زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد
زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد

زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد

روزمرگی

تعلیق!

تا من نرم بخوابم، اونم توی تخت نمیره! ترجیح میده همین جا روی مبل جلوی تلویزیون بخوابه تامن کارام تموم بشه و با هم بریم بخوابیم...وقتی  شوهرت روی مبل خوابیده، تلویزیون خاموشه ونور لوسترها روی آباژور تنظیمه، بوی قرمه سبزی در حال پخت برای ناهار فردا خونه رو پر کرده، چای با بهار نارنج برای خودت دم کردی و نشستی بعد از کلی وقت تو وبلاگت بنویسی،اونوقت بعد مدت ها وقت می کنی که به خودت و احساساتت فکر کنی می بینی هیچ حال خوبی نداره...حال بدی هم نداری! تـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــعلِِِِِِِِِِِِِِِِیق یعنی دقیقا همین حس...معلق. یعنی نه خوب و نه بد...کی گفته بی خبری خوش خبریه؟!!

  

1-برای ویزا اقدام کردم و منتظر جواب کلیریینس هستم...یه زمان نامشخص قرار جواب ویزا بیاد و توی یه زمان نامشخص دیگه قراره بلیط بگیرم و توی یه زمان نامشخص تر دیگه ایران نباشم...نمی دونم چرا بقیه هر چی زمان می گذره در عقایدشون راسخ تر می شن و من برعکس، هر چی زمان می گذره بیشتر دچار تردید می شم که اصلن تصمیم درستی گرفتم یا نه.......


2- بازم احساس می کنم بازی خوردم...بازم یه جمله، یه ضربه، یه حرف، یه اتفاق یهو من و به خودم میاره و همش باید فکر کنم چی باعث میشه من یهو چشمام و رو همه چی ببندم...همه این شواهد و قرائن و واسه خودم جور دیگه ای تفسیر کنم و اینهمه قضاوت ها و رفتارهای اشتباه انجام بذم...البته از سفر دوروزه شیراز خیلی راضیم اما از امروز نه...دوباره احساساتی شدم...فکر می کنم تنها فرقی که امروز با چندسال پیش دارم اینه که زودتر از گذشته می فهمم که داره ازم سوئ استفاده میشه..اما هنوز هم حقیقتا نم یدونم نسبت به این آدم ها چه عکس العملی باید نشون بدم.


3-هر زور که می گذره از این و اون حقایق بیشتری درباره اتفاقات افتادئه میان برادرشوهر و همسرش مطلع میشیم...حتی اینکه توی تیر گذشته با صحبت ها و نصیحت های پدرشوهرم برادرشوهر تصمیم میگیره که با همسرش آشتی کنه و همسرش هم با کمال میل می پذیره و شب هم هر دو خانواده شام و توی یه رستوران جشن می گیرن.و...3 روز بعدش دوباره برادرشوهر پیش پدرشوهرمیره و میگه هر چی فکر م یکنه نمی تونه به اون زندگی برگرده و دوباره حالش بده و شب نمی تونه بخوابه و همش استرس داره و این حرف ها..نم یدنم دوباره کی چه جوری و با چه رویی به اون دختر بیچاره زنگ می زنه که این تصمیمش عوض شده و بیا دوباره می خوایم پرونده طلاق و به جریان بندازیم...بعدم که اس ام اس های دختر به برادرشوهر بعد از طلاق که من هنوز دوست دارم و عاشقتم  و به این طلاق به خاطر تو راضی شدم و هر زمان بازم پشیمون شدی برگرد و ...چند وفت پیش هم که اس داده بود که دلم برات تنگ شده و بیا یواشکی بدون اینکه کسی بدونه همدیگر و گاهی ببینیم...........یعنی من خودم اگه توی یه وبلاگ این ماجراها رو می خوندم یقیین داشتم که یا خیالپردازی نویسنده هست و یا این دختره یه مشکلی داره....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد