زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد
زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد

زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد

روزمرگی

شادیت مبارک، باد ای عاشق شیدایی...

می خواستم امروز بقیه پست ناتمام "قضاوت" رو کامل کنم اما از دیشب یادم به یه چیزی افتاده....یادم افتاد به یکی از دوستای دوران دانشگاهم..دیشب از طریق یکی از دوستای مشترکمون یه خبر خوب ازش شنیدم...شنیدم ازدواج کرده و خصوصیات شوهرش رو که توصیف می کردن دیدم چقدر به ایدالال های دوستم نزدیکه!! ...بسیار مشعوف شدم!!

(تمامی اسامی اعتباری هستند!)

 

 

جو ورودی ما جو خوبی بود و تقریبا همه با هم دوست بود...اما من و نازی و نانا و ممول چهار دوست جداناشدنی بودیم..


ممول یکی از بهترین و نازترین و ساده ترین بچه های دانشگاه بود. چون رشته ی ما به نوعی به هنر مربوط می شد و اونم توی بخش هنری این رشته بهترین بود، بچه ها به اسم یکی از هنرمندان معاصر صداش می کردن!!


ممول خیلی ساده بود، یا گیج بود، یا نمی دونم گیج می زند...حرف ها رو دیر می گرفت...اگه یه اتفاق ناگهانی می افتاد و همه می خندیدن یا باید واسه اون توضیح می دادیم که می فهمید چی شده یا چند ساعت بعد می گرفت چی شده و تازه شروع به خندیدن می کرد...دوزاریش کج بود...به خاطر همین هم خیلی سوتی می داد!!


مثلا اگه در حال تعریف یه موضوع واسه کسی بود، ما از پشت با چشم و ابرو و پانتومیم بهش اشاره می کردیم که نگوووو!! این نباید بدونه!!!....یهو برمی گشت میخکوب نگات می کرد من و من کنان می گفت: چی؟ چی میگی؟ نگم؟؟؟؟!!! ...این جملات و با چنان دستپاچگی و قیافه مظلومی می گفت که به جای اینکه از دستش عصبانی بشی خندت می گرفت 


ما هم یه جمله همیشه در وصفش می گفتیم : ای خدااااااا(با لحنی که مهران مدیری می گفت!!!). به قول یکی از بچه ها این جمله در وصف ممول خلق شده!!!...اگه توی یکی از بهترین دانشگاه های سراسری درس نمی خوندیم حتما می گفتیم که خنگه!!


به هر حال، سال دوم-سوم بودیم که دیدیم یه مدت این دوستمون مشکوک می زنه...رفت و آمد های یواشکی داره...از برنامه های جمعی در می ره و از همه عجیب تر اس ام اس بازی های تا نصفه شب!!(آخه ما به خاطر رشتمون گاهی تا 72! ساعت پیش هم می موندیم تا پروژه ها رو انجام بدیم..پاتقمون هم خونه یکی از دوستامون بود که از یه شهر دیگه اومده بود و خونه گرفته بود)...هممون هیجان زده شده بودیم که این دوست جدید ممول(که دیگه همه می دونستیم مذکره!) کیه؟؟ 


هرچی ممول و سوال پیچ می کردیم چیزی لو نمی داد، می گفت که هیچ کس نیست یا می گفت یکی از دوستای قدیمی هست که تازه پیداش کردم...

اما من زیربار نمی رفتم..ممول و دوست داشتم و می دونستم خیلی ساده است...

مطمئنم خدا هم اینو می دونست که من و وارد ماجرا کرد.....


اون موقع فیس.بوک نبود ما با سایت های اجتماعی مثل gazzag. orkut بودن و من توی این سایت ها عضو بودم...اواسط مهر 85  یکی واسم درخواست فرستاد که توی گروه دوستاش عضو شم...با اسمی که الان می دونم مستعار بود واسه همین می نویسمش که اگه اینجا رو می خونه از ناراحتی بمیره!!: آرمان محبی..


