زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد
زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد

زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد

روزمرگی

مامان تو رو خدا ......به بابام نگو.....

هنوز کلافم....دانشگاه هم نرفتم....تعطیل کردم نشستم خونه...تو دنیای مجازی اینقدر بگردم که واقعی شو یادم بره....


اما یه حسی مجکم برت می گردونه به دنیای واقعی: گرسنگی!!

خوب وقتی همسر نیست و توی یخچال هم غذا نیست باید چکار کرد؟!!..: املت!! دوست همیشگی تنهایی های خودم

کش و قوسی به خودم می دم...از پنجره بیرون و نگاه می کنم..یه پیرمرد با دوتا نون سنگگ تازه!!..وای ی ی ...منم می خوام...


پنج دقیقه بعد...

آروم آروم قدم می زنم و هوای خنک صاف و آفتابی رو می بلعم....خوب شد اومدم بیرون...حال و هوام عوض شد..2-3 متر مونده به نانوای صدای گریه میاد...گریه یه بچه...تقریبا ضجحه می زنه...

دلم ریش میشه...

قدم هام و تندتر می کنم....

صدا از مغازه نانوایی میاد...

می رم توی مغازه.....


   -مامان...تو رو خدا به بابا نگو...میگم تو رو خدا...به بابا نگو..


یه پسربچه حدودا د0 ساله..با لباس و کیف مدرسه....تپل ....با چشم های ریز و دماغ ریز و لپ های آویزون....


تقریبا تمام افراد توی نانوایی دارن بهشون نگاه می کنم.....


بچه همچنان در حال ضجحه زدنه...


مادرش...مسن به نظر میاد...لاغر اندام...با ظاهر مرتب...موهای رنگ روشن و صورت آرایش شده....

به پسرک با صدای آروم تشر می زنه که بس کن، همه کارهات و به بابات میگم...کاراهایی که الان داری می کنی رو هم می گم...

بعد با لبخندی از سر خجالت و گردن کج کرده به نشانه استیصال به بقیه نگاه می کنه و با چشم هاش میگه میبینید چقدر اذیت می کنه.....


    -تو رو خدا مامان...بگو که به بابا نمی گی...تو رو خدا...


بچه خودش و به در و دیوار می زنه..کیفشو میندازه و بر می داره...چندبار نزدیک مامانش می ره...دستش و دراز می کنه که بندازه دور گردن مامانش و صورتش و جلو می بره که مامانش و ببوسه...

مادر دستشو می گیره...خودش و کنار می کشه...


    - آرین...بس کن...برو بیرون وایسا...همه رو کلافه کردی...


همه بیشتر از کلافه شدن عصبی هستن...پچ پچ ها شروع میشه..


     - معلوم نیست این باباش چقدر کتکش زده که این بچه اینجوری می ترسه....


     -نکن خانم با بچه اینجوری...یکم بزرگتر بشه ترسش می ریزه میگه برو به هرکی می خوای بگو...


     - این مادرشه؟...حداقل بغلش کن گریه اش آروم شه...چه جوری می تونه همینجوری وایسه...



مادر رنگ به رنگ میشه...از یه طرف به بچه میگه آروم باش و از یه طرف به حرف های بقیه با تکون دادن سرش به نشانه تاسف واکنش میده...


یه خانم از جلوی صف میاد عقب...... اونجایی که مادر و پسر ایستادن......


       خانم...شما مادرش هستین؟

       - بله

       میشه بپرسم چی شده؟ این بچه چکار کرده؟


بچه آروم میشه......کیفش و که تقریبا به اندازه ی قدش هست بالای کولش می ندازه و اشکهاش و با آستین کاپشنش پاک می کنه....زل می زنه به مادرش و خانم .....


      -توی کلاس با بغل دستی هاش حرف می زنه...هرچی معلم بهش می گه حرف نزن گوش نمی کنه...خالا                 معلمش از من خواسته تا تنبیه اش کنم...

      خوب حالا اگه من ضامن بشم و آرین هم قول بده که تکرار نکنه...میشه شما هم به باباش نگین؟


مادر و خانم بر میگردن به آرین نگاه می کنن...چشم های ریزش رو ریزت می کنه توی چشم هاشون نگاه می کنه...


    - آره آرین؟ خانم راست میگه؟ قول می دی؟

     به بابام نمی گی؟...راست بگو؟..به بابام نمی گی؟


خانم میره طرف پسربچه...دستش رو دراز می کنه که بذار روی شونه اش...بچه شونه اش و کج می کنه و خودشو عقب می کشه... سرش و می ندازه پایین...

    - آرین...بیا اینجا...جلوی این خانم قول بده که حرف گوش می کنی....


بچه تکون نمی خوره...سرش و هم بالا نمی یاره...با دستاش بازی می کنه.....


     -اشکال نداره...نشون می ده که پشیمونه...شما هم بگین که به باباش نمی گین....


اسم بابا که میاد بچه سرش و بالا میاره...به مامانش نگاه می کنه...


    - باشه نمی گم...حالا بیا اینجا وایسا دیگه گریه هم نکن...


خانم انگار پیروزی بزرگی به دست آورده باشه لبخند می زنه...با سر برافراشته و شانه هایی عقب داده سر جاش توی صف بر می گرده....


همه می خوان یه نفس راحت بکشن که بچه شروع میکنه....


     - برام بستنی بخر...من بستنی می خوام...تو روخدا....برام بستنی بخر


گریه شروع میشه...بلندتر از دفعه قبل!!!!!


مامانش سرش و بالا میاره و به صورت همه اونهایی که آروم و بلند بهش اعتراض کرده بودن نگاهی می ندازه که یعنی بیاین..تحویل بگیرین!!!


    -باز پرو شدی آرین؟ اشتباه کردم بخشیدمت؟

    - بخر دیگه...تو رو خدا...من بستنی می خوام...بخر برام....


حالا دیگه صداش بلند تر شده...گریه اش تصنعی شده...چشم هاش و میماله تا اشکش در بیاد...


این دفعه دیگه پچ پچ نیست..همه عصیانی شدن....همه بلند می گن...


    آرین؟ این چرا اینجوری می کنی؟....


    آرین؟ نباید ضامنت می شدم؟ قول دادی که حرف گوش کنی.....


    آرین؟ اگه می خوای مامانت به بابات نگه ساکت باش دیگه....


    آرین؟.....!




بچه انگار که نمی شنوه...حتی سرش و به سمت صداها بر نمی گردونه....


به دفعه در یک حرکت غافلگیرانه دست مامانش و محکم می گیره و با اون یکی دست سعی می کنه هزاری های که مامانش توی دستش لوله کرده بود و از لابلای انگشتاش در بیاره...


   - چیکار می کنی آرین...انگشتام درد گرفت....نکن...میگم نکن...


مادر و پسربچه تقریبا گلاویز شدن...پسرک تمام هیکلش رو انداخته روی دست مادرش و سعی میکنه انگشتاش و یکی یکی باز کنه تا پول و در بیاره....

   - بده دیگه...می خوام بستنی بخرم...تو که پول داری...تو رو خدا...بده دیگه...


دیگه هیچ کس کلافه نیست...عصبانی هم نیست...همه بهت زده هستن....

حتی شاطر هم اومده وایساده داره نگاه می کنه...انگار همه سر جاشون خشک شودن....همه مثل مجسمه هستن...نفس هم نمی کشن....


مادر و پسر به هم می پیچن...پسر نه تنها تپله، بلکه قوی هم هست...اما مادر پیروز میشه....بچه رو هل می ده عقب و با غیظ نگاهش می کنه...


صدا ها شروع میشه.....:


    - عجب بچه ی تخسیه...فکر کنم حتما باید به پدرش بگین....


