زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد
زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد

زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد

روزمرگی

شمارش معکوس، پایان

سلام دوستان

ممنون از همدردی ها و نظراتتون ولی من هدفم از نوشتن اینجا بوجود آوردن یه فضای متشنج و پر از دعوا نیست..من حرف هام و می نویسم چون برام ساده ترین راه تخلیه فکریه...البته که شما هم آزادین که نظرتون و بگین ولی آخه دعوا چرا؟؟!!


از بین 15 تا نظر حتی یکیش هم همفکری نداشت...همش همدردی و هم ذات پنداری و بعضا فحاشی بود..آخه چرا؟! با فحش دادن به مرد این داستان ها و عزاداری کردن برای زن این داستان ها که چیزی حل نمیشه...

اگر مشکلی هست باید از بوجود اومدنش جلوگیری کرد و اگر بوجود اومد باید حلش کرد...آخه داد و فریاد و گریه و نفرین که چیزی رو عوض نمی کنه..


از همه جالب تر اون دوستی بود که یقین حاصل کرده من یه مرد هستم که دارم در قالب یه زن وبلاگ می نویسم!!!!!

خوب من می دونم که تو حوزه مدیریت و تصمیم گیری ها صفات و ویژگی هایی دارم که در آقایون بیشتر رایجه تا در خانم ها ولی در زن بودن خودم شکی ندارم!!

 

 

سال های اولی که تهران دانشجو بودم و هنوز خونه نگرفته بودم، هر دو هفته یه بار با اتوبوس های VIP شرکت رویال سفر بر می گشتم زادگاه.. این جور سفر  کردن به جز صرفه جویی مالی، برای من که مشکل گوش میانی دارم و با تغییر فشار ناشی از سفر با هواپیما دچار سردرد و سرگیجه و تهوع شدید می شم، خوردن یه قرص ضد تهوع و سوار شدن شب ساعت 8 تو اتوبوس مساوی بود با خوابیدن و بیدار شدن ساعت 8 صبح در زادگاه!! بدون سردرد، بدون سرگیجه و  بدون حالت تهوع!

تو یکی از این سفرها با دختر خانم جوانی که توی صندلی پشتی نشسته بود دعوام شد...من قرص ام و خوردم و پشتی صندلی رو خوابوندم و خواستم بخوابم...اون شروع کرد به غر زدن که پشتی صندلیت و کمتر بخوابون که من جای پاهام تنگ نشه..من وانمود کردم نمی شنوم و خودم و زدم به خواب..همین شد که صداش و بالا و بالاتر برد و شاگرد راننده رو صدا کرد و اینقدر بلند بلند داد زد که من اصلا زبونم بند اومده بود...من کلن آدم مظلومی نیستم و همیشه بسیار حاضر جوابم اما این دختر اینقدر شلیطه بود که من اصلا نمی دونستم به اون کلمات و جملات چه جوری باید جواب بدم...تا صبح حالم بد بود و از سردرد و تهوع نه تونستم بخوام..حتی تا 2-3 روز دمغ بودم و کلافه..

آخرش نشستم با خودم دو دو تا چارتا کردم و دیدم من شبیه این آدم ها نیستم...نه می تونم باهاشون در بیفتم و نه می تونم تحملشون کنم...اون آخرین باری بود که با اتوبوس سفر کردم..


چند سال بعدش این ماجرا رو برای یکی از دوستام تعریف کردم، دوستم شروع کرد به انتقاد از جامعه و بی فرهنگی آدم هاش...اینکه بلد نیستن تو جاهای عمومی چه جور رفتار کنن و شعور ندارن حقوق بغل دستیشون و رعایت کنن و بی ادبن و ...حتی نتیجه گیری کرد که فقر مالی اگر رابه مستقیمی با فقر فرهنگی نداشته باشه قطعا مهمترین عامل تاثیرگذار هست..وقتی این حرف ها رو دوستم می زد من ساکت ساکت شده بودم...اونقدر زیاد که دوستم حرفاش و زود جمع کرد و گفت ببخشید انگار بحث راجع به این موضوع ناراحتت می کنه و بهتره ادامه ندیم..