رفتم لیست دوستاش رو نگاه کنم دیدم مخفیه.ID یاهو که گذاشته بود رو add کردم..یه شب که on بودم اومد و پیغام داد: سلام فلانی(اسم اصلیم)...من جا خوردم و فهمیدم آشناست..با یقین به اینکه یکی از پسرهای دانشگاست ادامه دادم...اما اطلاعاتش از من خیلی زیاد بود...بیشتر از یک دوست یا همکلاسی....ولی یه دفعه وسط حرفهاش یه چیزی سوتی داد...می خواست مثلا من و تحت تاثیر قرار بده که خیلی از من و دوستام میدونه یه موضوعی رو راجع به تفریحات خصوصیه! من و دوستام گفت که من می دونم مثلا شما توی دانشگاه فلان کار رو می کنید...نوع تعریف و کلمه ای که برای توصیف اون موضوع به کار برد رو قبلا فقط یه نفر دیگه به کار برده بود: ممول!!!


موضوع برام جالب شده بود....بهش گفتم که به نظرم آدم جالبیه و توی لیست دوستام add می کنم...


توی پروفایلش گشتم..عکسی از خودش نبود..فقط عکس هایی که از طبیعت و در و دیوار گزفته بود.......


به نازی موضوع رو گفتم..اول عصبانی شد که ممول کار خوبی نکرذه که تفریخات خصوصی مون رو لو داده اونم به کسی که ما نمی شناسیم...اما اونم کنجکاو شده بود.. بعد از اون روز تا چند ماه با اون آقا قراره چت می ذاشتم و می رفتم خونه نازی به اتفاق چت می کردیم!...عقل هامونو روی هم می ذاشتیم که چجوری ازش حرف بکشیم...ولی هر چه بیشتر می کوشیدیم کمتر موفق می شدیم..اون آقا فقط می خواست وقت بگذرونه و به قول خودش با روحیات دخترهای هم سن ما و هنرمند! آشنا بشه(به گفته خودش 10 سال از ما بزرگتر بود...)


اما بالاخره یه اتفاق مثه یه امداد الهی یا یه صاعقه همه چیز و روشن کرد....واسه تعریفش باید برگردم به چند ماه قبلش:



اواخر تابستون...من و ممول و نانا میرفتیم جاهای مختلف و می نشتیم از بافت و فضاها و ساختمون ها طراحی می کردیم..توی رشته ما بهش میگن : اسکیس یا کروکی.


یه روز توی شیراز،بازاروکیل، وسط سرای مشیر نشسته بودیم و داشتیم طراحی می کردیم...دوتا آقا رو دیدیم که اونطرف حوض وسط سرای مشیر، دقیقا روبروی ما ایستاده بودند و یکیشون داشت ازمون عکس می گرفت...اول سعی کردیم توجه نکنیم اما همینجوری ایستاده بودن و ما رو نگاه می کردن و عکس می گرفتن...من رو کردم به دوستم گفتم: عکس گرفتن بد نیست ولی حداقل ادب حکم می کنه قبلش یه اجازه بگیری...فکر کنم این حرف و شنید یا لبخونی کرد...


چند دقیقه بعد از این حرف من اومدن جلو...سلام کردن...یکیشون با لحجه ای که مال استان خوزستان هست توضیح داد که مهندس نفت هستن و برای یه ماموریت اومدن شیراز و من خیلی به هنر و طراحی و عکاسی علاقه مندم..واسه همین از شما عکس می گرفتم!!!....


دلیل مسخره ای بود و ما هم سریع سرمون و انداختیم پایین و به طراحیمون ادامه دادیم که اونم دیگه حرف نزنه و بره...ولی رفت طرف ممول(که واقعا طراحیش از هممون بهتر بود) و شروع کرد سوال پرسیدن که اینو چه جوری کشیدیه و با گرافیک و نقاشی چه فرقی داره و چرا با ماژیک و روانویس طراحی می کنید و این چیه و اون چیه و من کیم و اینجا کجاست و هلن فدایی کیه؟!!!!!


