زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد
زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد

زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد

روزمرگی

گلی خام، گلی پخته، گلی سوخته......


گلی خام، گلی پخته، گلی سوخته......


دیروز بعد از کار خونه دوستم دور هم جمع شدیم...از همون دوره های زنونه همیشه...

از وقتی دوستم گفت گلی هم قراره بیاد چشم های همه برق زد...همه می دونستن که گلی میاد باز با کلی خبر تازه...با کلی تعریف از دوست پسرهای جدیدش...یا کادوهای تولد و آشتی کنون و دلم برات تنگ شده دوست پسرهای قدیمیش...


همه شروع کردن تند و تند به رو و بدل کردن آخرین اطلاعاتی که از گلی داشتن..آخرین حرف هایی که ازش شنیدن و تفسیر هایی که روی حرفهاش داشتن...


ولی من...استرس داشتم..یا اضطراب...دلم نمی خواست ببینمش...حداقل امروز نه..به اندازه کافی سر کار از دست این دانشجوها و طرح های چرت و پرتشون کسل شده بودم...حوصه حرف های بقیه رو نداشتم...

پاشدم رفتم توی آشپزخونه...دوستم پری با همون صورت همیشه مهربونش بهم لبخند زد...داشت شیرینی رو می چید توی ظرف...گفتم بذار منم چایی بریزم...شروع کردم به چیدن لیوان ها توی سینی...همه دوستام مثه خودم چایی لیوانی می خورن!!!!..از یادآوری این موضوع لبخند کمرنگی به صورتم اومد....پری یدفعه انگار که یه دفعه چیزی یادش اومده باشه گفت: واسه گلی از اون استکان کمرباریک ها با نعلبکی بذار...


دوباره صورتم عبوس شد...آروم پرسیدم: هنوز هم با همون یارو هست؟؟

پری هم آروم جواب داد: آره..فکر کنم..

گفتم: لطفا جلوی بقیه ازش چیزی نپرس...الان همه می خوان تفسیر کارشناسی بهش بدن...امروز حوصله بحث ندارم...

پری یه لبخنذ ملیح زد و از قوری چایی که داشت آماده می کرد با گرم کن زیرش بیاره سر میز، یه لیوان چایی واسه من ریخت و گفت: این چایی رو همین جا بخور یکم خستگیت در بره!! من برم یکم سر بچه ها رو گرم کنم تو هم با چهره خندون ببا لطفا!!

گاهی از مهربونیش شرمنده می شم...صندلی رو از پشت میز آشپرخونه اش بیرون کشیدم و نشتم..تند و تند دیس شیرین رو برد و بعدم اومد سینی لیوان ها و قوری رو برو..یه نگاهی با لبخند و از همون چشمک های همیشگی که یعنی زودی سرحال شد بیا!!!

صدای همهمه بچه ها از توی سالن می یومد...چقد خوشحال بودم که پیششون نبودم...نمی دونم چرا اینقدر بی حوصله بودم....چشم هام رو دوختم به بخار ملایمی که از لیوان چایی بلند می شد...........چقدر جالب بود که گلی رو برای اولین بار دقیقا توی یه همچین روزی دیده بودم....یه بعدالظهر ابری...دوره زنونه...خونه پری...


گلی، از اقوام شوهر پری بود...خانواده شوهر پری اصالتا شمالی و همه پزشکن...هم مادر و پدر شوهرش هم خاله و عمه و عمو...همه توی رشته های خوب پزشکی متخصصن...گلی، دختر یکی از همین ها هست که خواهر و برادرش هم متخصصین رشته های خیلی خاص و با سطح علمی خیلی بالا هستن...فقط گلی پزشکی قبول نمی شه و توی یکی از رشته های وابسته به علوم پزشکی دانشگاه تهران تا مقطع دکتری درس می خونه... خونه ای که پدر و مادرش توی تهران واسش گرفتم و ماشین و  شغل خوبی که داره واسش رفاه و آزادی رو همزمان آورده و دیگه حاضر نیست برگرده شمال...