نه بحث راجع به اون موضوع و نه حرف های دوستم من و ناراحت نکرد، فقط بهت زده کرد...از لحظه ای که اون اتفاق افتاد تا چند روز بعدش که تصمیم گرفتم دیگه با اتوبوس سفر نکنم به تنها چیزی که فکر می کردم این بود که چه چیزی باعث شد که من نتونم از خودم دفاع کنم؟چرا وقتی اون دختر جیغ و داد می زد من لال شده بودم؟؟چرا هیچ چیزی به ذهنم نمی رسید جواب بدم؟ من آدم سختی نیستم، چرا وقتی ازم خواست صندلیم و جلوتر ببرم خودم و به نشنیدن زدم؟؟تمام این فکر ها نتیجه اش این بود که من آدم معاشرت با این بقه اجتماعی نیستم و بهتره سعی کنم تو محی هایی قرار بگیرم که آدم های شبیه به خودم بیشتر هستن و تمام!


اصلن یک درصد هم به جامعه و فقر فرهنگی و عدم ذعایت حقوق اجتماعی و اینا فکر نکردم...حتی فکر نکردم که اون دختر فقر فرهنگی داره یا آدم هاییکه با اتوبوس سفر می کنن فقر مالی دارن..فقط متوجه شدم شبیه من نیستن. متوجه شدم اعتراضشون و به روش خودشون اعلام می کنن و سایر آدم های تو اتوبوس هم نه این رفتار براشون عجیب بود و نه از جیغ و دادهای اون دختر ناراحت می شدن..


این طرز فکر من راجع به همه مسائله...من همه تحلیل ها رو از خودم شروع می کنم..من وقتی دوستام هم بر خلاف میلم رفتار می کنم از خودم ناراحت میشم که چرا اینقدر بهشون اعتماد کردم یا چرا نتونستم به اندازه ای که ارزشمند هستن بهشون اهمیت بدم...


من اگر شوهرم هم (خدایی نکرده) بهم خیانت کنه، اگر همه مشاورهای دنیا به مبگن که ضعف از اون بوده و مشکل داشته؛ از خودم خشمگین می شم که چرا این ضعف و مشکل و نفهمیدم..چرا گذاشتم بهم آسیب زنه و ..چه جوری م یتونم جلوی این آسیب رو از این به بعد بگیرم...نسشتن و گریه کردن و غصه خوردن و البته که انجام میدم اما بهعنوان راهکاری برای تخلیه خشم و ناراحتی لحظه ایم...

گرفتن کاسه مظلومیت به دست و جمع کردن همدردی و ترحم دیگران اصلن با ویزگی های شخصیتی من جور نیست...به همین دلیل کسی این این واکنش رو در برابر مشکلاتش داره و نه درک میکنم و نه باهاش همدردی می کنم...


دوستانی که با دختر داستان من همدردی می کنید یا درکش می کنید لطفا  بدون نفرین و توهین پیشنهاد بدین که چه کاری فکر می کنید اگر برای اون دختر انجام بشه می تونه برای زخم هاش التیامی بشه؟؟می تونه احساس شکست یا خورد شدنش و کمتر کنه؟؟این ازدواج قابل بازگشت نیست، برای زنی در آستانه جدایی چه کمک یا حمایتی(مالی یا عاطفی یا اجتماعی..) می تونه موثر باشه؟


نظرات 4 + ارسال نظر
پدرام یکشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 12:44 ق.ظ

سلام
پایان تراژیک داستان احساسات آدم را بر منطقش حاکم میکنه و موجب میشه خشم و ناراحتی خودمون رو در قالب کلمات آزاد کنیم.
به نظرم بهترین راه حل انتخاب یک مشاور مجرب و کار بلد و همراهی طرفین به منظور یافتن پایانی مناسب برای این واقعه دردناک است. عدم دخالت اطرافیان و صبور بودن، بهترین اقدام برای عمیق نشدن زخمهای حاصله از این اتفاق است.