    -این چه کاری بود آرین؟...آدم با مادرش اینجوری رفتار می کنه؟


    -آره خانم...بگین به پدرش...این 2 سال دیگه زورش برسه کتکتون هم می رنه...


    - دست مریزا پدرش که این بچه تخس اینقدر ازش می ترسه....


    - معلوم نیست اگه ترس از پدره نبود دیگه چکار می کرد......

   

..........................................................................................................................پایان

تولدم....تلخ بود یا شیرین...مسئله این است!

جمعه ظهر...مامانم: سلام دختر قشنگم...خوبی؟...این هفته تولدته...من از الان بهت تبریک می گم..یکشنبه مهمون دارم می ترسم یادم بره.........تولدت مبارک(چرا اینجا آیکون بغض نداره.....)


شنبه شب...خواهرم..: سلام خواهرانی گلم....تولدت مبارک...اگه کیک بی بی خوردین و یاد من نکردین الهی شب دل درد بگیرین!!!...من دوشنبه شب تولد یکی از دوستامه...توی خونه گرفته و شلوغ...گفتم شاید نشه از اونجا بهت بزنگم...پیشواز رفتم....کیک بی بی یادت نره..هر لقمه ای که می خوری چهره من توی ذهنت باشه!!!!(چرا اینجا آیکون بهت زده نداره....)



صبح یکشنبه...ساعت 8...هوا عالی...همسرم من و میرسونه...تمام طول تبریک تولد و حرف های قشنگ....

ظهر یکشنبه...ساعت 3 میاد دنبالم...میریم کیک می خریم...میریم رستوران مورد علاقه ی من...

غذای مورد علاقه ی من...

دود و دود و گیج شدن های مورد علاقه ی من...

چشم ها رو بستن و لم دادن، تفریح مورد علاقه ی من...

شومینه با چوب طبیعی و دود طبیغی و ذغالهای قرمز قرمز منظره مورد علاقه ی من........


برمیگردیم...خسته ام...رخوت...اما لذت بخش نیست...چرا؟!!




صبح دوشنبه...کنفرانس های کسل کننده دانشجوها...

اس ام اس های پشت سر هم....

تلفن های پشت سر هم...

تبریک های پشت سر هم....

مادرشوهر: سلام عزیزم....تولدت مبارک...اینقدر تولد تو خوش یومنه که ما همه دور هم هستیم...چقدر حیف که شما نیستین...همه سلام می رسونن!!!

جاری...6بار زنگ زده...جواب نمی دم...بار هفتم...تولدت مبارک عسل جون...چقدر دلم می خواست میدیدمت...آخه ما 5شنبه داریم میریم اصفهان...تولد دعوتیم...جمعه برمیگردیم....مهمون هستیم...جمعه هفته پیش هم مهمون بودیم..واسه هفته دیگه هم قراره بریم سینما...واسه پنجشنبه بعد هم بلیط کنسرت گرفتیم...کاش شما هم بودین...جاتون خالیه...تولدت مبارک!!



چرا همش مصنوعی شده؟؟!!...حتی از پشت ارتباط مصنوعی تلفنی هم پیداست...

چرا تو صدای هیچکس شادی نیست؟ هیجان نیست.....




: سلام عسل..خوبی دوستم...امرز صبح سر کلاس بودم یه دفعه آلارم موبایلم زنگ زد...فکر کردم من که صبح آلارم و خاموش کرده بودم...موبایل رو برداشتم...دیدم ریمایندره...نوشته "تولد عسل"...گفتم خوب شد این تکنولوژی ها اومد...وگرنه چقدر دلم می سوخت اگه یادم می رفت...تولدت مبارک..........



امشب...ساعت 9...کیک...بادکنک...خنده....شوخی...کلا 10 دقیقه...بقیه اش مثل همیشه...

حرف های خاله زنکی خانم ها....زیر و رو کردن خانواده همسر و اجدادشون!.....حرف های کاری آقایون..بازار خراب و دلار گرون و هزینه ای سرسام آور......برنامخه بعدی کی باشه...کدوم رستوران جدیده...کدوم مرکز خرید بهتره...کی بریم شمال...همه با همه چیز موافقن!!!!.


ساعت 11!..پدرشوهر...تولدتون مبارک...دلمون براتون تنگ شده...من پام شکسته...توی گچه...بیاین پیشمون...خدافظ




خداحافظی...جمع و جور کردن...شستن ظرف...خشک کردن...فکر کردن...فکر کردن...فکر کردن





کاش آدم می تونست روز تولدش و هر چند سال یه بار عوض کنه!!! 

مثل تعطیلی هایی که تو تقویم هر سال دنبالشون می گردی و وقتی پیداش می کنی هیجان زده می شی....همه دنبال روز تولدت بگردن و وقتی پیداش کنن هیجان زده بشن!!....واسه یادآوریش تلاش کنن...واسه استفاده بهینه ازش برنامه بریزن.....


سال های پیش اینجوری نبود....

وقتی 18 ساله بودیم و تولد برامون مهمترین واقعه زندگی بود...اینقدر که کلاس درس رو به خاطرش تزئین کردیم!!!(نوشین، نرگس، بهاره، یادتونه؟!!....)


وقتی 20 ساله بودیم از اول ماه به فکر بودیم که چجوری سورپریز کنیم...

چی براش بگیریم....(نازی، نانا، ممول: اون لباس راه راه بنفش یادتونه؟!!...امشب پوشیدمش)


من هنوز هیجان زده ام...هنوز شروع هر ماه منو یاد دوستایی می ندازه که توی اون ماه تولدشونه...هنوز از اول سال در حال خرید کادوهای تولد هستم برای همه اونهایی که دوستشون دارم...


بهترین تبریک...یه اس ام اس بود...نگهش نداشتم...عقلم نذاشت که نگه دارم...اما قلبم خودش حافظه داره!!...: عسل جان، امروز اول آذره...می دونم تولدت امروز نیست...اما برای من همه آذر تولد توئه...ماه آذر ماه توئه...برگ های رنگارنگ درختاش مثل لبخندهای مرموزه توئه!!...پیچیدن باد لابلای برگ ها مثل منه که دنبال پیدا کردن خودم تو اون لبخندها هستم...پاییز فصل توئه...آذر مال توئه...تولدت مبارک......


28 سالگی.....تلخ بود یا شیرین...مسئله این است...


http://s5.picofile.com/file/8102508000/DSC_0004.jpg

http://s5.picofile.com/file/8102508176/DSC_0008.jpg

فقط زنان اولی بخوانند........3

به طور کلی، اونچه توی پست قبلی گفتم راجع به خودم و خانواده ام بود , خانواده همسرم که از لحاظ فرهنگی و اجتماعی و تحصیلات بسیار به هم شبیه هستیم و راجع به تفاوت های شخصیتی و خانوادگی من و جاری بود که از دور همه فکر می کنن که  من گل سرسبدم اما با سرویس دهی های افراطی جاری و خانواده اش، کاملا نه تنها جای خودش رو توی اون خانواده باز کرده، بلکه من و هم کاملا کنار زده بود.....


توصیه همه هم این بود که تو خودت رو با اون مقایسه نکن و خودت رو توی رقابت ننداز و خودت و کنار بکش و اون در حد تو نیست و از این حرف ها........

 

اما....

برادرم، رشته حقوق خونده....من گاهی به طور پراکنده واسه مادرم از مشکلاتم با رفتارهای جاری و خانواده همسر گله می کردم و مادرم همیشه فقط شنونده بود و سر تاسف تکون می داد....گاهی داداشم ، وقتی من و مامانم توی آشپزخونه حرف می زدیم، در حال غذا خوردن یا تماشای تلویزیون بود....می دیدم که سرش پایینه اما داره حرف های ما رو گوش می کنه...اما هیچ وقت عکس العملی نشون نمی داد....


من توی بالاترین مقطع تحصیلی رشته خودم توی دومین دانشگاه سراسری کشور قبول شدم...تبریک خانواده همسرم یه جمله بود: ما از اینکه عروس های خوبی داریم خوشحال هستیم، مدرک تحصیلی شون واسمون فرقی نداره


منم با دل پر و بغض در حال ترکیدن رفتم خونه خودمون که واسم جشن گرفته بودن...برادر عزیزم، روی کادوش یه کاغذ چسبونده بود که یه شعر روش نوشته بود:


زندگی را تو بساز...نه به آن ساز که سازند و پذیری بی حرف

زندگی یعنی جنگ.....تو بجنگ

زندگی یعنی عشق.....تو به آن عشق بورز


با خوندن این شعر بغضم ترکید....همه فکر می کردن ذوق زده شدم...اما نگاه های داداشم خیلی پر معنی بود...خیلی...


فردای اون روز رفتم توی اتاقش تا ازش تشکر کنم...چندتا جمله حرف نزده بودم که باز بغضم ترکید....بهم گفت بشین.....برام بیشتر از 2 ساعت حرف زد....حرف هایی که تا امروز هنوز تحت تاثیرشون هستم....:


  - عسل جان...تو داری با خودت چکار می کنی؟؟...تمام هم و غم شده که چرا به اون می گن عزیز دلم به تو نمی گن؟؟...که چرا     واسه اون سوغاتی میارن یواشکی بهش می دن؟؟....که چرا جلوی تو با اون پچ پچ می کنن و می خندن و به تو نمی گن؟؟...


    شدی مثل بچه ای که مدام نق می زنه که بچه های  مدرسه من و توی بازی را ه نمی دن!!

    تو که اینجوری نبودی...تو که خودت همش مدافع حقوق بشر بودی و سر دسته همه بچه های گنگستر فامیل!!! چی اینقدر           ضعیفت کرده؟؟؟....


حرف هاش مثه آب سرد بود...اشک هام بند اومد....دیگه فقط خیره نگاهش می کردم...پلکم نمی زدم...:


  - ببین عسل ...مشکل تو اینه که از سطح خودت خارج شدی...تو داری توی یه سطح دیگه بازی می کنی و طبیعیه که                   ببازی...دیدی گاهی وقت ها توی ورزش یه تیم آماتور میاد یه تیم حرفه ای و درجه یک رو شکست می ده؟؟می دونی علتش        چیه؟..علتش اینه که اون تیم آماتور قاعده بازی رو به هم می زنه...قاعده ای که بازیکنان حرفه ای عادت داشتن توی اون بازی        کنن...واسه همین، بازیکن های حرفه ای مقابل آماتورها اولش گیج می شن...اگه بخوان سعی کنن مثل خودشون باهاشون           مبارزه کنن، حتما شکست می خورن...

   این همون مشکلیه که تو دچارش شدی.....سوالاتی که می پرسی غلطن....اینکه من چی کم دارم که به اندازه اون محبت           نمی بینم غلطه...چون جوابش اینه که تو چیزی کم نداری، اما خانواده شوهرت عروسی رو که سرویس بده و چاپلوسی کنه و        اون ها رو خیلی خیلی از خودش بالاتر بدونه رو بیشتر از آدم مغروری مثل تو دوست دارن....خوب حالا می خوای چکار کنی؟؟


    بگی به جهنم؟ من می خوام همینی که هستم بمونم؟؟....بگی نه تاییدشون واسم مهمه، همونی میشم که اونها می خوان؟؟...هر دو جواب غلط عسل...


تو باید توی سطح خودت باشی، اما بازی کنی.......بجنگی.....چونه بزنی....حقت رو بگیری...........

این که کنار کشیدی از شنیدن حرف های مامانم و بقیه که طرفدار تو هستن خوشحال می شی راهش نیست....غرور تو باید در توانایی تو در گرفتن حقت باشه....غرور تو باید در این باشه که بدون پایین اومدن از اون سطحی که توش هستی، بتونی بازی کنی و بجنگی و حقوقت رو بگیری....


وقتی این ها رو می نویسم حتی تن صدای دادشم توی گوشم می پیچه...اون لحظه انگار من فقط صدای اون و می شنیدم...مسخ شده بودم...اصلا نیم تونم بگم چه حسی داشتم چون هیچ حسی نداشتم...حتی نمی تونستم حرف هاشو تحلیل کنم....فقط گوش می کردم...


امروز من یه گلادیاتورم!!!!...می جنگم . کوتاه نمی آم...اما توی سطح خودم...

امروز یقین دارم اگه توجهی که حقم هست به دست نمی آرم و دیگری اون رو به دست می آره به خاطر کمبود من نیست، اون قاعده ی بازی رو بهتر از من بلده....

پس به جای اینکه کنار بکشم و غصه بخورم و افرادی مثل خودم رو دورخودم جمع کنم که واسم غصه بخورن و بگن که چقدر در حقم اجحاف شده....خودم آستینام و بالا می زنم و می گیرم اون چیزی رو که می خوام....


مغرور بودن هزینه داره....هزینه اش سیاست داشتن و جا نزدنه.....اگه نداشته باشی و برای یادگرفتنش تلاش نکنی حتما یه جاهایی لطمه می بینی و اون وقت یاد میگیری....


مادرشوهرم چند وقت پیش به برادرشوهرم گفت " اگه فلان مقطع تحصیلی قبول بشی فلان جایزه رو بهت می دم"...من و همسرم 2 سال و 3سال پیش توی همون مقطع قبول شدیم و جایزه ای هم نگرفتیم!!!

من اگه عسل سه سال پیش بودم...این حرف و می شنیدم و ناراحت می شدم.... قهر می کردم و اونها هم سفر می رفتن کیف می کردن و منم به خودم دلداری می دادم که نه! من حاضر نیستم کوتاه بیام و گفتن اینکه ناراحت شدم یا منم توقع این جایزه رو دارم شکسته شدن غرورم می دونستم...اما حالا می دونم که اینطور نیست


پس با همون لبخندی که این حرف زده شده جواب می دم که: " این جایزه فقط واسه کسانی هست که قبول می شن یا شامل کسانی که دارن فارغ التحصیل می شن هم هست؟!!"

این جواب گیجشون کرد و سریع تایید کردن و تحسین کردن که آره...شما هم همینطور و شما هم آفرین و شما هم باریکلا..!!



و اما زنان رنجیده ی عزیزم.....


قصدم از تعریف شرایط و تغییرات خودم اصلا مقایسه نبود...دیدن لغزش همسری که عاشقش هستی با مرگ یه عزیز برابره....عشق و اعتماد عزیزترین عزیزان در یک زندگی مشترک هستند که سوگواری براشون شاید هیچ وقت تمومی نداشته باشه....

اما عزیزانم، نگه داشتن زندگی تون حق شماست....مخصوصا اگه پای بچه در میون باشه، نگه داشتن پدر در خانواده و سپردن وظایف به اون، حق بچه تون هست... تلاش برای گرفتن این حق نه از غرور شما کم می کنه نه از عرت نفستون....


خواهش می کنم با خوندن این جملات برآشفته نشید که اون مرد لیافت نداره، صلاحیت نداره، درک نداره، شعور نداره، هرزه است.......

تشخیص اینکه یه مرد و یک زندگی تا چه حد ارزش جنگیدن داره، البته که به عهده شماست...

این موضوع شخصی تر از اونی هست که بشه یه حکم کلی واسش داد...منم همچین قصدی ندارم....


من فقط می خوام بگم که جنگیدن و بدست آوردن حقوق، لطمه ای به غرور شما که نمی زنه هیچ، من و فرزند شما هم به تلاش شما برای حفظ زندگیتون افتخار می کنیم....


دوستان عزیزم...اگر مرد شما به هر دلیلی دچار لغزش می شه...شما در اوج اندوه و ناراحتی تصمیم نگیرین...می دونم که گفتنش آسونه و عمل بهش بسیار سخت...اما به خودتون فرصت بدین...

زندگی که 5 سال 10 سال یا حتی 20 سال واسه ساختنش وقت گذاشتین ارزش حداقل 5 روز یا 10 روز یا 20 روز فکر کردن داره....

اگه مرد شما برای این لغزش شریکی انتخاب کرده که شما از هرجنبه ای نگاه می کنید از او بهتر هستید و این همه خشم شماست، کمی تامل کنید....آنچه مرد شما رو جذب کرده چیزهایی نیست که شما دارین یا ندارین....قاعده ی بازی  زنانه هست که اون از شما بهتر بلده...


اگر هنوز ارزش هایی توی زندگیتون دارید که مایل به حفظ اون هستین، حتما بازی رو ادامه بدین، اما توی زمین خودتون....

دم خونه ی اون زن رفتن و شیون کردن و گیس کشیدن، قواعد بازی شما نیست....قواعد بازی اون زن هست...بازی توی زمین اون زن هست....زنی که وارد یه زندگی متاهلی می شه دست و پا بسته نیست...وارد زمین اون نشین...خودتون رو تا سطح اون پایین نکشین....


من می بینم که هرچی سال های بیشتری از زندگی مشترک گذشته و زنان در سنین بالاتری قرار دارند، زودتر ناامید میشن...افسوس می خورند و فکر می کنن مردی که بعد از 20-30 سال زندگی اون ها رو رها می کنه ارزش مبارزه نداره...


باز هم نمی تونم یه حکم کلی بدم...فقط می تونم به اونها بگم دست کشیدن از این بازی توسط شما بهترین نتیجه اش تشویق سایر زنان و دخترکانی هست که می دانند که شما خسته تر از آنی که وارد قاعده بازی شوی...پس زندگی امثال شما را راحتر هدف قرار می دهند....

دوستان عزیزم...داشتن بدن زیباتر و جذاب تر اگرچه برای مردان جذاب است اما شما 20 سال هست این مرد را می شناسید......مطمئن باشید اگر او قواعد بازی زنانه رو خوب می داند، شما قواعد بازی با این مرد را بهتر از آن دخترک جوان می دانید فقط مدتها هست که آن قواعد در روزمرگی زندگی تان خاک خورده و کمرنگ شده...فقط کافیست بخواهید...


عزیزانم، جذابیت های جنسی دوره ای هستند....مردانی که برای این جذابیت به سمت دیگر زنان کشیده می شوند اگر آغوشی برای بازگشتشان باشد باز می گردند...اما اگر در به روی آنها بسته باشد، سعی می کنن عروسک اسباب بازی که تنها برای ارضاء دوره ای خود انتخاب کرده بودند را برای تمام نیازهایشان استفاده کنند و این آن اتفاقی هست که بازگشت را گاهی غیرممکن می کند....


برای اثبات این موضوع، فقط یک ماه وبلاگ های زنان دومی را بخوانید...می بینید که تمام خوشی های آنان از وقتی شروع می شود که زن اول در را به روی شوهرش می بندد....

تمام آرزوهای آنان در این خلاصه می شود که زن اول قهر کند و داد بزند و از مرد بخواهد که زندگی را ترک کند...این دخواست برداشتن تمام مسئولیت ها از دیدگاه آنان تلقی شده و این را به مرد شما هم تلقین می کنند....


اینکه شیون می کنیم و کنار می کشیم و دور می ایستیم و برای تباهی زندگی جدیدی که مرد و زن عروسکی تشکیل داده اند دعا می کنیم...فقط و فقط خوردتر شدن و پیرتر شدن ما را به دنبال دارد...


من نمی دانم که چرا به جدایی می گویند شکست و به کسی که تجربه ی یک جدایی دارد می گویند "تجربه ی یک زندگی ناموفق".....روزی که مطمئن شدید که زندگی مشترک شما دلیلی برای ادامه ندارد، آن روز باید در چشمانتان غرور و روی لب هایتان لبخند بدرخشد...بیرون آمدن از یه رابطه ی اشتباه در هر زمانی "عین موفقیت" است...


فقط خواهش می کنم...تا روزی که اون غرور و اون لبخند رو نداری....در اوج ناراحتی و خشم...تصمیم های حساس نگیرید...


نگذارید به احساس تحقیر یا خرد شدنی که خیانت به شما داده...احساس شکست هم اضافه شود....


شما قاعده ی بازی با شوهرتان را از هر زن دیگری بهتر بلد هستین....فقط به خودتان فرصت بدین...یادآوری کنید و در سطح خودتان بازی کنید که بدست آوردن حق عین غرور است و گذشتن از بحران ها بدون سرخم کردن عین غزت نفس


فقط زنان اول بخوانند....2

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

فقط زنان اول بخوانند.....1

در گیر و دار خواندن وبلاگ های زن دوم و شروع به نوشتن نظراتم درباره اونها...بعضی از زنانی که تجربه ای از لغزش شوهرانشون داشتند، نظر گذاشتن و بعضی وبلاگ داشتن و از من خواستن که ویلاگشون و بخونم و نظرم رو براشون بنویسم....

اول از همه شون ممنونم...مخصوصا از اونهایی که در این زمینه وبلاگ نوشتن...خوندن نوشته هاشون هم تمایلم رو برای نقد کردن زنان دومی بیشتر می کرد و هم تاملم رو برای پیدا کردن راه خودم.....


خواندن تجارب به ظاهر شیرین زنانی که به بهانه های مختلف در یک زندگی گاها 20 ساله وارد می شوند(حتی به ظاهر مشروط) اما به تدریج تمام حقوق یک زندگی دو نفره رو درخواست می کنن، من رو به تنها نتیجه ای که می رسوند این بود که گرچه این زنان گاهی وقاحت را به نهایت رساندند و در مکر و حیله از بنی بشر جلو زدند، اما آن کسی که میدان را برای جولان دادن آنها باز می گذاره، فقط و فقط خود مردان هستند....


هرچه بیشتر می خوانم و بیشتر فکر می کنم، میزان تقصیر مردان برایم پررنگ تر و پررنگ تر می شود...


من اگر عسل چند سال پیش بودم  نتیجه گیری من از این بحث این بود که باید مرد خیانت کرده را لگد زد و از دایره خلقت بیرون کرد...


علت اینکه نوشتن این پست چند هفته طول کشید همین تغییراتی هست که توی این چند سال در افکارم و رفتارم بوجود اومده....نمی دونستم از کجا شروع کنم...چندبار نوشتم و پاک کردم...آخرش به این نتیجه رسیدم که باید از خودم بنویسم...از شرایطی که این تغییر دید رو بوجود آورد....اینجوری شاید طول پست طولانی بشه...اما در مقابل وقتی که دوستان عزیزم برای نوشتن یکی از تجربه ی دردناک ترین تجربه های زندگیشون گذاشتن می ارزه....


این بخش از پست رو چون باید راجع به خودم یکم با جزئیات بنویسم رمزی می کنم....دوستانی که می شناسمشون و مخصوصا دوستانی که رمز وبلاگشون رو دادن، همین جا نظر بذارن تا رمز رو بهشون بدم...