آخر کار هم گفت اگه مشه یکیتون ایمیل بدیم من عکس هایی که ازتون گرفتم و واستون بفرستم...خوب حالا دوستان باهوش حدس بزنن کی ایمیلش و داد؟!!!!......ممول ملوس ما!!


القصه....ممول دوست داشتنی قصه ما که چندماه بود مشکوک می زد، نمی دونم چه جوری خدا به دلش انداخت که یه روز گفت راستی بچه ها مهندس فلانی هم عکس ها رو چندماه پیش واسم ایمیل کرد..یادم رفت بگم..می خواین واستون بفرستم؟!!

ما همه هاج و واج نگاه کردیم که مهندس فلانی کیه؟؟؟..گفت همون آقاهه دیگه..همون که توی سرای مشیر ازمون عکس گرفت!!....منم که مثل گربه کمین کرده  آماده مچ گیری بودم با خودم فکر کردم چه خوبم اسمش یادش مونده!!!


توی راه خونه واسه نازی ماجرای سرای مشیر و عکس گرفتن اون آقا رو تعریف کردم و اونم با من موافق بود بین اینکه اسم اون آقا رو اینقدر خوب یادش مونده و اینکه میگه چندماه پیش عکس و فرستاده و توی همین چند ماه ممول مشکوک می زنه باید یه رابطه ای باشه...که اگه این حدسمون درست بود پس Id آرمین محبی هم مال همین مهندس  هست که اطلاعات ما رو از ممول میگیره...اما اگه با ممول دوسته، علت چت کردن با ما چیه؟؟!!


تا اینجا حدس های ما فقط یه کنجکاوی دخترانه بود و نتیجه اش خنده هایی از سر شیطنت و دیگر هیچ..حتی حدسم نمی زدیم چه اتفاقی داره می افته...


چند هفته دیگه که با نازی با هم با این آقا چت کردیم و حرفهایی ازش شنیدیم به حدسمون یقین پیدا کردیم و حالا دیگه موضوع از جنبه تفریحی در اومده  بود و داشتیم فکر می کردیم که چه جوری به ممول بگیم که اگه دنبال یه رابطه ی جدیه این آقا مناسب نیست و همه جا داره می چرخه...

واسه همین سعی کردیم اول بفهیم چقدر رابطه جدیه؟!....اس ام اس های شب تا صبح ممول توی یکی از شب هایی که خونه نازی با هم بودیم برامون مسجل کرد که رابطه داره جدیه ...یه روز از ساعت 1 بعدالظهر تا 4 عصر توی خونه نازی چایی خوردیم و فکر کردیم تا به این نتیجه رسیدیم که از قدیم میگن: دوست میگه گفتم و دشمن میگه می خواستم بگم...

پس بهتره ما که دوستیم بهش بگیم. اینکه حتی دلخور بشه بهتر از اینه که راه اشتباه بره:


من آنچه شرط بلاغ است با تو می گویم

تو خواه از سخنم پند گیر، خواه ملال


بهش زنگ زدیم و گفتیم شام بیاد خونه نازی...اومد با کلی تعجب...ما هم خیلی ریلکس داشتیم شام و آماده می کردیم...هیچکدوم جرات نمی کردیم شروع کنیم...اصلا نمی دونستیم چطوری باید شروع کنیم..


واقعا اگر بفهمیم شوهر یکی داره بهش خیانت می کنه چه جوری باید به زنش بگیم؟؟!!


البته ای کاش موضوع خیانت به ممول بود...


شام ممول گفت هنوزم نمی خواین بگین چی شده؟؟!! دارم می میرم؟!!


مونده بودیم چی بگیم...یه راهی به ذهنم رسید..رفتم لب تاب رو آوردم..مسنجر رو باز کردم و آرشیو چت با آرمان محبی رو آوردم...


گفتم ممول جان لطفا همه رو بخون بعد بگو این آقا رو می شناسی یا نه؟؟...


با تعجب شروع به خوندن کرد...وسط هاش کم کم جدی شد...بعد صورتش قرمز شد...بعد یه 10 دقیقه ای لب تاب و بست و گفت ببخشید بچه ها...من نباید این چیزها رو بهش می گفتم...فکر نمی کردم بخواد سر به سرتون بذاره..بهش می گم که دیگه این کار رو نکنه....