سلام پدرام جان
"عدم دخالت اطرافیان" و "صبور بودن" بهترین حرفایی بود که تا به امروز شنیدم..
ممنونم دوست همیشه آروم

شبنم پنج‌شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 08:40 ق.ظ

وقتی همه تخم مرغهات رو توی یه سبد بذاری همین میشه
یه آدم عاقل حالا زن یا مرد همیشه یه نقشه دوم داره حتی اگه نقشه جامع و کامل نباشه
اگه یه زن کل زندگیش رو فقط به عنوان همسر فلانی بودن تعریف کرده باشه قطعا با جدایی ویران میشه
اون اول باید یه تعریف جدید از وجود خودش ارائه بده تا بتونه یه زندگی جدید رو شروع کنه
شما هم انسان قابل احترامی هستی برای من که تونستی خودت رو از قالبهای مسخره ای که جامعه تحمیل میکنه دور نگهداری

سلام دوستم
حق با شماست..اما متاسفانه این اتفاق افتاده و همین جمع کردن روحیه و اعتماد به نفس اون دختر رو خیلی سخت کرده...

ممنونم از لطفت

نسیم پنج‌شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 12:09 ب.ظ

سلام عسل جان
همیشه یادداشت هات و می خونم و کیف می کنم.اصلا یه جوری همه چیز و تحلیل می کنی که من گاهی تا چند ساعت تو فکر میرم.
در مورد این ماجرا تو پست قبلی نظرم و گذاشتم نه دعوا بود نه فحش نمی دونم چرا تایید نکردی!
من فکر می کنم این خانم فقط خودش باید خودش و جمع کنه و تنها کمکی که میشه بهش کرد حمایت مالیه. یا شاید کمکش کنید پیش یه روانشناس بره.
حالا من یه سوال از شما داشتم. این قبول که این زن ها نادانن یا خودشون و به ندونستن می زنن شما خودت مرد این داستان رو چقدر مقصر می دونی؟ با اون چه جوری برخورد می کنی؟

سلام نسیم جان
یه فیلمی هست به نام closer با بازی جولیا رابرت. تو این فیلم زن داستان به مردش که بهش خیانت می کنه میگه : "همیشه یه لحظه وجود داره، یه لحظه برای تصمیم گیری، یه لحظه ای که توی اون مردد میشی که بری یا بمونی، که خیانت کنی یا نکنی، که برگردی به آغوش تعهد و زندگیت یا بمونی و لذت ببری..من مطمنم که برای همه اون یه لحظه وجود داره و تصمیم تو اون یه لحظه می تونه زندگیت و تغییر بده"...من این حرف و خیلی درک می کنم. من مطمئنم هم برای مرد داستان من و هم برای همه مردها همیشه اون یه لحظه وجود داره...متاسفانه مرد داستان ما تو تصمیم گیری اون یه لحظه اش همون اشتباهی رو کرد که همه کسایی که مواد مخدر برای بار اول استفاده می کنن مرتکب می شن..
خیلی از کسانی که امروز بهشون میگیم معتاد، مواد رو فقط تفننی نکشیدن..اونا به خودشون حق دادن که برای فرار از ناراحتی و مشکلاتشون استفاده کنن...با خودشون فکر کردن زندگی زیادی بهشون سخت گرفته و لذت هایی تو دنیا بوده که تجربه نکردن و دوتا دوست نادون تر از خودشون هم تاییدشون می کنن که آره بابا مگه تا کی زنده هستیم و مگه تا کی جوون هستیم و....
این آدم ها وقتی به خودشون میان، حتی اگر معتاد هم نشن اما دیگه از شادی های کوچیک خوشحال نمی شن، دیگه از مسائل کوچیک هیجان زده نمی شن و دیگه از دورهمی های کوچیک لذت نم یبرن...اون دوز بالای هیجان و لذتی که با مواد تجربه کردن مدام وسوسه شون میکنه که تکرارش کنن...
داستان پسر قصه ما همینه...بابت ازدواج تو سن کم، احساس می کرد که جوونی و خوشگذرونی و تجربه رابطه های متعدد عاطفی و .. رو به خودش مدیونه و لابد چندتا دوستم داشته که بهش گوشزد کنن که مگه تا کی جوونی؟!!!

