از وقتی اون پست و درباره به هم ریختن اولویت بندی هام نوشتم، 2-3 روزی یه بار باز می رم می خونمش و بهش فکر مکنم....هنوزم نیم دونم با خودم چند چندم!!
توی همون پست تو قسمت نظرات یه خانمی به نام مروارید یه وبلاگ بهم معرفی کرده بودکه راجع بهش نوشتم...از اون روز تا حالا با یه تعداد از وبلاگ نویس هایی آشنا شدم که توی فرهنگ عامه بهشون می گن مذهبی، توی سیاست اصول گرا و توی دانشگاه می گن بنیادگرا...
نمی دونم چرا مذهب همیشه برای من موضوع جذابی بوده...شاید چون دورانی نوجونی داشتم که اگه امید به حضور یک خدا نبود به اینجا که الان هستم نمی رسیدم...اما هیچ وقت مطالعات مذهبی برام جدی نبودن...همیشه فکر می کردم همین که خدا رو قبول داری و گناها رو می شناسی و پرهیز میکنی کافیه...اگه سوالی هم داشتی یا امتحان گزینش! که دیگه مرجع تقلیدها همه ماشالا سایت دارن...میری اونجا سرچ می کنی...
دیشب به یکی از باغ-رستوران های حومه تهران رفته بودیم برای صرف غذا و مخلفات!
ساعت 10/3-11 که می خواستم برگردیم من و همسرم رفتیم دستشوی...کلا یه دستشوی بیشتر نداشت...اول من رفتم و بعد پشت در منتظر آقامون وایسادم!!...دوتا دختر با شوخی و خنده های بلند بلند داشتن میومدن طرف دستشویی...صورت های غلیظ آرایش کرده، موهای لخت و بلند، پالتو های تنگ و کوتاه و چکمه های بلند و پاشنه ها خیلی بلند!!! با وجود تمام تلاشی که برای بزرگ نشون دادن خودشون کرده بودن ولی ماکزیمم 20-21 سالشون بود....
یه دوست وبلاگی دارم که انقدر شیرین می نویسه و اینقدر هم عنوان وبلاگش و هم طرز نوشتنش خاصه که همیشه بهش سر می زنم...اینقدر زیاد سر می زنم و آدرسش رو حفظم که اصلا یادم رفته بود توی لینک روزانه هام بذارمش
الان دیدم کتابش هم منتشر شده...خوشحال شدم و گفتم شما رو هم خوشحال کنم!!: این شما و ان وبلاگ "زن بابای امروزی" و کتاب تاره منتشر شوده خانم پوران ایران...
مدتیه دوباره کارهام زیاد شده...یا بهتر بگم روی هم تلنبار شده....خوب نتیجه اش چی میشه؟؟!: تمام شبانه روز رو توی اینترنت ول می چرخم و خلافش هم ثابت نمیشه!!!بدنم هم میره رو سیستم دفاعی...تمام مدت یا خوابم میاد یا گرسنه هستم و یا حوصله ندارم............الان هم که یکم حوصله دارم گفتم بیام اینجا بنویسم که حوصله هه تموم بشه هی وقت خدایی نکرده به کارم نرسم!!!
خوب چندتا مطلب بی ربط هست که جدا می نوسم:(بنفشه تو فقط قسمت 1 و 3 رو بخون!!2 خیلی طولانی شد حضوری برات توضیح می دم)
بعدا نوشت:برای مخالفان قابل احترامم: آسیب شناسی تفسیر موضوعی
ادامه مطلب ...قبل از ازدواجم همیشه عاشق این بودم که مهمون از یه شهر دیگه بیاد خونمون بمونه!!!...عیدها که خاله ام و بچه هاش از تهران میومد زادگاه، کلی بالا و پایین می پریدن که حتما بیان خونه ما و کلی به مامانم اصرار می کردم که بگو بیان اینجا بمونن....خوب اونها هم چند روز میومدن و مامانم همیشه اینقدر با انرژی و روی باز ازشون استقبال می کرد و پذیرایی میکرد که زبون زد همه بود...اما وقتی مهمون ها می رفتن به من میگفت اگه یه بار دیگه مهمون خواست بره و تو هی گفتی بمونید بمونید من می دونم و تو!!!!
وقتی مهمون ها می رفتن تا 2-3 روز اینقدر خسته و کلافه و بی حوصله بود که نمی شد نزدیکش بری!!!
من فکر می کردم که وااااا؟؟چرا اینجوری شد؟ این که خیلی خوشحال و خندان بود با مهمون ها و خیلی هم بهش خوش می گذشت و همش بگو و بخند بود؟؟..همش فکر می کردم مامانم خیلی سخت میگیره...زیادی به مهمون سرویس می ده و واسه همینه که خسته می شه...مهمونی که می خواد بیاد چندروز خونت بمونه باید باهاش راحت باشی تا اونم احساس راحتی کنه...مثلا بهش بگی هروقت میوه خاستی توی یخچال هستا!!
با خودم میگفتم من اگه یه روز برم خونه خودمون هر روز مهمون دعوت می کنم.................