چشم های من و نازی داشت از حدقه می زد بیرون..


ما: ممول یعنی فقط مشکلت همین بوود؟؟؟..تو مگه با این پسره دوست نیستی؟؟...مگه تا صبح اس ام اس بازی نمی کنین؟؟...مگه رابطتون جدی نیست؟؟؟


ممول: نه بابا!!(خنده)...ما فقط دوست معمولی هستیم...مهندس زن و بچه داره.....!!!!


فقط خدا می دونه که من و نازی چه حالی شدیم..اصلا قدرت حرف زدن نداشتیم...فقط زل زده بودیم به ممول...


باز خندید.: چرا اینجوری نگام می کنین...گفت می خواد از اوول درس بخونه کنکور رشته ما رو بده...منم دارم کمکش می کنم..


نازی: یعنی شب تا صبح با اس ام اس باهات رفع اشکال می کنه؟؟!!!


ممول: بابا شما چرا اینقدر مشکوکین؟؟!!..به خدا اصلا هیچی نیست...


...بازجویی ما تازه شروع شد...فهمیدیم آقا یه بار دیگه هم اومده از اهواز و ممول خانم برده شهر رو بهش نشون داده و با هم بحث کاملا جدی!! و کاملا علمی کرده!!!

ایشون 35 ساله بوده..متاهل و دارای یه دوقولوی دختر و پسر چهارساله....:((((((


بحث ما اون شب با ممول بالا گرفت...اصلا باورم نمی شد موضوع به این واضحی و روشنی رو یه نفر نخواد که بفهمه...انگار مسخ شده بود....

به هر زبونی بلد بودیم باهاش حرف زدیم و اون اصرار داشت که ما اشتباه می کنیم و موضوع فقط یه دوستیه ساده هست...


از فردا با هم سر سنگین بودیم...بیچاره نانا که از هیچی خبر نداشت می گفت بچه ها شما با هم چرا اینجوری هستین..ما می گفتیم چی جوری؟!! همه چی عادیه که!!!


هر بار با نازی کلی فکر می کردیم که چکار کنیم...من می گفتم بذار یه قرار چت بذاریم خدمت این آقا برسیم..نازی می گفت چه فایده..تا وقتی ممول نخواد نمی شه...


2 هفته بعد از اون شب، توی چت بودم که مهندس! تشریف آوردن...ساعت 10 شب بود.. خیلی طلبکارانه شروع کرد :


...سلام..میشه بپرسم چرا با ممول قهر کردین...ممول خیلی ناراحته..آخه شماها رو خیلی دوست داره!


- میشه من بپرسم شما به یه زن و دوتا بچه چه دوستی با دوست 21 ساله من دارین؟؟وجه اشتراکتون چیه؟


...بیشترین وجه اشتراکمون فکریه..ما خیلی شبیه هم فکر می کنیم و فقط واسه حرف زدن راجع به موضوعات خیلی معمولی با هم دوستیم...

- خانمتون هم میدونه شما با یه دختر 21 ساله خیلی وجه اشتراک دارین؟!!


...چرا اینقدر بدبینانه به قضیه نگاه می کنی؟...من فکر می کنم آدم تا خودش فکرش خراب نباشه نمی تونه راجع به دیگران هم فکرای خراب کنه...

- حق با شماست..من اینقدر فکرم خرابه که می خوام این موضوع رو به خانواده ممول بگم...شاید اونها هم فکرشون مثه من خراب باشه و یه فکری واسه رابطه ی سالم! شما بکنن..


یه دفعه لحنش عوض شد..شروع کرد تند تند به نوشتن که آخه این چه کاریه که می خوای بکنی..داری از کاه، کوه می سازی..خانواده اش رو بهش بدبین می کنی..می دونی واسه این بدبینی پدر می تونه دخترش و بکشه؟..می دونی با این فکرات داری دوست خودت و بدنام می کنی.....

کلی از این مزخرفات گفت...من فقط نشسته بودم و نوشته هاش رو ومی خوندم..نوشتنش که تمام شد از چت اومدم بیرون....

حالم خیلی بد بود...اعصابم به هم ریخته بود..زنگ زدم به نازی و رفتم پیشش...واسش تعریف کردم..

حرف هام که تمام شد اول سکوت بود..نازی رفت توی آشپرخونه که چایی دم کنه..من، نمی دونم چرا اینقدر به هم ریخته بودم..یه دفعه زدم به گریه...نازی اومد پیشم..اونم آروم اشک می ریخت...

واقعا مستاصل شده بودیم...ما خانواده ممول رو می شناختیم.. می دونستیم بحث کشتن و غیرتی بودن نیست..اما واقعا چه جوری باید بهشون می گفتیم؟؟..اصلا چه جوری باید ثابت می کردیم؟؟..

شب خیلی بدی بود...خیلی بد..


به کنجکاوی بچه گانه ی ما باعث شده بود از موضوعی باخبر بشیم که نه می تونستیم آرزو کنیم کاش نمی فهمیدیم نه می دونستیم واسه حلش باید چکار کنیم؟؟!!


تصمیم گرفتیم آخرین اتمام حجت رو با ممول بکنیم...فردای اون روز توی دانشگاه من و نازی وقتی با ممل تنها شدیم بهش گفتیم چون دوستش داریم نمی تونیم ببینیم داره با سرنوشت خودش و زندگی یه نفر دیگه بازی میکنه...بهش گفتیم برای آخرین بار ازش می خوایم که قبول کنه داره اشتباه می کنه..باز همون حرف های قبلی رو زد..اینکه دوستیشون یه موضوع ساده است و ما داریم پیچیده اش می کنیم...آخرش بغض کرد و گله کرد که ما چرا حرف هاش و باور نمی کنیم اینقدر بهش بدبینیم...


ما هم تصمیم خودمون و گرفتیم...به خواهرش زنگ زدیم و گفتیم یه موضوعی هست که باید در جریان باشه...دعوتش کردیم خونه نازی...

بیچاره وقتی اومد اونجا رنگش پریده بود...همش می پرسید چی شده؟  درس هاش افت کرده؟؟!!!

دلم می خواست بگم درس هاش نه، عقلش افت کرده..!!


به خواهرش گفتیم..درست با همون روندی که اینجا نوشتم..همینجوری همه چیز و تعریف کردیم..


تمام آرشیو چت هامون و بهش نشون دادیم..مخصوصا اون چت شب آخر به من که کلی چونه زده بود به خانواده اش نگو....


طفلی  خواهرش..تا نیم ساعت همینجوری خیره به زمین نشسته بود..وقتی خواست بره گفت که نمی تونه رانندگی کنه...واسش آژانس گرفتیم...


من و نازی انگار تازه سبک شده بودیم..اون شب زنگ زدیم از بیرون کلی شام و تنقلات سفارش دادیم..آهنگ گئاشتیم و رقصیدیم!!..آخر شب هم یه فیلم دیدیم...




وای چقدر ای پست طولانی شد...ولی عجیب نوشتن آدم و سبک می کنه...

بقیه رو توی پست بعدی می نویسم!


نظرات 2 + ارسال نظر
مهتاب شنبه 25 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 12:34 ب.ظ http://raspinalady2.persianblog.ir/

بقیه داستان چی شد؟ ننوشتی که چی به سر دوستت اومد و چکار کرد!

سلام مهتاب جان
ببخشید یه تعطیلات مزخرف بودم..حوصله نوشتن نداشتم!!
الان نوشتم!

بنفشه شنبه 2 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 03:06 ب.ظ

واسه دو تا دختر 2-21 ساله چقدر عاقلانه رفتار کردید. عاااااالی

سلام بنفشه جان
ولی خوب یه دوست خوب و از دست دادیم
امیدوارم اونم یه روزی بفهمه که ما در حد خودمون بهترین کار ممکن رو کردیم!
ممنونم!!!...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد