واقعا نمی دونم این اتفاق قراره چه جوری تمام بشه...اصلا نمی تونم حتی پایانی واسش پیش بینی یا حتی فرض کنم...تمام سعی ام و می کنم که بهش فکر نکنم اما انگار نمی تونم...از یه چیزی خیلی متعجبم...اینکه اصلا دلم برای نمی سوزه..این واقعا بده..من اگه واسه همسا یه ام هم این اتفاق افتاده بود ناراحت می شدم...من وقتی شنیدم عقد دختر رئیس شرکت بعد 5 ماه به هم خورده تمام روز و سردرد داشتم و تا یک هفته توی شوک بودم ...ولی الان...بعد از 7 سال این رابطه به هم خورده و من مثه بچه ها فقط نق می زنم که کی تموم میشه...وقتی به اون دختر فکر می کنم اصلا هیچ حسی ندارم...به همه می گم که براش متاسفم و ناراحتم و امیدوارم خدا بهش صبر بده اما واقعا تو دلم هیچ حسی ندارم هیچ...
سال های سال با فکر کردم بهش یادم به کارهایی که کرده بود می افتاد احساس می کردم قلبم تیر میکشه و ناخودآگاه اشک توی چشمام جمع می شد...یک سال اخیر، فکر کردن بهش باعث می شد احساس کنم قلبم فشرده می شه، با تمام وجود خشمگین بشم و تمام بدنم مخصوصا صورتم داغ می کرد و تا قدم نمی زدم آروم نمی شدم...اما الان، وقتی بهش فکر می کنم هییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییچ حسی ندارم...نه ناراحتی، نه خشم، نه دلسوزی، نه ترحم...انگار نوار قلب یه آدم مرده...یه خط صاف و دیگر هیچ..
من آدم کینه ای نبودم...قصی القلب هم نبودم....شاید دارم میشم...نمی دونم ولی از خودم راضی نیستم.
اسم سالگرد همیشه من و یاد ختم می ندازه!! همیشه وقتی یکی می گفت " فلان روز سالگرد..." من بدون اینکه بقیه جمله اش و بشنوم تو دلم یه غمی می یومد و منتظر بودم ببینم ختم کی هست تا حتما واسه اون روز یه برنامه ای بذارم تانتونم برم...همیشه همه تلاشم و می کنم تا مراسم ها ترحیم و خاکسپاری نرم...به همه هم گفتم من اگر مردم یه مراسم آروم تو یه سالن یا هتل بگیرین و تمام کنید....
اما از وقتی ازدواج کردم، سالگرد برام معنی های دیگه ای هم پیدا کرده!!1معنی های شیرین!! دیگه از شنیدن کلمه "سالگرد" دلم نمی گیره...فقط تو فکر فرو می رم، که اگر سال گردها و ماه گرد ها و روزگردها!! برای این هستن که ما یه چیزهایی رو فراموش نکنیم، چرا برای موضوعات ناراحت کننده هم سالگرد و ماهگرد و روزگرد می گیرن؟؟اون کسی که مرده اگر هر سال به یادش نباشیم یا باشیم تغییری در احوالش ایجاد میشه؟؟بحثم خیرات کردن و اینا نیست..نمی دونم...نمی خوام تو این روزی که اینقدر برام عزیزه غمگین بنویسم...
اگر من یه روزی نبودم، لطفا همه فقط روزهای خوب من و به یاد بیارین...توی سالگرد تولدم برام خیرات کنید ...توی سالگرد عروسیم سر مزارم گل بیارید و اگز بچه ای داشتم سالگرد روزی که به دنیا آوردمش بهش بگین که مادرش نه 9 ماه، که از سال های سال قبل تر از اینکه حتی بوجود بیاد عاشقش بوده و تنها چیزی که دوست داره ازش به یاد بمونه همین دوست داشتنه....دوست دارم وقتی چشم هام و می بندم و به از دست رفته هام فکر می کنم، اینقدر به چیزهای خوبشون فکر کنم که وقتی چشم هام و باز می کنم یه لبخند ناخودآگاه گوشه لب هام نقش بسته باشه...
3 سال پیش این موقع ها که توی آرایشگاه بودم و همه عروس ها تند و تند داشتن دغدغه هاشون و راجع به برگزاری مجلسشون می گفتن و شور می زدن و حرص می خوردن، من چشم ها مو بسته بودم و داشتم فکر می کردم یعنی "شوهرم" الان چه شکلی شده؟؟با اون کت و شلوار سفید و ماشین گل زده و دسته گل وقتی بیاد دنبالم قلبم از حرکت واینسته!!! این فکرها باعث می شد که حتی واسه یه لحظه هم نتونم جلوی خندیدنم رو بگیرم و توی همه ی عکس هام انگار از ذوق زدگی دارم می میرم!!!! حتی همین الان که دارم اون روز مرور می کنم هم!!!
امیدوارم همیشه سالگردها و ماه گرد ها و روزگردها!برای یادآوری خوبی ها و دوست داشتن ها و شادی ها باشه...برای همه...آمین.
یکی بود، یکی نبود..غیر از خدا، همه بودن...همه خودشون خدا بودن...همه تصمیم گیرنده مطلق تعیین کننده نهایی بودن..واسه همین وقتی پسر 16 ساله خوشتیپ ما عاشق دختر 16 زیبای قصه شد...همه فکر کردن که بلدن رابطشون و مدیریت کنن و همه چیز و تحت نظارت خودشون دارن...وقتی پسره دیگه درست درس نخوندند و هر روز این ور و اونور بودن کسی نگران نشد چون همه می دونستن که خودشون اندازه خدا می دونن و می فهمن و نیاز به فکر کردن و مشورت کردن ندارن...
وقتی پسره قصه ما دانشگاه آزاد دور دورا قبول شد جشن مفصلی تو چشم همه کردن که آهای خلایق، ما خداییم و دیدین بنده مون رو به کجا رسوندیم؟الان یه پسر 18 ساله داریم که هرکاری خاسته کرده و تازه تا 4 سال دیگه مهندس هم میشه، احترام بگذارید!!!!
ادامه مطلب ...
جزام فکر یمن چند هفته ای هست که گیر کرده روی تحلیل روابط دوستانه ام...همش فکر می کنم که کجا دارم با همه اشتباه رفتار می کنم که این بازخورد ها رو می بینم...الان توی راه که میومدم دانشگاه یه چیزی جرقه زد توی ذهنم..."اطمینان"؛ چیزی هست که من تمام و کمال به دوستام می دم و اونها به من نمی دن...
چند روزیه که مدام به حرف های ناری فکر می کنم که واسم نوشته بود که چون خودت به خودت احترام نمی ذاری بقیه هم نمی ذارن...رو همین تمرکز کردم که من کجا به خودم احترام نمی ذارم...اینقدر فکرها دارن تند و تند از سرم می گذرن که نمی تونم بنویسمشون!!!
آنچه گذشت:
1- قبل از تعطیلات عینـــــــــــــــــــــــــــــــــــکم پیــــــــــــــــــــــــــــــــــدا شد!!!داشتم لباس هام و می ذاشتم توی ساک که دیدم خیلی شیک زدمش سر چوب لباسی!!!چون هم فریمش مشکیه و هم چوب لباسی، امکان نداشت بشه با چشم غیر مصلح پیداش کرد!!!چوب لباسی رو تند تکون دادم و یهو دیدم عینکم پرید توبغلم!!!احتمالا دلش واسم تنگ شده بود!!من که اصلا دیگه به یادش نبودم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
2-تاندون مچ دست راستم دچار التهاب شده و عصب کارپال تحت فشار قرار گرفته و دست راست من از مچ به بعد حدود 1ماهه که توی آتله و تقریبا فلجه!!از شنبه که برگشتم تهران هر روز فیزیوتراپی رفتم و تا هفته آیننده باید برم...به همین خاطر تایپ کردن برام خیلی مشکله...
3- توی زادگاه همه چیز خوب پیش می رفت تا روز آخر که خاله دیوانه همسر اومد و یه حالگیری اساسی برای همه انجام داد و شب آخر رو با عصبانیت و سردرد و مقادیر زیادی بغض به تهران برگشتم...
4- جاری عزیر! و برادرشوهر دارن این هفته میان تهران..برادرشوهر برای مصاحبه دکتری و جاری برای خرید عروسی...اصلا حوصله غیبت ندارم وگرنه حرف زیاده!!!!!
امروز:
ادامه مطلب ...