اینا توضیحاتی بود که بار اولی که قرار بود گلی توی جمع ما بیاد، پری توی چند دقیقه واسه همه داد...


چون از دوستای ما 2-3 تاشون پزشکن وقتی اسم خواهر و برادر گلی رو شنیدن گفتن که می شناسنشون و از دانشجوهای درجه یک دانشگاه بودن و هردو دارای برد تخصصی هستن...این هیجان دیدن گلی رو واسشون بیشتر کرده بود....


توی مهمونی های زنونه چون اغلب ما از سرکار میام لباس های معمولی تنمونه...اون هایی هم که از خونه میان معمولا خیلی ساده می پوشن..آرایش ها ساده ...موها ساده...شاید واسه همین بود که وقتی اون روز اول وقتی گلی از در اومد داخل یه دفعه همه ساکت شدن...چشم های همه سر تا پای گلی رو ورانداز می کرد:



یه دختر باریک و قد بلند..صورت زیبایی نداشت اما بسیار مغرور بود و همه چیز بجز صورتش بسیار بسیار زیبا بود!!! پالتو بسیار کوتاه و تنگ، چکمه چرم و بلند، موهای بلند بابلیس کشیده و باز، آرایش غلیظ ....اینقدر اون لباس ها قشن اندامش رو به رخ می کشید و اینقدر رنگ های لباس هاش و موهاش و آرایشش زیبا بود که جمع تا چند دقیقه در سکوت فرو رفت...همه محو تماشا بوذیم...من از همه بیشتر فکر کنم!!...حتی می تونم با جزئیات توصیف کنم که چجوری پالتوش رو درآورد و با چه لوندی روسریش و تا کرد و خرامان خرامان به سمت ما اومد و روی مبل روبروی من نشست!!!!....


اینقدر سکوت جمع غیرعادی بود که اون یه نگاهی به همه کرد و گفت ببخشید انگار حضور من همه رو معذب کرد!!...بدون اینکه فرصت بده کسی چیزی بگه ادامه داد: من می دونم همه شما با هم دوستین و هم سن و سال اما پری خیلی از شما و مهمونه های دورهمی تون تعریف می کرد، من ازش خواستم که من و با شما آشنا کنه...


دیگه همه خودشون و جمع و جور کردن و حرف ها شروع شد...اما نگاه ها تموم نمی شد!!!حداقل نگاه من که تا آخر مهمونی تموم نشد!!!


هرچقدر ظاهر گلی جمع رو عمیقا تحت تاثیر قرار داده بود افکار و رفتارش سطحی تر از اونی بود که انتظار داشتیم...خصوصا جک هایی که تعریف می کرد یا کلمات و تیکه هایی که به عنوان شوخی به کار می برد در جمع ما اصلا رایج نبود!!!!...کم کم یه عده نسبت بهش جبهه گرفتن...تیکه ها شروع شد...کم کم مهمونی تبدیل به صحنه نبرد شد!!! نبرد زنانه!!...چقدر خوبه که زنا بلدیم با خنده و شوخی با هم بجنگیم!!!یعنی هرکس توی جمع وارد بشه فکر می کنه که چه جمع شادی و صمیمی، فقط باید چند دقیقه به حرف ها گوش کنه تا بفهمه چه خبره!!! تازه اونم اگه مرد باشه که عمرا بفهمه!!(میگن اگه اداره کنندگان کشورها فقط زن ها بودن هرگز جنگی بوجود نمی یومد!!فقط  چندتا کشور با هم قهر بودن، چندتاشون هم با هم حرف نمی زدن)

طفلی پری با چشم و اشاره از من می خواست که حرف ها رو جمع کنم ولی از من کاری بر نمی یومد...آخه گلی ماشالا حتی یه حرف و هم بی جواب نمی گذاشت!!!...


گلی زودتر از همه رفت و مهمونی تا دو ساعت بعد فقط برای نقد و بررسی گلی ادامه یافت!!!!...برام عجیب بود که بعضی از دوستام به شدت اصرار داشتن که خیلی هم معمولی بود و اصلا هم چهره اش زیبا نبود...دلم می خواست یه فیلم از چشمان از حدقه بیرون زده این دوستان رو موقع ورود گلی می گرفتم، بهشون نشون می دادم!!


از اون به بعد هرچند وقت یه بار گلی توی جمع ها می یومد..حالا دیگه جمع دو دسته شده بود...یه دسته کسانی که سعی می کردن در دورترین مکان نسبت به گلی بشینن!! یه دسته کسانی که مثل پروانه دور گلی جمع می شدن و ازش می خواستن که از زندگیش تعریف کنه...!!!

گلی هم کم نمی ذاشت: از 18 سالگی دوست پسر داشته..اما خیلی ساده و ناپخته(گلی خام!!)

هپیچ وقت عاشق نشده بوده و فقط واسه گذران وقت تنهایی بوده...از 20-21 سالگی روابطش رو با دوست پسرهاش 

گستره تر می شه و به تکامل و به قول خودش پختگی می رسه!!(گلی پخته!!)

و الان همه اراده کنه 100 مرد هستن که واسش میمیرن!!!...بیشترین دلیل موفقیتش!!! رو عدم نیاز مالی به دوست پسرهاش می دونه.........


نمی دونم داستان هایی که از بودن با این یکی و پیچوندن اون یکی تعریف می کرد جذاب بود یا جزئیات بعضا مشمئز کننده ای که از رابطه هاش می گفت.....اما همیشه می گفت مردهای متاهل خط قرمزش هستن و اینش باعث می شد منم بتونم حرف هایی که ناخوشایند بود رو تحمل کنم........!!



دیروز تند و تند همه ی این ماجرا ها از ذهنم می گذشت و آرزو می کردم کاش لب تابم همرام بود می نوشتم...نمی دونم چقدر توی آشپزخونه نشسته بودم که پری اومد دنبالم...گفت چرا نمی آی؟ گلی هم اومده...... آخ که از شنیدن اسمش هم مو به تنم سیخ می شد....پری، لیوان چایی خالی رو از جلوم برداشت و گذاشت توی سینک...آروم کنار گوشم گفت: من به گلی نگفتم که جریان دوستیشو با اون مرد متاهل به تو گفتم...ازش خواستم خودش بهت بگه...بهش گفتم تو بهتر از من بلدی حرف بزنی...اگه میشه امروز بعد از مهمونی بمون یکم باهاش صحبت کن........


وای که به کسلی و اضطراب روبروی با گلی، حالت تهوع هم اضافه شده بود...من متاسفانه معده ضعیفی دارم..توی هر فشار عصبی سریع دچار تهوع و رفلاکس می شم....

به خودم فحش می دادم که چرا باید حرص بخورم...اصلا به من چه...به پری فحش می دادم که چرا نگفت امروز اینم میاد تا من نیام...دلم می خواست با همه دعوا کنم....

توی اون عصبانیت به این فکر می کردم که به محض اینکه دستم به اینترنت برسه میام اینجا و اون پست " برای زیباروی رنج دیده ام " رو پاک می کنم...بعد هم یه پست می زنم خطاب به همه ی خانم های تنها و میگم دیگه هیچ حمایتی ازتون نمی کنم...حتی دلم هم براتون نمی سوزه...بی جنبه ها..بی..(کلی لغات نامناسب!!!)


[البته الان پشیمونم...هیچ وقت نباید توی عصبانیت تصمیم گرفت...همه رو نباید به پای هم نوشت...]


اصالا نمی دونم مهمونی چطور گذشت...حتی نتونستم از تارت توت فرنگی که با کلی ذوق از پوپک خریده بودم بخورم!!...


حدود ساعت 6 همه رفتن...تا ساعت 7 من یک ساعت سخنرانی قراء کردم...کلماتی به کار بردم که خیلی خوب نبودن...حرف هایی زدم که شاید می تونستم ملایم تر بزنم...اما نگاه خونسرد گلی، بیشتر و بیشتر عصبانیم می کرد...


آخه تو که میگی همه چی داری...تا حالا هم که همیشه حرف از خوشی هات بود و اینقدر با غرور از معاشرت با پسرها حرف می زدی که من حتی ته دلم تحسینت می کردم...اینکه ن"ه آویزون کسی میشی و نه میذاری کسی آویزونت بشه"...مگه این جمله خودت نبود... پس چه مرگت شده؟؟


عاشق شدم.......


آخه مگه نمی دونستی زن داره..چرا گذاشتی به اینجا برسه؟؟

-نمی دونم،...عاشق شدم...

یعنی چه؟؟درد بی درمون که نگرفتی...همین الان ساکت و ببند...یه ماه برو سفر...نبینش دیگه..نمیمیری که...

- نمی تونم...عاشقم...

گلی...نکن توروخدا..باور کن تو حیفی...همه دخترهای تو این جمع پشت سرت از غرور و مستقل بودنت تعریف می کنن...همه چیز رو خراب نکن...

- تو نمی فهمی...عاشق شدم


اینقدر این جمله رو گفت که وقتی شب شوهرم زنگ زد گفت: کجایی عشقم؟!! می خواستم بالا بیارم


خانم ها، آقایون...نکینید این کارها رو...والا برای واگیر ترین مرض ها هم اگه شرایط مساعدش فراهم نشه کسی رو مریض نمی کنه...خوب شرایطش رو فراهم نکنید...منم که شوهر دارم و از زندگیم راضیم خیلی وقت ها از خیلی ها خوشم اومده..از هم کلاسی تا همکار..خیلی ها رو دیدم که احساس کردم حتی گاهی بهتر از شوهرم حرف هام و میفهمه...اما دیگه دیدنش و قدغن کردم واسه خودم..دیگه طرفش نرفتم...باهاش حرف نزدم....معلومه که اگه ادامه بدی ممکنه درگیر احساس بشی...مطمئنا وقتی درگیر رابطه احساسی می شی دیگه دل کندن شخته...

از همون اول نذارین به اینجا برسه...

آخه چرا حتما باید مرض به جون خودتون بندازین و بعد بگین درمانش سخته....بعد بگین دیگه نمی تونم کاری بکنم...

.....


خیلی به خودم فشار آوردم که به گلی نگم دیگه دلم نمی خواد ببینمش...اما واقعا دلم نمی خواد...


شب واسم اس زده : دردیست غیر مردن، کان را دوا نباشد       پس من چگونه گویم، این درد را دوا کن

براش زدم: ایشالا همسر و بچه اش که یه روز فهمیدن درد جفتتون و دوا می کننن!!!


فوری زنگ زد که این چه آرزویی هست و من دارم با تو دردل دل می کنم...گفتم کارت اینقدر اشتباهه که حتی حاظر نیستم شنونده باشم(پادم به حرف های زیبا کردستانی افتاد...)...گفت تو می گی من چکار کنم..گفتم من گفتی ها رو گفتم...گفت عملی نیست...گفتم اینکه یه دختر مغرور و مستقلی مثه تو خودش و تا حد یه معشوقه پنهانی تحقیر می کنه عملیه، اینکه یه مرد با یه زن و یه بچه خودش رو به اندازه یه حیوون افسارگسیخته و هرزه می کنه عملیه، ااما عکسش عملی نیست؟؟؟...می دونم سخته، اما سخت تر برای اون زنی هست که تو با شوهرشی...


مادربزرگم همیشه میگه : دل و اگه ولش کنی یه دشته، اگه جمعش کنی یه مشته!...جمعش کن گلی.....گلی سوخته....

نظرات 4 + ارسال نظر
مامانت پنج‌شنبه 30 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:45 ق.ظ

تو چی از زندگی می فهمی بچه...برو به درس و مشقت برس...توی این کارا هم فضولی نکن...هرکس مسئول زندگی خودشه...دلش خواسته با هرکی می خواد دوست بشه...تو و او بانو جونت فکر می کنین علامه دهرین؟؟!!
بکشین بیرون از زندگی بقیه بابا......

سلام مامان!!
شما چرا اینقدر عصبانی هستنی؟!!!
علامه دهر کیه؟!من کیم؟ بانو کجاست؟!!

ممنونم که این دفعه با کلمات بهتری همون حرف ها رو زدی...اینجوری حداقل می تونم تایید کنم نطرت رو بدونی که نظراتت رو می خونم

پدرام جمعه 1 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 07:40 ب.ظ

تلنگر و تذکرتان را بسیار موثر و خوب منتقل کردید
در مورد گلی خانم ، کاری از کسی برنمیاد فقط باید دعا کرد که هرچه زودتر از هم سیر بشند تا ترکش هاش به خانواده اونطرف کمتر بشه
====
اولین پستی که از وبلاگ شما مطالعه کردم البته به توصیه وبلاگ زندگی شیرین
خوب و اثرگذار بود
شادباشید

سلام
ممنونم پدرام جان...
من تقریبا مطئنم گلی خوشگذرون تر از اونیه که توی اون زندگی بمونه...
فقط نمی دونم دعا کنم که قبل از اینکه زنش بفهمه گلی بیاد بیرون یا زنش باید بفهمه با چه مردی زندگی م یکنه تا یا واسه بقیه زندگیش تصمیمی بگیره، یا اگه فقط یه اشتباه یا لغزش بوده بیشتر مراقب باشه تا شوهرش دوباره مرتکب این اشتباه با زن هایی که منتظر همچین فرصت هایی هستن نشه.....
ممنون که اینجا اومدین

فرشته دوشنبه 4 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 10:44 ق.ظ http://www.bietemad.mihanblog.ir

برای گلی و همه گلی های جامعه خودم متاسفم

به گلی از جانب من بگو...اگر عزت نفس داری...اگر نمی خوای مثل هرزه ها تو زندگی کسی باشی...اگر نمی خوای دوروز دیگه مثل یک دستمال کاغذی کثیف مچاله ات کنن و بندازنت تو سطل اشغال...به اون مردک بگو یا من یا زنت...ازش بخواه که زنشو طلاق بده و فقط گلی را انتخاب کنه
اگر مرد عاشق سینه چاکه، باید گلی را اولی کنه...نه اینکه بعنوان یک معشوقه تو سایه نگه داره
مطمئن باش که اون مردک خیانتکار هیچ وقت زنشو کنار نمی زاره...با هزاران وعده و عید ...معشوقه را نگه می داره

از خودم و از هم جنسهای خودم بیزارم

فرشته جون
از خودت چرا بیزاری عزیزم...خشمگین شدن، گرفتن انتقام اشتباهات دیگران از خودمونه....
نه از خودت بیزار باش و نه از زن هایی همجنس خودت!!وجود شما لازمه تا مشخص بشه که بدی و خوبی به جنسیت نیست...
..
بقیه جوابم خیلی طولانی شد...توی پست جدید نوشتم!!
(راستی عزیزم وبلاگت رو هم خوندم..در اسرع وقت نطرم رو می ذارم...ببخشید بابت تاخیر)

زىبا سه‌شنبه 5 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 10:01 ق.ظ

سلام عزىزم. خوبى؟
راستش در مورد ماجراىى که نوشتى . مطمنم گلى پشىمون مىشه و اىن ماجرا درس عبرتى خواهد شد براش.
امىدوارم اىن پشىمونى قبل از اىنکه زندگى اون زن رو خراب کنه بىاد.
واقعا متاسفم براى زنانى که وجدان خودشون رو به بهانه هاى واهى کنار مىگذارند.
راستى عزىزم. وبلاگ من رو خوندىد؟

سلام زیبا جان
امیدوارم واسش عبرت بشه عزیزم..
آره دوستم خوندم...منتظر یه فرصتم که مفصل بنویسم..
سعی می کنم آخر هفته بنویسم..
خیلی خوبه که مواظب زندگیت هستی...من به زن هایی که می مونن و می جنگن افتخار می کنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد