زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد
زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد

زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد

روزمرگی

سی سالگی-بازتعریف-مادربالفطره

من در سی سالگی فهمیدم که یک مادربالفطره هستم....

  ادامه مطلب ...

سی سالگی -بازتعریف

توی اوج اضطراب و فشار کاری آزمایشگاه دکتر و بن بست پایان نامه ام و امضا های فرصت مطالعاتی، پشت در اتاق معاونت پژوهشی منتظر بودم..منتظر یه نامه و یه امضا و داشتم خودم و برای توضیحات خسته کننده آماده می کردم..حالم اصلن خوب نبود و مدام چشمام پر از اشک می شد..از بغضم که هر کاری می کردم پایین نمی رفت می ترسیدم...می ترسیدم اگه دکتر به جای اینکه بپرسه کارت چیه، بپرسه حالت چطوره نتونم جلوی اشکام و بگیرم...تو کیفم دنبال موبایلم گشتم تا خودم و با یه چیزی سرگرم کنم..چشمم افتاد به میز جلوی پام..روی میز فلاسک چای بود و قندون و چندتا استکان  ولی زیر شیشه میز یه متن بود...یه متنی که  تایپ شده و روی یه کاغذ A4 پرینت شده بود و درست وسط میز، زیر شیشه گذاشته بودن...وصیت نامه لویی پاستور...اول فقط واسه سرگرم خوندم...بار دوم برای بهتر فهمیدن و بار سوم و چهارم...انگار کتاب دعا بود..نمی دنوم چندبار خوندم..ولی شده بودم ملوان زبل که اسفناج خورده!!...دیگه نه اثری از بغض بود و نه حتی احساس خستگی...تاثیری که حرف های ساده در زمان درست و مکان درست، صدها برابر بیشتر از بزرگترین تاثیرگذارترین کلمات هست...

  ادامه مطلب ...

سی سالگی

فکر می کردم سی سالگی یعنی ثبات...

فکر می کردم سی سالگی یعنی آخر همه جنگ ها و کشمکش ها..

فکر می کردم سی سالگی یعنی پیدا شدن افق خوشیختی...

فکر میکردم سی سالگی یعنی شروع اتفاقات خوب زندگی...

فکر می کردم سی سالگی یعنی آرامش...

فکر می کردم توی تولد سی سالگیم چشمام و می بنم و به تمام خوشبختی هام فکر می کنم یه لبخند بزرگ روی صورتم میاد...


خرم آن روز کز این منزل ویران بروم/ راحت جان طلبم و ز پی جانان بروم

گر چه دانم که به جایی نبرد راه غریب/من به بوی سر آن زلف پریشان بروم...........

زنان فضایی زمینی می شوند تا مردان زمینی به فضا بروند!

سین رو از دوران لیسانس می شناسم. توی دوران لیسانس همکلاسی ها به دو دسته تقسیم شده بودن، خوابگاهی  و غیر خوابگاهی.  سین جزء دسته خوابگاهی ها بود که از یه شهرستان همجوار اومده بود اما چون وضعیت مالی خوبی داشت و فکر کنم یکی یه دونه بود اصلن از شررایط خوابگاه راضی نبود. دو ترم بیشتر نموند و بعدش مهمان شد دانشگاه همون شهرستانی که ازش اومده بود و دیگه هم بر نگشت. الان توی یه دانشگاه هستیم دوباره و اون 2 سال پایینی من میشه اون روز همو دیدم و شروع کرد پرسیدن اینکه این دوستت الان چیکار می کنه و اون کجا رفته و ...کم کم دیگه می خواستم بهش بگم ببخشید من کار دارم و بقیه مکالمه باشه واسه بعد، یهو یادم اومد از یکی از دخترهای خوابگاه خیلی خوشم میومد، پرسیدم راستی فلانی می خواست واسه ارشد بره اروپا چی شد؟ درسش وادامه داد؟ گفت نه! گفتم ا؟ کار می کنه؟ گفت نه! گفتم پس چی؟ گفت:عروس شده!!!!!!!!!!!!!!!!...تقریبا به زور جلو خنه ام و گرفتم و گفتم آره البته دختر ها بجز درس خوندن و کار کردن گزینه های دیگه ای هم دارن!! لبخند گشادی که همیشه رو صورتش بود، آروم آروم جمع شد و خیلی جدی تو چشمام نگاه کرد و گفت: عسل، راستش و بگو، تو الان از اینکه ازدواج کردی راضی هستی؟!!!!!!!!!!!!

  ادامه مطلب ...

فصلی نو

آخ که دلم واسه اینجا یه ذره شده بود...

اصلن باورم نمیشه کاملن اینجا رو فراموش کرده بود! تا اون روزی که برام مشکل پیش اومد و یادم اومد یه نفر اینجا واسم پیغان خصوصی داده بود که کانادا دکتری م یخونه و گفته بود اگه کاری از دستش بر بیاد برام انجام میده. هرچند هنوز نتونستم پیداش کنم ولی امیدوارم شاد و سلامت  باشه.

چقدر ظاهر اینجا عوض شده یکم باهاش احساس غریبی می کنم!! کلن همه چیز تو این چندوقته خیلی عوض شده..یه وبلاگ جدید..یه خانواده همسر جدید!! یه عضو جدید تو خانواده خودمون و یه وبلاگ جدید!!

  ادامه مطلب ...