زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد
زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد

زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد

روزمرگی

لطفا به من دروغ بگویید...

لطفا به من دروغ بگویید....

               از انسانیت حرف بزنید و صداقت را گوهر والای وجود انسان بنامید....

               از محبت حرف بزنید و احساسات را لطافت روح بشر بخوانید.....

               از منطق حرف بزنید و عدالت را آرمانی ترین هدف انسان بدانید...



ای همه دروغ گویان عالم....

              زرنگی را نکوهیده بنامید و از سیاست بیزاری جویید....

              دورویی را ننگ بنامید و منافق را نفی کنید................

              تظاهر را عق بزنید و فریب را گناه بنامید...................

              دوستیتان را ثابت قدم بنامید و از دشمنی انزجار بجویید....



  بسیار ماه بدی رو گذروندم.....هر چیزی که در قلب و مغرم ااز آدم های دور و برم تو ین چندسال ساخته بودم شکست....

تلخه....سخته.....و اصلا نمی دونم چه جوری طاقت میارم....گیجم...کسلم.....مسخم....یاد پست "خمیازه از سر دلشوره" افتادم!!!!

کلا انگار بدن من وقتی با مشکلات متعددی مواجه میشه که از پسشون بر نمی آید اتوماتیک میره رو Standby!!!! 

اما خبر بد اصلی اینه که این اتفاق چند سالی یک بار میوفته....

یعنی هر از چند سالیمن یه دوره شوک و تجربه میکنم....هر از چند سالی من یه دفعه به خودم میام  می بینم همه کلاه خودشون و چسبیدن و من بودم که داشتم واسه دوستی و انسانیت و صداقت یقه پاره می کردم....


همسرم میگه هرکس یه ضعفی توی شخصیتش داره و اینم ضعف منه...اینکه نمی تونم با یه نفر هم دوست باشم و هم چشم عقلم و باز نگه دارم.....نمی تونم با یه نفر هم صمیمی باشم و هم حواسم به منافع خودم باشه...نمی تونم با یه نفر هم نزدیک باشم و هم ........یه جمله ای توی سریال "How I Meet Your Mother" میگه...همسرم همش اونو واسه من تکرار می کنه:

Friendship is not a relationship.......you should not get involve in it..

اما من اینو نمی فهمم....تعریف من از یه دوست صمیمی یه فرد نزدیک و صادقه که می تونه دوسش داشته باشی...باهاش راجع به هرچی دوست داری حرف بزنی.....وقتی احساس می کنی نیاز به کمک داره کمکش کنی....همه ی این رابطه ها با این پیش فرض اتفاق می اوفته که شما قرار نیست همدیگر رو دور بزنید...که شما قرار نیست منافع همدیگر و نادیده بگرید....ولش کن دیگه حوصله توضیح دادن ندارم...........


میگن "سکوت همیشه به معنای رضایت نیست...گاهی به این معناست که خسته ام از بس خودم را برای کسانی که نمی خواهند بفهمند توضیح داده ام"........



بخش اول-دوستان-زادگاهم

باربی، دختر یکی از دوستان خانواده همسرم هست و یکی از صمیمی ترین و نزدیک ترین دوستان منه....علت صمیمی شدن و نزدیک شدن اون به من مشکلاتش با جاریم بود...توی یه سفر بود که نمی دونم چی شد و اعتماد کرد و درد دلش رو باز کرد...تقریبا موضوع اینه که باربی دوست دختر برادشوهرم بوده و همسر فعلی برادرشوهرم دوست صمیمی باربی!!دیگه دانایان تا ته قصه رو بخونن!!!وقتی اینا رو برام تعریف کرد دهنم باز مونده بود و وقتی از همسر استعلام کردم تمام وقایع تایید شد...خوب منم باورش کردم و پاسخ اعتمادی که به من کرده بود و با صمیمت و حمایت های متعدد جلوی جاریم از اون بهش دادم....جاری هم مدام پیش مادرشوهر گله داشت که چرا عسل با فلانی از من صمیمی تره و خوب منم در راستای ماموریت عظیمی که همیشه برای حفظ منافع دوستانم دارم حتی به قیمت گله مادرشوهر ذره ای از صمیمت و رابطه ام رو باهاش کم نکردم.........و........متاسفانه فکر می کردم متقابله...به مدت دوسال.....

1ماه پیش زادگاه بودم....بعدالظهر با باربی و یکی از دوستاش بیرون رفته بودیم...باربی قرار بود فردای اون روز با خانواده اش برن دوبی برای تعطیلات و جشن های کریسمس!!!


باربی: کپل بهم زنگ زده گفته تو واسه سفر قبلی از عسل خدافظی کردی اما ازجاری عسل خداقظی نکردی...کار زشتی بوده و اون ناراحته......منم گفتم ناراحت باشه تا ناراحت دونش پر بشه!!!


3-4 ساعت بعد...من و همسز و جاری و برادرشوهر برای اولین بار در یک ماشین!! به سمت مهمونی می ریم...موبایل جاری زنگ می خوره...ذوق و شوق و قربون صدقه و آرزوی سلامتی و سفری خوش هست که از حرف های جاری می باره...از خوشحالی نمی دونه هنوز گوشی رو قطع نکرده رو می کنه به من میگه: باربی بودها!!می خواست واسه سفر دوبی خدافظی کنه..........

به ده ثانیه نمی کشه..موبایل من زنگ می خوره....باربیه!!!می گه کجای دوستم...میگم توی ماشین به همراه جاری و برادرشوهر...به وضوع دست و پاش و گم کرده و میگه یه کاری باهات داشتم حالا بعد که از سفر برگشتیم میگم...

هفته بعد از سفر برگشتن...با یه کیسه پرسوغاتی اومده خونه مامانم اینا...2-3 ساعت میشینه و چرت و پرت میگه و میره.....باورم نمی شه...چینی نازک اعتماد که مدتها طول میکشه که پر از صمیمت و محبت بشه چه قدر راحت می تونه با یه تلنگر چنان بشکنه و پودر بشه که دیگه ندونی از کجا باید ترمیمش کنی....



بخش دوم- دوستان-تهران

وقتی بر اساس برنامه درسیمون دیدم باید حداقل 3-4 سال تهران بمونیم شروع کردیم به تشکیل گروه های دوستی...هر آشنایی رو که می شناختیم از زادگاهمون اومده تهران پیدا کردیم و یه روز یه مهمونی دادیم و همه رو دعوت کردیم....دوباره همون حس لذت بخش اعتماد و نزدیکی و خرج کردن دست و دلبازانه ی محبت و صمیمت......کم کم بقیه هم مهمونی دادن و یه دوره با چند زوج شکل گرفت که برای من بهترین خاطره های این چندسال رو رقم زد....طبق معمول همسرم کم کم سعی کرد دکمه عقل منو  و ذهن احساسات زده من و روشن کنه...این من بودم که فکر میکردم که همونقدر که من برای بقیه ارزش و اهمیت قائلم تا همونجا که من برا بقیه وقت و انرژی میذارم تا همون مقدار که من با بقیه صادق و روراستم بقیه هم با من هستن..این من بودم که با گریه دوستانم گریه می کردم و از خنده اونها شاد...

دوهفته من و همسر زادگاه بودیم...تمام مهمانی ها برگزار شد بدون اطلاعی یا تماسی به ما..با این بهانه که می دونستیم تعطیلات بین ترمه و شما نیستین...یک هفته من ترکیه بودم...باز هم مهمونیها برگزار شد بدون ما..با این بهانه که : ااااااا؟؟مگه شما با هم نرفته بودین؟؟همسرت تهران تنها بود؟؟؟؟؟؟؟!! وقتی می پرسم چرا؟؟وقتی حرف می زنن و توضیح می دن...میبینم چندتاشون هستن که دارن سعی می کنن گروهی که من تشکیل دادم و به نام خودشون مصادره کنن...می بینم که راجع به ما و برنامه هامون جوری به بقیه اطلاع می دادن و جوری تعریف می کردن که همه فکر کنن این ما هستیم که با چند نفر از توی گروه داریم جداگانه معاشت می کنیم و بقیه رو کنار گذاشتیم....بازم حرف ها را با جزئیات و واقعیت ها تطابق میدم... می بینم درسته...اون روزی که می خواستیم فلان جا بریم و به اتفاق تصمیم گرفتیم به فلانی نگیم، تنها کسی که به این تصمیم عمل کرده من بودم و همون کسانی که خواسته بودن به اونها نگیم اولین نفرات در صف اطلاع رسانی بودن..خوب اونها حق دارن فکر کنن همه با اونها صمیمی و نزدیک بودن جز ما!!!

خوب البته خشم اژدهای ما هم شامل همه شد و الان مرتب زنگ می زنن و احوال می پرسن...ولی من نمی تونم همون عسل قبلی بشم..نمی تونم.......




بخش سوم- خانواده همسر

همیشه استقبال از رفتن ما به زادگاه گرم بود و با هیجان...اینقدر لطمه خورده بودم و آزرده شده بودم که باور نکنم لبخندهای گرم و احساسات فوران زدشون رو...اما...هنوز به یه چیزی باور داشتم..اینکه هرچی باشند خانواده ی من و همسرم هستن و اگه اختلاف نظری باشه و دلخوری و گله ای، همه اش داخلیه و قرار نیست کسی بدونه...سخنرانی سه روزه خاله همسرم در نکوهش من زمانی که سفر ترکیه بودم ، تلنگر که نه، پتکی بود که ظرف اعتماد پر از احساس مسئولیت من نسبت به خانواده همسر رو شکست....

از جاری و برادرشوهر که دیگه مدتهاست توقعی ندارم اما نقل قول هایی که از مادرشوهر و مادربزرگ شوهر و خاله و خواهرزاده و برادرزاده می کرد، گرچه اغراق شده بودند اما همه ی مکان ها و زمان ها درست بود و همه جزئیات توصیف ها با واقعیت تطابق داشت......زمانی که مادرشوهر لبخند می زد و به من می گفت می دونه که این حرف صحیح نبوده و این رفتار درست نبوده، پشت سر من به خواهرش لبخند می زده و ازاینکه اون حرف و زده و یا اون رفتار رو با من کرده ازش قدردانی میکرده که " بالاخره یه نفر باید این دختر و سر جاش بشونه...پسرم و که از من گرفت دیگه خودشو چرا اینقدر دست بالا میگیره..."


من همیـــــــــــــشه متنفــــــــــــرم.........

از معاشرتی که باید حواسم به نشستن و برخواستن و جملات و کلماتم باشه ........

از معاشرتی که باید حواسم به حرف ها،به اشاره های، به نگاه ها باشه .....

از معاشرتی که باید حواسم به قضاوت ها و اظهارنظرها باشه.........


من امـــــــــــــروز...متنفـــــــــــــرم......

از دیدن کسانی که من و دور زدن برای بدست آوردن منافعی که در برابر از دست دادن اعتماد من هیچه...

از دیدن کسانی که من و دور زدن برای بدست آوردن منافعی که در برابر از دست دادن محبت من هیچه...

از دیدن کسانی که من و دور زدن برای بدست آوردن منافعی که در برابر از دست دادن صمیمت من هیچه...

از دیدن کسانی که من و دور زدن برای بدست آوردن منافعی که در برابر از دست دادن حمایت من هیچه...



من باور دارم که روزی می آید و می بینند و می فهمند آنچه از دست دادن و آنچه بدست آوردند.......اما تا آن روز...

به من دروغ بگویید....من با تنفــــــــــــــــــر نمی توانم زندگی کنم...

تنها.......به من یک دوســــــــــــــــــــــــــــــــــت نشان دهید........تنها یکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــی......


              من دوباره فراموش می کنم همه بی صداقتیهایتان را....بی محبتی هایتان را...بی عدالتی هایتان را....

              من دوباره باور خواهم کرد و از شوق لبریز خواهم شد...

              من دوباره صادقانه حرف میزنم...نقد می کنم...توضیح می دهم...

              من دوباره عاشقانه عشق می ورزم...محبت می کنم...آغوشم را برای اشک ریزانهایتان باز میگذارم......

              من دوباره منطق می بافم...عدالت می جویم و نادیده نمی گیرم آنچه را باید دید....



یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد

آنکه یوسف به زر ناسره بفروخته بود





              

نظرات 7 + ارسال نظر
پدرام دوشنبه 28 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 09:02 ب.ظ

از اینکه بعد از یک دوره غیبت با یک دردنامه برگشتید متاسف شدم
بیدار شدن با این شوک های گاه به گاه نشانه یزرگ شدن و روبرو شدن با واقعیت دنیاست
سالهاست که به این باور رسیده ام که """انسان گرگ انسان است"""
وقتی به این جمله باور پیدا کنید هیچ رفتاری از اطرافیان تعجب برانگیز نخواهد بود

ای وای من!!باور کن اگه به همسرم آدرس این وبلاگ و داده بودم یقین پیدا می کردم که شما خودشی که با اسم مستعار برام نظر می ذاری

"نشانه بزرگ شدن" دقیقا اصطلاح آقای همسر برای دلداری بنده بود

بی تفاوت بودن قدرت می خواهد و بی توقع بودن قلبی وسیع که متاسفانه من هنوز ندارم....من تا 10 سال پیش به خودم و خصوصیات شخصیتیم افتخار می کردم...چندسالیه که تمام نقاط مثبت شخصیت من نقطه ضعف من شده و تمام رذالت های اخلاقی، نقطه قوت بقیه...
همسرم معتقده که علتش اینه که چندسالیه من دایره معاشرت هام بیشتر شده و اجتماع دور رو برم وسیع تر...من نمی دونم پس این رئیس جمهورها و سیاست مدارها چه جوری زندگی میکنن؟؟!!!فکر کنم باید از زن و بچه شون هم بترسن
ممنونم و ببخشید که دردنامه نوشته!!تقصیر مهندس یواشکی بود!!امر کرد بنویس، ما هم نوشتیم!!

پ.ن: آقا پدرام..میشه دوباره یه تیکه ای به رها اینجا بندازی شاید سر و کله اش پیدا شد
پ.ن 2: رها، اگه خوبی و اینجا رو می خونی یه نشونی از خودت بذارمن قول می دم دیگه نگم همدیگر رو ببینیم...فقط بیا بگو که خوبی

پدرام دوشنبه 28 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 11:04 ب.ظ

نه می توان بی تفاوت بود و نه بی توقع ولی حداقل با اعتقاد به این جمله می توان زخم های حاصله رو راحتتر تحمل کرد.
نقاط مثبت شما هنوز هم مایه افتخار است و رذایل اخلاقی که البته فکر نکنم داشته باشید باعث نکوهش
علاوه بر گسترش دایره دوستان البته با دنیای واقعی برخوردتون نزدیکتر میشه، به همین دلیل که افراد در دوره دانشجویی بشدت آرمانگرا و ظلم ستیز هستند ولی وقتی با دنیای واقعی برخورد میکنند اکثریت، تمامی آرمان های خود رو فراموش می کنند
پ.ن: منو تیکه انداختن، این شایعه های چیه بهارخانم، دوستهای بد روی اخلاقتون تاثیر گذاشتن، استادجان شما به این شایعات توجه نکن و همچناب به غیبت صغری خود ادامه بده، که بعضی ها برات نقشه ها دارن

درسته...
ممنونم....
دوران دانشجویی...واقعا همینطوره....دقیقا

پ.ن: بهار خانوم احتمالا از دوستای وبلاگیتونه!!!من که عسل هستم!!
پ.ن.2: من واقعا نگران رها هستم

بنفشه سه‌شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 03:52 ب.ظ

اول از همه تشکــــــــر میکنم که دست یه نفرو رو کردی، بهار کیه؟!!!!
بعدم ببخشید دوستم یه مدت دچار مشکلات دماغی بودم بس که پشت همکارم غیبت کردید آهش منو گرفت دماغم به فنا رفت. این پستتو دیروز دیدم منتها چون طولانی بود گذاشتم سر فرصت بیام و بخونم و نظر بذارم بعدم چونکه انفولانزای دماغی دارم آلزایمریم کرده یادم رفت نشد زودتر بیام. والا من فکر میکنم هـــــــــمه از آدمای دورو متنفر باشن آدمایی که در ظاهر یه جورن و پشت سر یه جورن و . . . . ماشالا آدمای گنداخلاق بوقلمون صفت و نان به نرخ روز خور که به فکر خودشون و منافعشون باشن همه جا به وفور یافت میشن و وجود دارن و وقتی که آدم کشفشون میکنه و یهو به این اخلاقاشون پی میبره اولش خیلی دردناکه ولی بعداً آدم یاد میگیره که با این آدما باید مثل خودشون رفتار کنه و یا اینکه کلاً بذارتشون کنار البته اگه بشه.
بعدم دنیارو بگردی دوست به خوبــــــــــــیه من پیدا نمیکنی! قدرمو بدون حساااااابی! حالا کی بریم بیرون! رهارو ولش کن تا حالا خبر از خودش نداده لـــــــــــذا بیرون برده نمیشه! بلــــــــــه!

سلام دوستم
آخیییی......غیبت همینه!!خدا جای حق نشسته!!! هوا که دیگه سرد نیست ایشالا زود خوب می شی

یکی از آرزوهام قبل از اینکه بمیرم اینکه که یه روزی بتونم واسه چندتا آدم تو زندگیم چنان دورویی کنم و چنان پشتشون و خالی کنم که با سر بخورن زمین!!!عایا فکر میکنی من نیاز به مراجعه به روانپزشک هم دارم؟؟!!

معلومه که بهتر از تو پیدا نمیشه
موافقم....فقط امیدوارم خوب و سالم باشه...وگرنه خودم اینقدر می زنمش که دیگه خوب و سالم نباشه
کی بریم؟؟!!از اون پیاده روی های ونک تا ولیعصر داشتی خبرم کن بیام

پ.ن: واقعا بهار کیه؟؟!!آقا پدرام؟؟این بود آرمان ها ما؟!!!

بنفشه چهارشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 09:31 ق.ظ

نه نیاز به روانپزشک نداری عزیزم!
چاکریم!
موافقم خیلی بزنیمش اصلاً میگیم اون دختر متروئیه بیاد بزنتش!
بریم بریـــم! پیاده روی از ونک تا میدون ولیعصر؟!! این سوســـــــول بازیااااااااا چیــــــــــــه آخه؟!! من پیاده روی از فرودگاه تا حوالیه بهارستان و برگشتش تا حوالیه میدون جمهوری رو تو کارنامــــــه خودم دارم! حالا با کدومش موافقی؟!!
هییییییی! عجب روزگاریه رفیق!

مچــــــــــــکرم
دختر متروئیه رو خیــــــــــــــــــلی خوب اومدی!!!
شما دیگه واسه مسابقات پیاده روی در صحرای کالاهاری آماده ای!!ایشالا هدف بعدیت شرکت در مسابقه دو مارتن باشه!!
من دونده نیستم اما دوندگان رو دوست دارم!! رشته ورزشی مورد علاقه ام هم شطرنجه!!!!

پ.ن: هنوزم متعجبم؟؟؟باید به بخش های این پست دوستای مجازیم هم اضافه کنم

پدرام چهارشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 09:32 ق.ظ

استغفرا....
باز شماها دیواری کوتاهتر از من پیدا نکردید

خدا همه رو به راست هدایت کنه
مخصوصا بعضی از این گل ها رو

یعنی واقعا نمیدونید چرا نوشتم بهار

پس این چیه تو آدرس وبلاگتون

http://""""""""""""""""""bahar"""""""""""""-e-asal.blogsky.com/

توی آدرس وبلاگ من بلاگ اسکای هم هست...می خوای از این به بعد "بلاگ اسکای خانم " صدام کن!!!!

حالا ما که بخیل نیستیم!!گفتیم اگه دوست داری یه مشورتی با ما که دوستاس خوبت هستیم انجام بده که با این بهار خانم به جاهای خوب برسی

بنفشه چهارشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 09:38 ق.ظ

تو فقـــــــــــــــــــط تاریــــــــــــــــــــخ مشخــــــــــــــــــص کن رفیــــــــــــق!

دوست خودمی گل گلی من
شما شاغلی خانم!!شما باید وقت بدی!! تعطیلات و هم که به دیدن فیلم های گریه دار و ته دیگ بازی می گذرونی!!
دیگه می ترسم بگم بریم بیرون تو هم مثل رها غیب بشی
شنبه ظهر شوهر دارن تشریف می برن سفرهای استانی!!!تا چهارشنبه من یک عدد عسل مجرد و پایه تفریحات سالم و .......باز هم سالم!.... هستم!!

بنفشه پنج‌شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 12:55 ب.ظ

الان که جدی شد یادم افتاد که منم باید مثل رها در برم دیگه پیدام نشه!!!!! بـــــای تا قیام امام زمون

پی نوشت: یه نظر خصوصی واست میذارم! زیاد ناموسی نیست نترس!

!!!
منتظرم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد