زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد
زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد

زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد

روزمرگی

بدبخت آنکه گرفتار عقل شد/خوشبخت آنکه کره خر آمد و الاغ رفت

نمی دونم این اسمش عقبگرده یا توقف...نمی دونم همه چی تا همین جا بود یا واقعا تاثیر حرف های اون ززن های احمقه احمقه احمقه که فکر می کن مرد باید مثل کینگ کنگ از در خونه تو بیاد و عربده بکشه و با مشت به سبنه هاش بزنه تا قبول کنن مرده....که با همچین مردی چون شوهر خواهر و دامادشون بود سال ها جنگیدن و قبولش نکردن اما چون پسرشون و خواهرزاده شون و نوه شونه باید همین جوری باشه وگرنه "زن دوسته"....

آخ که دلم می خواست یه چوب هری پاتر داشتم..می نشستم روش و می رفتم بالا...اینقدر بالا که همه اندازه  یه نقطه بشن...ولی اون چی؟اونم باید محو بشه؟باید نبینمش؟؟تا همین جا بود؟

 

 

دردنه جان، اینکه مرد همه نیاز است و زن همه ناز نه حرف تازه ایه و نه چیز غیرقابل درک..حداقل برای من...اما این ناز و نیاز چیز مهمتری لازم داره به اسم "تناسب"....یعنی همونقدر که زن ناز داره،  مرد هم عطش برآورد نیاز داشته باشه...وقتی نداشته باشه، به جای اینکه اون تشویق بشه که قد بکشه، تمام سعیش و می کنه که تو رو کوتاه قد نگه داره...گاهی فعالانه و گاهی منفعلانه..گاهی مستقیم باهات مخالفت می کنه و گاهی از زیر هر چیزی که ازش بخوای فرار می کنه...به اینجا که می رسی باید فکر کنی...خیلی زیاد...خیـــــلی زیاد...اینقدر که نصف شب از توی خواب بپری و تا صبح خوابت نبره...اینقدر فکر کنی که به همه چی شک کنه..به همه راهی که اومدی..به همه انتخاب هایی که کردی...

می دونی دردونه...پایه و اصل زندگی رو اگر بر فطرت و غریزه زنانگی و مردانگی بذاری یه جایی کم میاری...اون جایی که بیبینی این غریزه مردانگی و زنانگی قابل تعریف هست اما محدوده پذیر نیست...تمایل مردها به برآوردن نیاز همسرانشون بجز غریزه احتیاج به "توانایی" داره که در همه اونها یکسان نیست...نیازهای زنانه هم در هر زن میزان و افق های متفاوتی داره...وقتی این نیازها در اون توانایی ها نگنجه، این زندگی شیرین که آقای دکتر.حبشی تصویر می کنه چی می شه؟؟همون مدل سنتی سوختن و ساختن...؟!

این تئوری که این آقای دکتر فرمودن سالهاست در علم روانشناسی غربزده! موجوده... اساس کتاب :مردان مریخی و زنان ونوسی" و صدها کتابی که بعد از اون در 50 سال اخیر منتشر شده همین موضوع  هست. اینکه زنان و مردان بالفطره ویژگی های متفاوتی دارن که اگر ندونن و نپذیرن همیشه با هم در حال کشمکش خواهند بود...این کتاب ها از  زن و مرد می خواد که تفاوت های ذاتی همدیگر و بشناسن تا بتونن برای مطرح کدن و برآوردن نیازهای همدیگه از راه درست تلاش کنن..اما در نکته ی ظریفی با آقای دکتر تفاوت دارن و اون صحبت بر اساس "ظرفیت های وجودی هر انسان" هست...این دیدگاه در علم غربی، متذکر میشه که هر مرد و زنی  دارای ترکیبی از خصلت های زنانه و مردانه هستند و به ترکیب این خصلت ها در هر فرد نمره ای از 1 تا 100  میدن.. معمولا یک مرد نرمال بیشتر از 50 درصد خصلت های مردانگی و کمتر از 50 درصد خصلت های زنانگی دارد و برعکس اون در زن ها..این موضوع در ازواج همون بحث "مکمل" بودن و پیش میاره..من و همسرم بسیار مکمل های خوبی در درصدهای زنانگی و مردانگی هستیم..می دونی چی خرابش کرد؟؟؟همین افکار آقای دکتر.حبشی!!

حالا من اگه به این آقای دکتر بگم والا همه چی خوب بود تا قبل از اینکه شما و پیروان شما در گوش ایشون  بخونن که چرا "افسار زندگی دست زنته" و چرا "اینقدر حرف های زنت و قبول داری و نقل قول می کنی"  و " چرا تصمیم گیرنده زندگی تو نیستی و زنت هست"..اونوقته که این آقای دکتر- با توجه به اون جوابهایی که دیدم به خانم های شرکت کننده توی سخنرانیش می داد- به من جواب می ده که " تو به اندازه کافی زن نبودی"!!!...تو نتونستی جوری افسار زندگیت و توی دست بگیری که شوهرت یا اطرافیانش نفهمن...تو نتونستی اینقدر زیرک باشی که حرف حرف تو باشه اما از دهن شوهرت بیرون بیاد!!!!!!!!!

وای که از شنیدن این حرف ها اشکم در میاد...دکتر شریعتی میگه "به من نگویید چه باید بکنم، به من بگویید چه می توانم بکنم".

هرکس باور دارد که زیرکی و برخورد های منفعلانه و خواست های ملتمسانه از ویژگی های ذات زنانگی ست من استثنای تمام باورهاش هستم...من زنم...بزرگترین لذتی که از یک مرد می گیرم حس حمایت هست...بزرگترین نیازی که همیشه دارم نیاز  وجود مردیه که بدونم هرجا تنها شدم حتما با تمام وجودش کنارم هست...اما هیچ کدوم از این نیازها رو نه منفعلانه بیان می کنم و نه ملتمسانه دنبالش هستم...

من دلم می خواد بتونم از آرزوهام با مرد حرف بزنم و اون نترسه...من اصلا دلم می خواد مرد اینقدر جلوتر از من حرکت کنه که من مجبور باشم برای رسیدن بهش بدوم...من خسته ام...از اینکه  ذهنم پرواز می کنه و همه با قیچی دورش نشتن تا بتونن بال هاش و بچینن....

چند روز پیش به دوستام گفتم که توی یه شرکت مشغول به کار شدم...بدون استشناءهمه با هام دعوا کردن...که چرا اینقدر تلاش می کتی..که نکن مردت تنبل می شه...بدعادت میشه...یکیشون گفت اینقدر تو زندگیت hero بازی در نیار...بشین تو خونه ات و درست و بخون از مردت بخواه که برات فراهم کنه هرچی که می خوای....که تو زنی و زیاد کار کنی زود پیر میشی و ناتوان میشی...

من نم یتونم به اونها بگم...نمی تونم بگم که خستم...از جنگیدن با همه خسته ام...از نقش بازی کردن خسته ام...تا کی ناز کنم و نیاز بگم ببینم که نمی شه..یا حتی نمی تونه...من یه روزی ایمان داشتم بهش...باور داشتم که می تونه چون می خواست...حرف ها و ارزوهای من و با هیجان گوش می کرد برق لذت و می دیدم تو چشم هاش...اما دیگه نمی بینم...دیگه وقتی حرف می زنم تو چشم هاش سوال می بینم..می بینم که می خواد بگه این تصمیم ها رو چرا تو میگیری؟ این برنامه ها چرا به ذهن تو می رسه؟ چرا من میشینم و تو حرف می زنی؟؟..به اینجا که می رسه می دونم دیگه نباید ادامه بدم..دیگه فقط منتظره من حرف هام تموم بشه و فرار کنه تو غار تنهاییش و با خودش فکر کنه که چه جوری می تونم خرابشون کنم...تا کجا می تونم از زیرشون در برم..کدوم شو می تونم رد کنم....گاهی وسط حرف هام عصبانی میشه و میگه دیگه راجع به این موضوع حرف نزن..نمی  خوام حرف هات و بشنوم...میگم چرا؟ میگه حرف هات رو ذهنم تاثیر می ذاره...تو افکارت و به من تلقین می کنی..من و وادار می کنی همون کاری رو بکنم که تو می خوای...میگم خوب تو هم حرف بزن..بگو چی  می خوای؟ میگه من چیزی نم یخوام..همه چی همینجوری که هست خوبه......


من می دونم که اون داره تلاش خودشو می کنه...اما تلاشش در برابر انتظار من مثل 10 به 100 هست...سرعتش پایین اومده...از همون موقع که راهش و از من جدا کرد اینجوری شد...از همون موقعی که هی بهش گفتن چرا شبیه کینگ کونگ نیستی اینجوری شد...موضوع خنده دار اینکه که هم اونی که من می خوام باشه در ظرفیتش نیست، هم اونی که خانواده اش می خوان باشه!!


وایییییی دوردونه...این سخنرانی دکتر.حبشی انگار من و داغ کرده...دلم می خواست بودم اونجا و به اندازه همه این ناراحتی هام داد می زدم سرش...سر همه...سر همه اونهای که اینجا رو می خونن..سر همه اونهایی که ازدواج کردن و نکردن و به امید این حرف ها میشن موش و میشین تو خونه هاشون و 10-20سال دیگه حسرت می خورن و تعریف می کنن از سوختن ها و ساختن هاشون و به من احمق و امثال احمق تر از من الگوهای زنانگی می دن شبیه خودشون..من بدبخت با همین حرف ها انتخاب کردم...من احمق فقط تا همین جا بلد بودم......واسه همینهاست که الان مثه خر تو گل موندم...کسی به من نگفت که فکر آدم ها اندازه داره، ابعاد داره، ارتفاع داره...باید بشینی با مردت سانت به سانت فکرهات و اندازه کنی و مکتوب کنی و بذاری جلوش برات امضاء کنه....آخ که چقدر تو اون روزها دلم می خواست فقط یه بار...فقفط یه بار وقتی من که می گفتم حالا این دعواها به کجا می رسه؟ تو چشم های من نگاه می کردی و می گفتی : به هر جهنمی که می خواد برسه...غلط می کنه کسی راجع به من و زنم و زندگیم حرف بزنه و منم یه نفس عمیق می کشیدم و با لذت بهت نگاه می کردم....آخ که این محافظه کاری تو آخر من و دق می ده مرد....

 

آهــــــــــــای خانم ها،

 مطرح کردن نیازها از طرف همه زن ها یه شکل نیست ....یواشکی و قایمکی و آب زیرکاهی شکل استاندارد زن بودن نیست..به خدا نیست...

آهای آقایون

برآورده کردن نیازها اگه توی مردها یه غریزه بالفطره هست لزوما یه توانایی بالفطره نیست....برای برآورده کردن غریزتون باید خودتون و هم توانمند کنید...اگه نمی تونید دیواری به بلندی خواسته های همسرتون بسازید، نخواین که ارتفاع آرزوهاش و کوچیک کنه....به خدا ارزوهاش کوچیک نمی شن...میشکنن.

نظرات 2 + ارسال نظر
پدرام شنبه 24 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 09:18 ب.ظ


انگار اوضاع خیلی قمر در عقرب شده


بابت خصوصی ممنونم
ببخشید که زودتر جواب ندادم. این دوهفته فقط از توی شرکت میرسم بیام اینجا، نمیشه نظر جواب داد همه می بینن..پست ها رو تو world می نویسم سریع میام اینجا کپی می کنم

دردونه یکشنبه 1 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 07:55 ب.ظ

وای عسل اصلا وقتی داشتم رمزو وارد می کردم به فکرمم نمی رسید که این پست جوابیه ی من باشه
می دونی منم این وسط یکم گیج و ویجم
یعنی نیم دونم کجای دنیا وایسادم
من کیم؟ شوهرم کیه؟
من چی می خوام؟ اون چی می خواد؟
حق با کیه؟ کی به کیه؟!
اما خوب واقعیتش اینه که من خیلی صبورم
اینقدر صبور که شاید بشه اسمش رو حماقت گذاشت
از خودم ناراحتم
باهات کاملا موافقم
من در سالهای متمادی آرزوهام رو شکستم تا بتونم زندگی کنم
آرزوهام خرد شدند و به خاطرات روزهای پرآرزو پیوستند
کارم به روانپزشک رسید
داروهای اعصاب!!!
فکرشو بکن یه دانشجوی دکتری افسردگی حاد بگیره
به هر حال دستام رفت بالا
تسلیم شدم
به خاطر اینکار شاید از من بدت بیاد
اما تنها راهی بود که به عنوان یه مادر می تونستم برای بودن با بچه هام و خوش بودن باهاشون انتخاب کنم
امیدوارم تو مث من نشی و به همه ی آرزوهای قشنگت برسی

خوشبختی راه استانداردی نداره دوستم...خوشبختی یه احساس درونیه که اگه تو الان داری پس مطمئن باش راه درستی رفتی...تمام این برنامه هایی که من میریزم واسه رسیدن به این حس هست...اگه تو تو همین شرایطی که هستی احساس خوشبختی می کنی مطمئن باش راهی که رفتی درست بوده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد