دیشب به یکی از باغ-رستوران های حومه تهران رفته بودیم برای صرف غذا و مخلفات!
ساعت 10/3-11 که می خواستم برگردیم من و همسرم رفتیم دستشوی...کلا یه دستشوی بیشتر نداشت...اول من رفتم و بعد پشت در منتظر آقامون وایسادم!!...دوتا دختر با شوخی و خنده های بلند بلند داشتن میومدن طرف دستشویی...صورت های غلیظ آرایش کرده، موهای لخت و بلند، پالتو های تنگ و کوتاه و چکمه های بلند و پاشنه ها خیلی بلند!!! با وجود تمام تلاشی که برای بزرگ نشون دادن خودشون کرده بودن ولی ماکزیمم 20-21 سالشون بود....
یکیشون که یه ذره تپول تر بود گفت: ببخشید خانم میشه من زودتر از شما برم؟؟!!خیلی عجله دارم!!...هم از لحن بچه گونه اش و هم از خنده بزرگی که تمام صورتش و گرفته بود خنده ام گرفت!!گفتم من تو صف نیستم!!منتظرم!
همون لحظه شوهرم از توی توالت سرفه کرد...یه دفعه چشم های دوتاشون برق زد!!تند و تند یکی درمیون شروع کردن به پرسیدن: دوستته؟؟دوست پسرته؟؟دوستین یا نامزدین؟؟....نیمی دونم چرا از هیجان بچه گونشون اینقدر خنده ام گرفته بود و اونا هم از خنده های من ه ذوق می کردن و صمیمی تر می شدن!!!فکر کنم دیگه دارم پیر میشم!!!
یکم که خنده ام بند اومد آروم گفتم: شوهرمه!!!!وای که قیافه شون دیدنی بود...دوتاشون با هم با یه جیغ خفیف گفتن : هیییییییییییییییییییییییی!!!...
لاغره: خـــــــــــــــــــــــــــوش به حالت!!
تپله: وایییییی!!چه جوریه؟خوبه؟باکلاسه؟
لاغر: روبه تپله: باکلاس چیه؟....رو به من: پولداره؟
تپله رو به لاغره: پولدار بیکلاس شکم گنده خوبه؟؟....رو به من: نه عزیزم باکلاس باشه مهمتره..
لاغره: حالا اصلا هرچی...اصلا دستت راستت کو؟؟؟؟
من جا خوردم...گفتم ها؟؟؟!!!
گفت: دست راستت کو؟؟؟بدش به من!!
با یه حرکت فوری اومد نزدیک من و دست راستم و گرفت و کشید طرف خودش...من که دستام و تو جیبم کرده بودم و داشتم با لذت و خنده بحثشون و نگاه می کردم یه دفعه جا خوردم و داشتم مقاومت می کردم...اونم دید من جا خوردم سرش و آورد نزدیک و دست راست منو کشید رو سرش...
دوست تپلش هم از خنده ریسه رفته بود دوید طرف ما و گفت: منم می خوام !!!!!!!!لاغره هم دست منو که داشتم به زور از توی دستش در میاوردم دوباره محکم گرفت و کشید روی سر دوستش!!!!!!
اصلا وضعیت مضحکی شده بود..نمی دونم که من از خنده های اونها خنده ام گرفته بود یا از شوخی مضحکشون ولی اینقدر باهاشون خندیدم که الان خودم یادم میاد تعجب می کنم!!!!
تو این بین در باز شد و گل در اومد از حموم همسر درومد از دستشوی!!!!منم باهاشون خدافظی کردم و راه افتادم که بریم از باغ بیرون...دلم م خواست یکی بود همون موقع براش تعریف می کردم و به خیال خودم خیلی خواستم سیاست به خرج بدم و واسه همسر تعریف نکنم!!!
تو ماشین که نشستیم همسر گفت: خـــــــــــــــوب؟!!دست راستت و کشیدی سرشون تا مثه تو خوشبخت بشن؟؟!!!
دختــــــــــــــــــــــــــــــرها!!!شوخی های دخترونه رو جلوی آقایون نکنید لطفا!!!الان دیگه چند روز طول میکشه تا من این همسر از خود مچکر شده رو جمعش کنم!!!
یعنی اوضاع اینقـــــــــــــــــــــدر خرابه


شوخی ، کی گفته شوخی بوده، با واقعیتها باید روبرو شوید، باز هم تفکرات فمنیستی؟!!!
آخه این بچه ها تازه بالغ شده هنوز عمری نکردن که به نتیجه اوضاع خراب برسن!!مخصوصا چون جمعیت دهه 60ها خیلی زیاد بوده و الان موقع ازدواج پسرهای دهه 60 هست و اکثرا دوست دارن با دخترهای کوچیکتر از خودشون ازدواج کنن؛ شانس ازدواج دهه 70 ها خیلی بیشتره....

من توی دوره دانشجوییم فقط 2-3 تا از همکلاسی هام ازدواج کرده بودن اما الان خواهرم متولد 70 و توی همون شهر و همون دانشگاههه و بیشتر از 50 درصد همکلاسی هاش ازدواج کردن!
شوخــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی مضحک ولی بسیار خنده دار و غافلگیرکنده ای بود!!!
باور کن اینقدر بچه بودن که اصلا حتی دلم نیمیومد تو ذوقشون بزنم که چه خبرتونه!!!
الهی آمـــــــــــــــــــــــــــین!!
حالا اگه راستی میگید، آدرس همسرجان رو بدید، شاید دست راستش برای ما هم کاری بکنه
شما فکرکنم ماله دهه 50 باشی!!دیگه کاری از دست کسی بر نمیاد!!فقط قوی باش و به زندگی لبخند بزن
آفرین دختر حلاج خودم! خوب بود!
قابلی نداشت مهندس چپ دست باهوشم!!


واقعیت تلخه!!وقتی حتی آدرس وبلاگت و نمی دی یکی دوتا رو معرفی کنیم باهات آشنا بشن و از 5 صبح تا 1 شب تو نت می گردی خوب دیگه نباید امیدی به دنیای واقعی داشته باش!!!
آدم باید دستش به خیر باشه
ما دستت مون تو دنیای آدم های تعریف شده است!!اونجا به خیر می ره!!!
آدرس وبلاگ بده، دست خیر تحویل بگیر
شما چرا تو وبلاگ بعضی ها فرافکنی و ایجاد شبه میکنی
"فرافکنــــــــــــــــــــــی" یعنی چــــــــــــــی؟؟!!!ما هنوز درسمون به اینجا نرسیده!!
وااااااااااااای خیلی باحال بود
پاسخهایی که واسه پدرام هم نوشتی خیلی باحال تر بود
واقعا از بعضی کارهای این دهه هفتادیها شوکه میشی مخصوصا زمانی که خواهر کوچیکم میادو از همکلاسیهاش جریاناتی تعریف میکنه که تا مدتها همینطور هنک کرده نگاش میکنم اخرش هم میگم با اینا دوست نشو
کلا آقا پدرام چراغ این خونه است!!!


منم گاهی احساس می کنم خواهر کوچیکم از یه کره دیگه اومده!!!یعنی یه جوری استدلال می کنه که اصلا نیم دونم چی جواب بدم!!
یه بار بهش گفتم خدا تو رو نصیب گرگ بیابون نکنه، گفت پش ببین تو چی بودی که خدا منو نصیب تو کرده!!
عجب خواهر حاضر جوابی