زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد
زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد

زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد

روزمرگی

زندگی شیرین لعنتی

صبح با سردرد از خواب پامیشم...به زمین و زمان فحش میدم..اول از همه به خودم که چرا وقتی ساعت زنگ زد، زدم تو سرش و دوباره خوابیدم و ورزش نرفتم...

با رخوت و بی میلی پاهام و یکی یکی از زیر پتو میارم بیرون و از لبه تخت آویزون میکنم. بدنم و مثه یه وزنه 20 تنی با زور و کش و قوس بلند می کنم و لبه تخت می شینم..هنوز دلم نمی خواد چشم هام و باز کنم...آرنجم و روی زانو هام می ذارم و سرم و بین دست هام میگیرم...شروع می کنم توی ذهنم برنامه های روزم و مرتب کردن و از اون همه کاری که دارم بغضم میگیره...یکم که می گذره صدای گنجیشک ها رو می شنوم..صدای یه پرنده ای مثل بلبل و یا چیزی شبیه اون هم یه در میون بین صدای گنجیشک ها هست...


یهو احساس می کنم چه آرامش خوبی..پنجره رو نگاه می کنم...چقدر قشنگه که جلوی پنجرمون این درخت ها هستن و توشوت پر کنجیشکه...چه بوی خوبی میاد..بوی درختای تازه جوانه زده و برگ های جوان و سبز و مرطوب...!!!!در کمال سرزندگی و شادابی از تخت بلند می شم و می پرم توی آشپرخونه...زیر لب شعر می خونم و ظرف های مونده از شب و می شورم..چای دم می کنم..یه میز خوشمزه صبحانه می چینم و به همسر زنگ می زنم که ناهار دانشگاه نخوری که می خوام یه غذای خوشمزه درست کنم....

  

ظهر میشه....من غذا رو درست کردم و روی گاز با شعله کم گذاشتم..سفره رو چیدم و حتی سالاد درست کردم..همسرم با ذوق و شوق میاد خونه...میاد توی اتاق و و سلام می کنه و میگه غذا آماده است؟!...همین یه جمله کافیه که از این رو به اون رو بشم!!!!!!!!


عصبانی میشم که مگه نمی بینی کار دارم..وسط کارمه..آره آماده است تو برو بخور...تا می تونم اوقات تلخی میکنم و غذا رو به خودم و همسرم تلخ میکنم...برمیگردم توی اتاق سر کارام...اینقدر عصبیم که مدام چشمام پر اشک میشه و نمی تونم هیچ کاری بکنم....منتظر میشم همسر بره بخوابه....وقتی مطمئن شدم خوابش برده منم میرم یواشکی می خزم توی تخت و می خوابم...


عصر با سر و صدای ماشین ها بیدار میشم..چشم هام و باز می کنم...چه حس خوبی دارم...چقدر خوب خوابیدم و چقدر احساس سبکی می کنم...همسرم توی نشمین پشت لب تابش نشسته و داره تایپ می کنه و قیافه اش تو همه...سعی میکنم از در و دیوار و آب و هوا و هر چی بتونم باهاش حرف بزنم که ازش دلجویی کرده باشم...خودش هم می فهمه!!!...براش کاپوچینو درست  می کنم  برای خودم چای با بهار نارنج...با خوشرویی دعوتش می کنم تا کنار هم یه عصرونه ساده بخوریم و حرف بزنیم...


یه جمله بی ربط دیگه کافیه تا من مثه کارتون "میو میو عوض میشه" کاملا عوض بشم و دوباره دعوا شروع بشه..دوباره بحث و اوقات تلخی و قهر و منتظر موندن من واسه اینکه همسر بخوابه و خوابش ببره و من یواشکی برم توی تخت و اشک هام روی بالش بریزه که آخه چه مرگـــــــــــــــــــــــــــــــــــــمه؟؟؟؟؟؟؟؟!!!

.

.

.

.


اینا شرح حال یه هفته اخیرمه...یعنی نواسانات عاطفی و روحیم به دقیقه نه به ثانیه بسته شده..نیم دونم هرمون هام قاطی کردن ودیوانه شدن یا یه بیماری نادر صعب العلاجه که قبل از مزگت اطرافیانت و هم تا دم مرگ آزار می دی!!

هیچ استرسی واسه دفاع ندارم..همه کارام آماده است...امروزم رفتم دعوت نامه اساتید و دادم و دیگه فقط باید پاورپوینتم و بسازم که اصلا حوصله اونم ندارم....اصلا نمی دونم حوصله چی دارم....آها....فقط حوصله دارم از خونه برم بیرون..حتی فقط واسه پیاده روی...فقط یه جوری که روز بگذره و شب بشه و من اینقدر سرگرم باشم که نفهمم چه جوری گذشته...


پ.ن: کاش می شد چن روز از زندگی مرخصی بگیری و به هیچی فکر نکنی...هرچند همین الانم به چیزی فکر نمی کنم!

هتل تهران نوشت!!: جاری و برادرشوهر واسه سه شنبه یه عروسی تهران دعوتن...از قبل گفته بودن که دارن میان...امروز برادرشوهر زنگ زده که دیشب خونه مادربزرگ و خاله بودیم به اونها هم تعارف زدیم اونها هم گفتن حالا که دارین با ماشین خودتون میرین ما هم میام!!!بعدش هم به شوهر زنگ زدن که سه شنبه و چهارشنبه رو خالی بذارین که دور هم باشیم و اون خاله اش هم که تهران زندگی می کنه، زنگ زده که مامانم اینا دارن میان، پنجشنبه و جمعه و خالی بذارین که دور هم باشیم....!!!... دیشب با باربی رفته بودیم موزه باغ فردوس، باربی گفت آخر هفته خواهر شوهرش و شوهرش دارن میان تهران و اگه میشه پنجشنبه جمعه رو خالی بذار که با هم برنامه بذاریم....خواستم اینجا اعلام کنم که نگران نباشید دوستان خوبم!!!ما صبح ها دانشگاه هستیم و ناهار و شام ها هم همگی پر شده اما از ساعت 12 شب تا 7 صبحمون هنوز خالیه!!! هر کس فکر میکنه برنامه ای برای تعطیلات من و همسرم داره رودربایسی نکنه...فقط زودتر بگین کدوم نصفه شب تا صبح و براتون خالی بذاریم که یه وقت شرمنده نشیم!!!

آب هویج نوشت: با توجه به عذم وجود آب هویج فروشی شبانه روزی، این هفته رو هفته آب هویج ممنوع اعلام می کنیم!!!


عذر نوشت: دوستانی که وبلاگ هاشون و آپ کردن...همه رو خوندم ولی هیچ نظری ندارم بذارم!!!این دفعه که رفتیم آب هویج بخوریم برای بنفشه جدول میارم...حالا چرا شعر ترکی می خونی آسمانه؟!!کاشون دوست می دارم غربتی!!!توی غرغر کردنت هم واسه خودت حسود می تراشی دکتر تکتم!!این خصوصیتت شبیه منه!!!!چقدر خوبه که قدر شوهرت و می دونی شیرین امیری جان!!!این گربه ها شدن همه زندگیت زن بابا جان...دلم برا خودت تنگ شده!!!واسه دفاع موفق باشی سما خانم!!!!

نظرات 8 + ارسال نظر
بنفشه یکشنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 07:46 ب.ظ

چاکریم! من ولی همین هفته آب هویج میخوام خب! چشمام ضعیف شده!
اخلاقتو خوب کن خب! از من یاد بگیر! حالا با یه من عسل میشه خورد تو رو آیا؟!!! باید امتحان کنم! شوهر خوب گیرت اومده همینه دیگه آزارش میدی! اصلاً مرد باید دست بزن داشته باشه! یه بار که خوب کتک بخوری همچیـــــــــــــــن اخلاقت خوب بشه که خودتم تعجب کنی!

ایشالا تو همین سال عزیز یه شوهــــــــــــــــر مرررررررررررررررررررد بکنی دیگه قدر بابات و بدونی اینقدر به جونش غر نزنی!!!!

من خودم عسلم...تلخم باشم خاصیت درمانی دارم!!!معاشرت باهام مفیده!!!

بنفشه یکشنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 07:48 ب.ظ

تعجب دوباره تو این پست هم قربون صدقه پدرام نرفتی!

عوض قربون صدقه تو مرم عززززززززززززیم
از موضوع در حال پیگیری هم اطلاع جدیدی در دست نیست!!!گویا از چیزی می ترسن و درخواست ما رو نمی پذیرن

بنفشه یکشنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 07:49 ب.ظ

میخوای منم فردا بیام تو دفاعت حاضر بشم؟! منو میبینی روحیه میگیری نه؟!

آررررررررررررررره دوستم!!!تو اگه می یومدی به جای استادام نیش من همش باز بود

پدرام یکشنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 07:50 ب.ظ

یعنی من الان چی می تونم بگم

همچین نوشتید که آب هویج رو کلا فراموش کردم

انشاا... با موفقیت دفاع می کنید و این استرس پنهان رفع میشه
براتون آرزوی صبری عظیم و قوتی مضاعف دارم تا آخر هفته رو با کمترین فشار پشت سر بگذارید
به فرصت مطالعاتی و آینده روشن پیش رو فکر کنید و بفولی این هم بگذرد

مچکرم!!!!از همه اونها فقط به فرصت مطالعاتی فکر کردم و ولاغیر
الان دیگه خوب خوبم!!البته در این زمینه وگرنه خونه و خانواده که کلا هم خودشون و دارن می ترکونن هم صبر منو:

سهی دوشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 10:02 ق.ظ

بنظرت پدرام همون دکتر چوبکی نیست؟


سهی جان یه خصوصی واسم بذار با یه آدرس ایمیلی چیزی !!

آسمانه سه‌شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 12:59 ق.ظ http://asemaneh2007.blogfa.com

سلااااااااااااام بر عسل خانوم بهاری عاشق بهارنارنج
من از بهارنارنج یاد مسیر خونه تا مدرسه میوفتم که هنوز هم وقتی یادم میاد کلی حس خوب میاد سراغم و خیابون دانشگاهمون هم پر از درختهای نارنج بود موقع ناهار چندتا نارنج میچیدیم و چقد با غذا میچسبید
اینکه حداقل حواست هست این روزها احوالت درهم شده و رفتارهات غیر عادی خیلی خوبه اینکه متوجه باشی میتونی کنترلش هم کنی ایشالله که آرامش وارد روح زندگیت بشه
در مورد شعر ترکی هم یه دوست آذری دارم که چندسال پیش منو با شعرهای ترکی استاد شهریار آشنا کرد و اینطوری به غزلیات شهریار هم علاقه مند شدم و این شعر هم از اونجایی که روایت یه داستان واقعی بود برام جذاب بود

سلاااااااااااااااااام بر دوست خوب و آسمانی من!!
من میمیرم برای عطر بهار نارنج!!!یعنی من اگه مردم وصیت کردم زیر درخت های بهارنارنج خونه بابابزرگم چالم کنم

من استاد شهریار و واقعا دوست دارم اما ترکی نمی فهمم!!ترجمه داره شعراش یا تو الان ترکی می فهمی؟؟!!کلا ترکی گنبد و گرگان با اردبیل و تبریز فرق داره؟؟

پدرام سه‌شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 01:55 ب.ظ

خانم دکتر ساکتید چرا؟
منتظر خبرهای خوب هستیم

بنفشه سه‌شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 02:29 ب.ظ

احیاناً زنده اییییییییییییییییییییییییییییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!

ایهیم
هستم ولی خستم!!!آب هویج می خوام تا خوب بشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد