زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد
زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد

زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد

روزمرگی

من ، خالی از عاطفه و خشم......


دایی کوچیک من بعد از حدود 40 سال سه هفته اومد ایران........

فامیل و دید....ایران و دید...و آخرین حرفش دیشب توی فرودگاه بین اشک ها و آغوش ها این بود..: میرم، جمع می کنم...برمی گردم ایران


دایی جان....

روزی که توی فیس.بو.ک اومدی و عکس ها رو دیدی و کامت دادی دایـــــــــــی جون، به همه نشون دادم و همه هیجان زده شدن و خوشحال...من بیشتر

روزی که همه ی فامیل رو add کردی و با همه خوش و بش کردی...همه هیجان زده شدن و خوشحال...من بیشتر

روزی که اسم و فامیلت و سرچ کردم و دانشگاهی که توش تدریس می کردی رو پیدا کردم مقاله ها و پژوهش هات و به همه نشون دادم...همه هیجان زده شدن و خوشحال...من بیشتر

روزی که گفتی بلیط گرفتی و کریسمس ایرانی...همه هیجان زده شدن و خوشحال....من بیشتر

دیروز که داشتی می رفتی...گفتی می خوای برگردی و ایران زندگی کنی...همه هیجان زده شدند و خوشحال....بجز من



دایی.....فامیل اون چیزی نیست که تو دیدی....رابطه ی فامیلی، اصلا شبیه رابطه های دوستی که تا حالا داشتی نیست...

دایی.....سه هفته اومدی و همه عاشقت بودن و به افتخارت مهمونی دادن و قربونت رفتن و فدات شدن و .............اینا همه چیز نیست دایی........


دیشب، توی راه رفتن به  فرودگاه، فامیل اشک می ریختن و من خوشحال بودم...از اینکه باعث شدم تو بیای و خانواده ات رو ببینی...از اینکه امدی و همه سعی کردن بهترین نقابشون و بزنن و بهترین و با محبت ترین جمع رو بهت نشون بدن...

دیشب توی راه برگشتن از فرودگاه، فامیل آروم بودن و من....چه حس بدی داشتم...اینقدر بد که نمی تونستم اشک بریزم...

من ، 

خالی از عاطفه و خشم

خالی از خویشی و غربت 

                                    گیج و مبهوت بین بودن و نبودن...............


دایی جان..فامیل، محبتش به اندازه ی یک دریــــــــــــــــــــاست...اما به عمق 1 سانت....هرچی از فامیل کمتر بدونی...بیشتر از بودن باهاشون لذت می بری...خرابش نکن دایی....بذار همین خاطره های خوب واست بمونه...بذار تمام تصویر ذهنیت از فامیل و خواهر و برادرهات همین خنده ها و شوخی ها و جشن ها و شادی ها باشه....


برو دایی جان برو...پشت سر چیزی نیست...


و نپرسیم که فواره اقبال کجاست.
و نپرسیم چرا قلب حقیقت آبی است.
و نپرسیم پدرهای پدرها چه نسیمی، چه شبی داشته اند.
                                                                     پشت سر نیست فضایی زنده.
                                                                     پشت سر مرغ نمی خواند.
                                                                     پشت سر باد نمی آید.
                                                                     پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است.
                                                                     پشت سر روی همه فرفره ها خاک نشسته است.
           پشت سر خستگی تاریخ است.
           پشت سر خاطره موج به ساحل صدف سرد سکون می ریزد.

خاندان ما!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

من آمــــــــــــــــده ام وای وای من آمـــــــــــــــــده ام!!

من به آغوش وطن بازگشتممممممممممممممممممممممممممم!!اینجا هیچ آیکون مناسبی برای حال اکنونم ندارد...مسئولین سایت لطفا یه اسمایلی طراحی که رقص و پایکوبی در اندام تحتانی رو نشون بده


واقعا دیگه احساس می کردم دارم خفه میشم!!!دلم می خواست سرم و توی اگزوز ماشین ها بکنم بو بکشم تا هوای وطن و یادم بندازه...خوشا تهران و وضع بی مثالش    خداوندا دور نگه دار فامیل را ازش!!


دیشب با ایرلاین قشم ایر پرواز داشتیم...توی بلیط زده بود ساعت پرواز 22:30..ساعت 4 آزانس زنگ زده میگه ساعت پرواز شده 22:15!! همسر همیشه نگران بنده هم ساعت 19 اومده خونه مامانم اینا با ساک میگه عسل آماده ای بریم؟!!!!خدا رو شکر که دادش عزیزم در صحنه حضور داشت و ضمن دعوت ایشون به صبر و آرامش! برای ایشان از درگاه خداوند شفای عاجل طلب کرد و ساعت  15: 21 از خونه بیرون اومدیم..رسیدیم فرودگاه دیدیم روی کانتر زده پرواز تهران ساعت 22:00!!!یعنی نیم ساعت زودتر از اونچه که توی بلیط نوشته بود و ربع ساعت زودتر از اونچه که آژانس گفته بود!!!واقعا عایــــــــــــــــــــــــــا کسی در عمر مبارک و انشالاء بلند مدت خود تاحالا همچین چیزی دیده بود؟؟؟؟؟؟پروازی در ایران به جای تاخیر زودکرد داشته باشه؟؟؟؟؟!!....یعنی قیافه من که به همراه دادش جان 2 ساعت داشتیم آقای همسر رو مورد عنایت قرار می دادیم که همش نگرانه و اصلا نمی تونه ریلکس باشه و لذت ببره


خلاصه اگر چندقیقه دیرتر رسیده بودیم من هنوز در اسارت به سر می بردم!!!



و اما قسمت های خاله زنکی که بنفشه خیلی دوست داره!!!!:

دایی جان ما بعد از 42 سال تشریف آوردن ایران و این دلیل 2 هفته بازگشت من به زادگاه بود...اما خوب درک این موضوع واسه خاندان شوهر سخته!به هر حال موضوع خیلی پیچیده است و شماها  جزء نوابغ هستین که می فهمین...از دیدگاه خانواده همسر، ما باید به محض مراجعت به زادگاه مستقیم از فرودگاه با لباس سفید به منزل ایشان و پس از پایان سفر مستقیم از منزل ایشان با کفن به فرودگاه مراجعت کنیم!!

از اونطرف هم در منزل ما و خاله ها و دایی ها هر روز و هر شب مجالس جشن و پایکوبی  برگزار می شد خوب شما بودین چکار می کردین؟!!بله دوست عزیز...با خود شما هستم!!

آره می دونم...شما انسان های محترمی هستید که هیچ چیز براتون مهمتر از احترام گذاشتن به خانواده ی شوهر نیست اما از اونجا که من بسیار چشم سفید و قدرناشناسم مستقیما با لباس سفید به خانه ی پدریمان رفتیم و دیروز بازهم با لباس سفید از خانه پدریمان به فرودگاه مراجعت کردیم(مسئولین لطفا همون اسمایلی که در ابتدای مطلب ذکر کردم  یه دونه هم اینجا بذارن)

البته خانواده همسر هم از خجالت ما بیرون اومدن و به روشی که قبلا برای یکی از دوستان توضیح دادم هربار که اونجا می رفتیم ما رو خفت می کردن ولی من اینقدر دایی جون دایی جون می کردم که حالشون بد می شد دیگه نمی خواستن ریختمو ببینن!!!


این از بستر اصلی ماجرا...اما جریان های خاله زنکی از 2 هفته قبل از مراجعت ما به زادگاه شروع شد...واسه توضیح ماجرا مجبورم جزئیاتی رو بگم که باید پست رمزی بشه...بنفشه که رمز داره! واسه رها و دوستانی که وبلاگ دار هم اینجا ایمیل بذارن رمز می دم....فقط تو فکرم واسه آقا پـــــــــــــــــــــــــدرام!!عایــــــــــــــــا وبلاگ خود را رونمایی می کنی؟!!