من بابت اون یه لحظه ای که فرصت تصمیم گیری داشت و تصمیم اشتباه گرفت البته که مقصر می دونمش...و اگه تو همون دوران همسرش می فهمید و واکنش نشون می داد من تمام قد پشت اون زن بودم و مطمئنم اون موقع میشد اون پسر رو برگردوند...میشد بهش گفت که آدم ها برای زندگیشون راه های مختلفی انتخاب می کنن و هر کس بسته به راهی که انتخاب کرده قطعا یه چیزایی رو از دست داده اما در ازاش چیزهایی رو هم به دست /اورده...همه ما تو برهه هایی احساس می کنیم که شاید اگر زمان برمیگشت انتخاب های دیگه ای می کردیم یا بیشتر لذت می بردیم اما این به این معنی نیست که باید همه اونچه امروز داریم و دور بریزیم...تلاش برای برگشتن به دیروز، حتی اگر ما رو از نظر موقعیت اجتماعی شبیه گذشته کنه اما از نظر شخصیتی و روانی شبیه گذشته نمیشیم...آدم هایی که با گذشت زمان تو زندگی ما میان، حتی اگر برن اثرشون می مونه..گذشته رو نه میشه پاک کرد و نه میشه تغییر داد، اما آینده رو میشه تغییر داد..میشه گفت اگه تا امروز اونجور که می خواستی شاد نبودی از الان سعی کن باشی..
اگر همون 2-3 سال پیش که این سرگرمی های پسر داستان ما شروع شده بود همسرش عکس العمل داشت یا به احتما ل زیاد این زندگی بر می گشت و یا در یک فرایند منطقی تمام میشد..فرایند منطقی یعنی طرفین احساس کنن به هر دلیلی نمی تونن با هم زندگی کنن...نه مثل امروز که مرد داستان بگه هیچ حسی به زنش نداره و زن داستان بهت زده که دروغ میگه ما عاشق همدیگه بودیم...
مرد داستان ما راه اشتباهی رو رفت اما تو یه زندگی مشترک همونطور که از اسمش معلومه همه چیز مشترکه...چه مرد چه زن و چه بچه ها اگر راه اشتباهی برن همه اعضاء خانواده مسئول هستن..حالا اگر اعضاء ببینن و سکوت کنن، خوب، چه برخوردی باید باهاشون کرد؟؟
اگر تو ببینی که فرزند 14-15 ساله یه خانواده داره سیگار می کشه و بهشون مستقیم و غیر مستقین بگی ولی اون خانواده وانمود کنن که نفهمیدن یا تو داری اشتباه می کنی یا حتی جبهه بگیرن که می خوای فرزند ما رو بدنام کنی، تو چه برخوردی می کنی؟؟ فرزند و مقصر می دونی یا خانواده رو؟؟
من مرد داستان رو برای تصمیم اشتباهی در اون لحظه ی بخصوص گرفت مقصر می دونم و زن داستان رو برای ندیدن و نشنیدن و دیر فهمیدن.

عسل بهاری پنج‌شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 12:29 ب.ظ

فهمیه جان، رایا جان، سمیه جان و م. عزیز

ممنونم از نظراتتون..چون بخش هایی از مجموعه پست های شمارش معکوس و رمزی کردم و شما تو نظراتتون به اون بخش ها اشاره کردید با اجارتون نظرات و پیش خودم نگه می دارم!

ممنونم از راه حل هایی که گفتید..متاسفانه من رابطه نزدیکی با اون دختر نداشتم و نمی تونم کمک مستقیمی انجام بدم...من فقط مورد مشورت قرار گرفتم و در همین حد می تونم کمک کنم..
خانواده پسر تلاش دارن با تامین مالی دختر رضایتش رو برای طلاق توافقی بگیرن ولی انگار دختر از حالت استیصال و درماندگی وارد فاز خشم شده و معتقده زندگی که ازش تباه شده با پول قابل جبران نیست و حاظر به توافق نیست..ته ته حرفش هم اینه که لجبازی کنه تا پسر مجبور به دوندگی تو دادگاه ها بشه و شاید اینجوری خودش و تسکین بده..ولی من یقین دارم از دوندگی تو دادگاه خودش بیشتر آسیب میبینه..آدم برای سوزندن دیگران خودش و که آتیش نم یزنه...این ته ماجرا تا الان بود که می خواستید بدونید!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد