو چشم همه نگاه می کرد و هر چی تو دلش بود می گفت... اونی که همیشه جمله هاش با "کسی حق نداره..." یا "نظر من اینه و بقیه باید احترام بذارن..." شروع می شد....

من یه آدم باز بودم... یه آدم صاف صاف...بدون پیچیدگی... واسه فهمیدن حرف هام اصلا نیاز به حدس و فکر نبود.. ساده و رک حرف می زدم و حرف های بقیه رو هم ساده و رک برداشت می کردم...

2-3 سال اخیر هرچی لطمه خوردم از همین نوع نگرش بود...1 سال اخیر همش با خودم فکر می کردم چقدر همه بد شدن...مخصوصا از اون ماجرای توی باغ و اون حرف های به قول خرم "خاتون های احمق"!!.. دیگه داشتم احساس می کردم حالم از همه به هم می خوره...حتی از خواهرم....احساس می کردم چفدر همه پدرسوخته شدن...همه می خوان زرنگی کنن...زرنگی هایی که حتی ارزش نداره..حتی بابتش چیز باارزشی به دست نمی آرن و اینو خودشون هم می دونن، اما از همون زرنگی کردن لذت می برن

اما از چند روز پیش دارم یه جور دیگه فکر می کنم...دارم فکر می کنم، این بقیه نیستن که عوض شدن، من تغییر کردم...من همیشه وسط همه ماجراها بودم...همیشه اینقدر شلوغ میکردم که نمی دونستم دور و برم چی می گذره..واسم هم مهم نبود..اینکه بهم خوش بگذره و بتونم اون جوری که می خوام رفتار کنم واسم بهترین بود..

ولی الان انگار یه قدم غقب نشستم...انگار دارم به همه از دور نگاه میکنم....انگار یه چشم دیگه ای توی پیشونیم باز شده..البته که بیشترین تاثیر و حرف های م. داشته...هرچند هنوز هم موضع اون رو در قبال بقیه نمی پسندم ولی حرف هایی که موضع بقیه در قبال ما می رنه اکثرا درسته...

حسادت...دروغ...زرنگی...تنها احساسی هست که همه آدم های دنیا به جز مامانم و داداشم نسبت به ما دارن...قبلا خواهرم هم جزء استثتاها بود... اما الان تا یکی دو سال آینده دیگه اینجوری نیست... منم تو این چرخه افتادم..وقتی اول ازدواجت هست و اینقدر همسر و زندگی مستقل جدیدت رو دوست داری که خانواده ات واست عضو درجه دو محسوب می شن...اما من پتانسیل این رفتارها رو نداشتم...واسه همین زود به خودم اومدم..ولی خواهرم کلا پتانسیل زرنگی کردن رو هم خیلی داره...

اون روز که مامانم گفت جلوی در خونه یه لحظه برگشتم خواهرم رو دیدم یهو احساس کردم مامان علی داره نگام می کنه واقعا ناراحت شدم...قلبم تند تند می زد...خواهرم واقعا به مامان علی شبیه هست...من یه عکس تو عمرم از اون ندیددم اما اینقدر توی همون عکس نگاهش و چشماش توی ذهنم موند...بعدا فهمیدم واسه این اینقدر توی ذهنم مونده چون شبیه اون بوده...

اما مامانم....وقتی تونسته اینو ببینه یعنی خیلی از لحاظ احساسی از خواهرم دور شده...آدم هیچ وقت نمی تونه کسی رو که دوست داره شبیه کسی ببینه که ازش بدش می آد...واقعا دلم نمی خواد جمع خانوادگیم  رو از دست بدم...تنها جمعی هست که حاظرم روی پاکی و صداقتشون قسم بخورم....حاظرم قسم بخورم که چیزی غیر از خیر و خوشبختی من نمی خوان...دلم نمی خواد نسبت به هم بدبین بشن....دیگه هیچ وقت نباید از خواهرم پیش مامانم گله کنم...می دونم دوران پر استرسی داره...خدا کنه بتونم درکش کنم و رفتارهاشو با آرامش تجمل کنم...

دلم واسه مامانم می سوزه....نزدیک 60 سالشه اما هنوز تحت استرس و فشاره...از یه طرف دادشم..از یه طرف خواهرم...خیلی دلم می خواد بتونم کاری واسش بکنم..ولی اینقدر خودم درگیر این خاتون های احمق هستم که دیگه وقتی واسش ندارم...

امیدوارم حالا که من دارم تغییر می کنم اوضاع هم تغییر کنه...از کشمکش ها خستم...از این همه نقشه ریختن و فکر کردم خستم...دلم می خواد روزی اینقدر به ثبات مالی و اجتماعی برسم که با سربلند .... برم و هر کس هر حرفی می زنه و هر رفتاری می کنه بتونم با یه پوزخند فقط نگاش کنه...اینقدر همه کس و همه چیز برام بی اهمیت و پیش پا افتاده بشن که اصلا یادم بره فکر کنه کی الان کجاست و چی فکر می کنه...

با کمک این روانشناسم در مورد ش. تا حدودی به اینجا رسیدم...اون روز اون رفتارهاشو توی باغ خیلی خوب تونستم تحمل کنم...هرچند خودم هم استرس داشتم و مدام قلبم تند و تند می زد ولی همین که سکوت کردم و سعی کردم بهش کم توجهی کنم واسم یه قدم بزرگ بود....دلم می خواد نفر بعدی مادرشوهرم باشه..نه اینکه بهش کم توجهی کنم...دلم می خواد اهمیتش توی زندگیم کم رنگ بشه...هرچند فکر نمی کنم با این اوضاع اقتصادی حالا حالا ها کاری از دستمون بر بیاد....

یه چیز دیگه هم هست...از ژی. هم خیلی خیلی خیلی آزردم...من خیلی باهاش صادق بودم...خیلی رو راست..خیلی دلسوز...مثه خواهر...ولی اون می خواد دوطرفه بازی کنه...مطمئنم که از حماقتشه..فکر می کنه داره زرنگی می کنه..اما هم اون و هم ش. با 10 درصد ای کیوشون بازی می کنن...

واقعا تو این سریال حرف جالبی زد..والده به ماهی دوران گفت فرق تو با خرم اینکه که خرم با عقل خودش تصمیم می گیره تو با عقل دیگران...این دو تا خاتون هم اینجورین متاسفانه...هرچند واسه من حساب ژی از ش. جداست ولی توی این سفر متوجه شدم هرچقدر هم دوست باشه با من، دوست نادانی هست و ...بر زمینت می زند نادان دوست...


بیشترین کسی که از این اختلاف ها داره سود می بره مادرشوهره گرامیه...بارها اینو به ش. گفتم ولی کو گوش شنوا...فکر می کرد می خوام اون و گول بزنم و دورش کنم تا خودم و عزیز کنم.. ولی تجربه بهم نشون داد نزدییکی به ش. بیشتر بهم ضرر می زنه تا دوری باهاش...حتی اگر این وسط مادرشوهره هم سود کنه، مهم اینه که ضرر من کمتره...

روز آخر که داشتم می یومدم داشت سعی می کرد روابط و خوب کنه... منم سعی کردم قهر و خیلی سفت نگیرم ولی دلم هم نمی خواد آشتی کنه..این چند روزه که قهر بود مادرشوهره خیلی سعی می کرد دور من و بگیره..البته هر بار ما قهر می کنیم اون واسش عالی می شه واسه همین حمایت می کنه.. به هر حال ...می دونم به نفعم نیست که سفت و سخت باهاش قهر کنم ولی اصلا دلم نمی خواد دوباره سعی کنه یا حتی فکر کنه که می تونه با من صمیمی بشه...خصوصا الان که شوهرش هم حساب روابطشو از اون جدا کرده.......


نمی دونم از کجا می تونم بفهمم که اینا واسه 30 خرداد می رن سفر یا نه...اگه مطمئن بشم که می زن سفر دلم می خواد با مادرشهر و پدرشوهرم زنگ بزنم یه تعارف واسه عروسی بزنم...می دونم از روش های خود شیرینیه ولی هم یکم امتیاز می دم که وقتی برم پیششون بازم هوامو داشته باشه...هم جاری عزیز دلش آب میشه.....شایدم این روز آخر که می خواست روی خوش نشون بده واسه این بوده که بتونه بیاد تهران....

دلم می خواد فقط یکیشون بگه می خواد بیاد تهران و توقع داشته باشه من بهش کلید بدم...یعنی دهنش و صاف می کنم...اگه هیچ کاری هم نداشته باشم صاف میام تهران می شینم تو خونم...هرکی بخواد بیاد اینجا باید دست من و ببوسه!!!!...همینه که هست!!!!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد