زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد
زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد

زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد

روزمرگی

برای "نون" مهربان غمگینم

هیچ زندگی دو نفره ای  یکطرفه به بن بست نمی رسه. 

نون و خواهرش خیلی به هم شباهت دارن. تفاوت زندگی فعلیشون بیشتر به دلیل تفاوت های بزرگ شرکای زندگی مشترکشون هست. هردو ضعیف و کم اعتماد به نفس هستن . بر خلاف خواهرش که این موضوع رو پذیرفته و خودش رو دست همسرش سپرده، نون نه تنها درکی ازمیزان ضعفش و اثرش روی زندگی مشترکش داره بلکه تمامی مشکلات رو ناشی از ضعف همسرش میبینه. حتی گاهی فکر می کنم نونو در واقع ورژنی از خودش رو توی همسرش میبینه و این بیشترین چیزیه که ازش فرار می کنه. بیشترین چیزی که سرزنش می کنه و بیشترین چیزی که ناراحتش می کنه. اما ماجرا یک طرفه نیست. آدم ها ظرفیت هنای وجودی متفاوتی دارن. وقتی ازدواج می کنی اونم توی سن کمو ممکنه دیر این ظرفیت ها رو کشف کنن. اما وقتی کم کم متوجه می شن دوتا راه دارن: یا مثل پ. همسر خواهر نون، او ظرفیت ها رو بپذیرن و اون بخشی و سهمی از مسولیت زندگی مشترک که در توان و مسئولیت اش هست بهش واگذار کنن و بقیه رو خودشون تنهایی به دوش بکشن، یا مثل نون بجنگن و غر بزنن و ناله کنن و آخرشم فرار کنن. 

منم یه دوره ای این چالش رو گذروندم. یه دوره ای جنگیدم و ناله کردم و غر زدم. اما در نهایت راه پ. رو انتخاب کردم. همسر من ظرفیت هایی داشت که مطلوب بود و ناتوانایی هایی داشت که نامطلوب. مثل هر انسان دیگه ای. گاهی این تناسب توانایی ها و ناتوانایی باعث میشه آدم ها ازدواجشون رو اشتباه بدونن اما گاهی فکر می کنند که می تونن این تناسب رو بپذیرن و زندگی شون رو نه بر اساس اونچه که در ذهن داشتن، بلکه بر اساس کارت هایی که در دست دارن بسازن. این پذیرش یا عدم پذیرش خیلی بستگکی به میزان آگاهی فرد به توانایی ها و ناتوانایی های خودش داره. خیلی مهمه که بپذیره خودش هم کاستی ها و ناتوانایی هایی داشته و داره که ممکنه اونم از دید شریکش مطلوب نباشه. 

امااااا، همه اینها در شرایطی منطقی پیش میره که پای فرد دیگه ای وسط نیاد. فردی که احتایج های روزمره و وابستگی ها و نیازهای دائمی همسرمون رو به ما نداره، غر نمی زنه، توقع خرج و خرید و حضور دائمی نداره، بچه نداره، تو لحظاتی که خوش و شاد و سرحال هست کنارت هست، و از همه مهمتر، می خواد برای بدست آوردنت تلاش کنه. اینا ویژگی هایی هست که همسر چندین و چندساله نداره. اونوقت هست که تو میشینی روی صندلی قربانی و هی برای خودت افسوس می خوری. که چرا دیر پیداش کردی و چقدر "چفت هم " هستین و صد حیف که توی زندگی با همسرم دارم حروم میشم. خودش میگه پدر و مادرم در باغ سبز به من نشون دادن و بعد از حمایتم دست کشیدن. این اتفاقی هست که برای همسرش هم افتاده، اما اون انتظار داره که درکش کنه! که پدر و ماتدرش دیگه حمایتش نمی کنن اما همسرش حمایت کنه. انتظار اشتباهی نیست، اما همسرش این توانایی رو نداره. اونم فرد وابسته ای هست که تا سال ها دنبال احیای در باغ سبزی که دیده بود بود. تا چند سال باور نمی کرد که همه چی تموم شد. که دیگه حتی برای خردی لباس و کیف و کفش هم محتاج خانوتده همسرش هست. که همسرش حتی پول توی جیبش هم مستقل نیست. اون اصلا نمی تونه باور کنه که در نظر همسرش فرد مقتدر و توانمندی نیست. اما انتظار داره شبیه یه پادشاه دیده بشه و توقع داره که در کم و زیاد زندگی همسرش یارش باشه. ازدواج اونها بر پایه یار بودن نبود. یه آدم خوشتیپ و جذاب و پولدار بود که با یه آدم خوشتیپ و جذاب دیگه ازدواج کرده بود. کسی که لباس عروسش رو توی فلان مزون تهران سفارش داد و هر هفته براش پرواز می گرفتن که بره برای پرو. حالا یهو شوهرش بهش می گه پول نداره مگر بره دست بوسی پدر و مادر. زمان برد تا اون طفلی هم بفهمه تو چه هچلی افتاده. زمان برد تا کنار بیاد با شوهر ظاهراا پولدار هیچی ندارش. زمان برد تا قبول کنه زندگیش همینه و چیزی قرار نیست تغییر کنه. چیزی تغییر نکرد نه فقط چون اون توانایی حمایت و مدیریت نداشت، بلکه نون هم توانایی اداره بیزنس و پیشرفت و برگشتن به روزهای جذابی که تو نامزدی داشتن نداشت. 

احساس می کنم پذیرش شکست اینقدر براش سخته که می خواد فرار کنه. که تمام کم و کاستی ها رو انداخته گردن همسرش و دنبال راه فرار هست. برای زندگی که 14 سال ساخته پایان خوشی نمی بینه. براش ملال آور شده و افسرده است. دنبال راه نجات هست که حالا هم بهش پیشنهاد شده. یه راه فرار. انگار دیگه فقط به همین فکر می کنه. به اینکه چند صباحی دیگه از عمر مفید جوونیم نمونده، م یخوام این چندوقت و اونجوری بگذرونم که دوست دارم. 


چقدر غمگینم...چقدر از دیدن بغضش..نگاهاش...چقدر غمگینم...تمام تصویر سال های گذشته میاد توی ذهنم....آره نون عزیزم...درست میگی مهربون ترین نون دنیا...واقعا چفت هم نیستید. نفقط چون اون شبیه چیزی که تو می خوای نیست: تو هم شبیه اون چیزی که اون م یخواد نیستی. فرقش اینه که اون خانواده سنتی داره و یه بچه نوجوان. حتما اونم به رها کردن و رفتن فکر کرده اما خانواده اش و بچه اش نگهش داشتن...حتما اونم روزها و هفته ها و سال های سختی گذرونده وقتی تو با "چفت ات" بیرون بودی و درد و دل می کردی و برای قربانی بودن خودت دلسوزی می کردی....حتما اونم مثل من شب های زیادی بالای سر دخترش بیدار نشسته و الان نمی تونه به تنها گذاشتنش قکر کنه...حتما اونم سال های جوانیش رو مثل تو از دست داده و حتی "چفت ای" نداشته که باهاش درد دل کنی و اون نوازشش کنه و براش غصه بخوره...

اینقدر قلبم درد گرفته از ناراحتیت، از غم توی چشمات، که نمی تونم اینا رو بهت بگم. نمی تونم بیشتر این غمگینت کنم. نمی تونم تمام مشکلات یه زندگی 14 ساله رو توی دو ساعت حلاجی کنم و بیشتر از این غمگینت کنم....چقدر دلم می سوزه برای هر دوتون...چقدر دلم می خواست این حرف ها رو ، این نیازت رو به کمک، این اعترافت رو به ملال و خستگی، 7 سال پیش می گفتی. قبل از اینکه برای فرار از ملا برای خودت "چفت" پیدا کنی....شاید اون موقع بهت می گفتم...می گفتم که سهم خودت و هم بپذیر و ظرفیت ها ی همسرت رو هم درک کن...بعد تصمیم بگیر....


احساس می کنم شبیه این پیرزن هایی شدم که 100 ساله عمر کردن و کلی داستان دارن از آخر و عاقبت آدم هایی که همیشه به نظر خوشبخت و شاد و موفق میومدن...چقدر تلخ شده پایان همه


پینوشت : منم خوبم. ممنونم از همه که سر زدن اینجا و حالم رو پرسیدن! واقعا وقتی برای نوشتن ندارم اما امشب از سنگینی غم ، خوابم نمی برد. گفتم بنویسم شاید آروم شدم.

تعدیل؟؟ یا تطبیق؟؟ یا تحدید؟؟

جواب من: هر سه امکان پذیر است به شرطی که منوط به هدف باشه...هدف از تعدیل؟ ؟هدف از تطبیبق؟؟هدف از تحدید؟؟

  ادامه مطلب ...

آرزوی هزاااااااااااااااااااااااااااااااااران دختر

نمی تونم بفهمم جمله "این چیزی که تو داری هزاران نفر آرزوش و دارن"  چه طوری می تونه به آدم ها تسلی بده...داشتن هزاران آرزوی دیگران به چه دردت می خوره وقتی آرزوهای خود خودت و نداری؟؟

نمی فهمم وسط این مفاهیم بدبختی-فلسفی چه طوری ذهنم پرش می کنه به اینکه برم جلوی جاکفشی رو جارو کنم که  آشغالاش تو خونه نیان و پاشم اون دوتا لیوان فانتزی تو سینک و بشورم که اگه برگرده همه چیز و با هم کثیف می کنه و اونا زود جرم می گیرن و ...

ولی نمیرم...می خوام سفت همین جا بشینم و فکر کنم....به اینکه چرا آشپزی شوهر می تونه آرزوی هزاران هزار زن باشه...چرا موقع شستن قطره های روغن که تمام کف و دیوار و درهای کابینت ها اطراف گاز و گرفته باید به این فکر کنم که چقدر خوشبختم که شوهرم گاهی هوس می کنه آخر هفته ها آشپزی کنه و فرداش من باید تمام آشپزخونه رو تا سقف بشورم...چون این چیزیه که هزارررررررران دختر آرزوش و دارن...


....


دلم می خواد دخترایی رو ببینم که یکی از هزاران آرزوهای منو تو زندگی شون دارن..دلم می خواد شوهراشون و ببینم و زندگیشون و ببینم و ازشون فیلم بگیرم بر م رویه یه ویدیو پروژکتور بززززززرگ تو مطب خانم مشاور نمایش بدن و بگم بببیییییین...نگاه کن....زنای مثه من وجود دارن...ازدواج می کنن..زندگی مشترک دارن...شادن...شوهراشون درکشون می کننن ...از آرزوها و بلندپروازی هاشون هم کوتاه نیومدن...نگاااه کن....

بعدش سرخوش و شاد دستام و تو جیبم می کنم پروازززز میکنم...چشمام و میبندم میذارم اینقدر بادددد به صورنم و پیشونیم بخوره تا داغی تمام اشک ها و خشم ها و دردهای این مدت از گونه هام بره.....


چقدر دغدغه هام حقیر شدن...چقدر احساس تحقیر می کنم از این همه تقلیل دغدغه هام...چقدرررر احساس خشم می کنم از همه اطرافینم که باعث تقلیل خواسته هام  شدن....

دلم می خواد ببینم این زن ها رو...زن هایی که هم خودشون موفقن و هم زندگی زناشوییشون...زن هایی که کار می کنن و خلق می کنن و پیشرفت می کنن و بچه دار می شن و مهمونی میرن و مهمونی می گیرن از همه اینا با هم شادن...زن هایی که آرزوهای خودشون تو زندگیشون محقق شده، نه هزاراان آرزوی هززززااااران دختر دیگه....

مال من است او، هی نزنیدش/ آن من است تو، هی مبریدش

اینکه با دیدن یه اتفاق، شنیدن یه حرف، یه جمله یا حتی یه خبر درباره یه نفر دیگه، یهو مغزت عین یه سیاهچاله تو خودش فرو بره...یه هو تمام فکر خیال و نا امیدی و خشم و احساس درماندگی  رو یه جا حس کنی،  این یعنی احساسات و افکاری درونت هست که به زور سرکوبش کردی و  یه سوراخ کوچیک که پیدا می کنن یهو  فوران می کنن....


این روزها محکوم به عدم واقع گرایی، خیال پردازی. بلند پروازی غیر واقعی، ایدالایستی. خودخواهی و خودبینی و.بعضا حسادت و بی جنبگی میشم!

این روزها، عسل مغرور و جاه طلب درونم  با عذاب وجدان و سرکوب دست و پنجه نرم می کنه...

این روزها انچه عسل برنامه ریزی و امید و شکل اینده زندگی مشترک در ذهنش داشت، تعبیر به غیرواقعی بودن میشه و اصرار دارن باور کنم که ممکنه هرگز بهش نرسم...

انگار یه تهدیده....

یه خواب بد....

اوففففف از خواب بد نگم.....خواب های بد میبینم...خواب های بد عجیب و غریب....حتی وقتی روز خوبی می گذرونم و شاد می خوابم...

دیشب ونیز بودیم..با مامانم و همسرم...هوا بارونی و بود و ابرا سیاه بودن و همه جا تاریک و روشن  بود..پریدن تو آب و دیگه بالا نیومدن...رفتم تو  آب.... سیاه سیاه بود...پر از لجن و جلبک...چشمام و بستم و رفتم توی اب و دستام و تکون میدادم شاید پیداشون کنم....دستم خورد به یه نفر و اوردمش بالا...همسرم بود...تند و تند شروع کردم به cpr.. . بیدار نمیشد...تو ذهنم مدام فکر می کردم تا کی باید ادامه بدم؟؟ مامانم چی میشه؟ کی  باید اینو ول کنم دنبال اون برم؟؟ یه دفعه بیدار شد...تا بلند شد لبخند بزنه من پشتم و راه کردم و دوباره پریدم تو آب تا مامانم و پیدا کنم...پیداش کردم و اوردمش کنار اب...شروع کردم به cpr..مامانم رنگش زرد شده بود...موهاش ریخته و  پوستش چروک شده بود...گریه می کردم و دستام و محکم تر رو  قلبش فشار میدادم..همسرم نشسته بود و نگام می کرد..از سرش خون میومد انگار که شکسته باشه..  یه لحظه نا امید شدم و سرم و چرخوندم طرفش.. گفت ادامه بده، چرا وایسادی؟.. پشت سرش چندتا توریست وایساده بودن و ما رو نگاه می کردن......نمیدونم چرا خفه شده بودم...نمی تونستم حرف بزنم، داد بزنم، کمک بخوام...برگشتم سمت مادرم و ادامه دادم...یهو مادرم بیدار شد.. با لبخند نشست و گفت مرسی دختر قشنگم....مثه همیشه. با همون لحن ارام و با همون چشم هایی که می خندن...ولی پیر شده بود.. خیلی پیر...

سرم و چرخوندم و به همسرم نگاه کردم...از جاش بلند شد و گفت من برم بیمارستان سرم و نشون بدم ببینم چی شده...اینو با لحن معترض گفت...همون لحنی که جدیدا همش همینجوریه.  یه جوری که یعنی تو که به فکر من نیستی من خودم برم به خودم برسم....

سرم  و چرخوندم سمت مادرم...هنوز چشماش می خندید و لبخندرو لبش بود...گفتم بریم بیمارستان شما هم باید اکسیژن بگیرید...

پیاده رفتیم و من توی راه تمام مدت عذاب وجدان داشتم.. ناراحتی همسرم و تقصیر خودم میدونستم...نمیدونم چرا...الان که فکر می کنم که اخه من که اول اونو نجات دادم...نمیدونم از چی عذاب وجدان داشتم..

رسیدیم بیمارستان. همسرم روی تخت خوابیده بود و پزشک ها داشتن بهش رسیدگی می کردن. ما که وارد شدیم یه نگاه سر سری به من کرد و بعدم روش و برگردوند...و من عذاب وجدانم شدیدتر و شدیدتر شد....دیگه چیزی یادم نمیاد...


این سرکوب های خودم و مشاورم و همه اطرافیانم روی ایدالال ها و بلند پروازی هام، اعتماد به نفسم و کم کرده....قدرت تصمیم گیریم و پایین آورده...احساس سرخوشی و شادی همیشگیم و ازم گرفته،...امیدم رو به آینده کم رنگ کرده.....و از همه بدتر، با یه اتفاق، یه جمله، یه حرف. یه خبر که حتی درباره خودم نیست، شبیه یه شیسشه سکوریت می شکنم..شیشه سکوریت وقتی میشکنه چند تیکه نمیشه،..هزار تیکه میشه، اینقدر ریز و اینقدر پراکنده که تا چند دقیقه اصلن نمیدونی از کجا شروع کنی به جمع کردنش.....دلم واسه خودم تنگ شده. . واسه خود خود خودم...

زین دایره ی مینا خونین جگرم، می ده...

سلام مجدد به همه


حرف زیاد دارم ولی مشغله و نوشتن پایان نامه همه وقت و حوصله ام و می گیره.

فعلن مهمترین اتفاق اومدن ویزای امریکا هست! بعد از تقریبا 1 سال. من 27 ژانویه تاریخ درخواستم بود و چند روز پیش  ایمیل اومد که ویزاتون امادست.

بیشتر از اونچه هیجان زده یا خوشحال بشم گیج و مضطرب شدم. اصلن نمیدونم چیکار کنم. 

  ادامه مطلب ...