زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد
زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد

زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد

روزمرگی

مَن مَنِ مَن ، مَن مَنِ بی رنگ و بی تأثیر نیست/ هیچ کس با مَن مَنِ مَن ، مثل مَن درگیر نیست

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

از فرنگ برگشته!!

سلام به همه!!

صبح تا حالا دارم تما آرشیو وبلاگم و از اول می خونم...انگار سفر در زمان!!!خیلی از ماجراهایی که نوشته بودم و کلن یادم رفته بود و  با خوندن خیلی از خاطره ها تک تک اتفاق ها تو ذهنم مجسم می شد....وبلاگ واقعا دارایی خوبیه!!

اینقدر ننوشتم که تقریبا نمیدونم از کجا شروع کنم:


1- فرصت مطالعاتی رفتم و برگشتم. پذیرش واسه آمریکا داشتم اما اینقدر جواب ویزا نیومد که با پذیرش هلند اقدام کردم. از خرداد تا آبان هلند بودیم با شوهرم. جواب ویزای آمریکا هم هنوززز نیومده!! تجربه بسیااار جالبی بود. تقریبا همه چیز با اون چیزی که انتظار داشتم فرق داشت. بهتر یت بدتر بودن منظورم نیست بیشتر متفاوت بود. ایشالا سر فرصت از تفاوت هاش بیشتر می نویسم.


2- برادرشوهر اینجاست. امتحان جامعه دکتری داره. حال و احوالش به نظرم یکم عجیه...سرخوشی سال پیش و نداره...اما پشیمون هم به نظر نمیاد...چندتا دختر دور و برش هستن که هی با این به هم میزنه و هی با اون...همشون هم عاشق و کشته مرده اش هستن و هی نازش و می کشن و حتی واسه برگشتنش التماس می کنن11 خودش به همسرم گفته به نظرم میاد من اصلن آدم "رابطه" نیستم و هر رابطه ای وقتی یکم طولانی میشه خستم می کنه و میام بیرون. بعئ بعئ از یه مدت دلم تنگ میشه و برمی گردم..من به همسرجان گفتم به نظرم حتما نیاز به مشاور داره. مشاوره فقط واسه زمانی که مشکل بزرگ و قابل مشاهده ای پیش میا د که نیست. این به هم ریختگی و عدم ثبات هم خودش مشکله. اما میگه برادرشوهر گفته که از حرف های تکراری مشاور ها خسته شده و دلش م یخواد یه تغییر بزرگی تو زندگیش بده. امیدوارم خدا به هممون رحم کنه!!!


3- صبح خیلی چیزا تو ذهنم بود که بنویسم ولی الان انرژیم خالی شده!!!بعدن میام می نویسم. از دوستای وبلاگی هر کدوم هنوز می نویسن لینک وبلاگ های جدیدشون و برام بفرستن خوشحال میشم. یه سلام ویژه هم خدمت آقا پدرام یار غار و همیشه باوفا دارم. از این دوست آب هویجی ما خبر نداری آقا پدرام؟!!


سی سالگی- بازتعریف- دختری تحسین برانگیز؛ همسری اضطراب انگیز

بالاخره تمام شد...

احساس کسی رو دارم که از یه سف ی ر سخت برگشته..یه سقر پر از ماجراهای خوشایند و ناخوشایند...

" تراپی" به نظرم مهمترین نیاز هر زندگی زنا شویی مدرن هست...اصلن باید به جای مهریه و شیربها و این چیزا برای زوج هایی که زندگیشون و بر پایه اندیشه های مدرن شروع می کنن، مثل دفترچه بیمه، دفترچه مشاوره با روانشناس تهیه کنن...هر زوج باید یه روانشناس خانواده داشته باشن که حداقل سالی یه بار برای چک اپ پیشش برن..تو زندگی های سنتی کار مشاور رو این بزرگتر و اون بزرگتر می کردن...اما برای زندگی هایی که اساسش با تفکرات سنتی متفاوته نمیشه از توصیه ی ادم های سنتی استفاده کرد..

چندین هفته بود که گیج بودم...درواقع چند ماه بود که گیج بودم و چند هفته بود که عمیقا احساس شکست می کردم...احساس می کردم بازی خوردن و در حقم زرنگی شده...اینقدر موضوع بارز بود که مادر و خواهرم هم متوجه شدن..با هرکدوم صحبت می کردم و توضیح میدادم بعد از چند مثال و توضیح احساسم کم کم باهام همدردی می کردن و در عین حال که همه حق و به من نمیدادن اما اون ها هم موافق بودن که در برابر همه حمایت ها و تلاش های من همسرم واکنش مناسبی نشون نداده و من برای ناراحتی حق دارم اما هیچو کدوم در تصمیم گیری بعد از این راه حلی برام نداشتن...خودمم برای اولین بار راهکاری نداشتم...اما امروز بعد از چندین جلسه مشاوره..دوباره تونستم خودم و پیدا کنم...

 

ادامه مطلب ...

سی سالگی-بازتعریف- برون گرایی

توی تخت خوابیده بودم و با خودم کلنجار می رفتم...دلخور بودم و نمی دونستم بهش بگم یا نه..اس ام زدم . گفتم...چندتا خنده فرستاد و بعد گفت چقدر خوبه که ناراحتی هات و به زبون میاری...روزهای بعدش و سال های بعدش هم بارها و بارها بهم گفته بود...گفته بود اینکه درباره چیزی ناراحت میشم فورا راجع بهش حرف می زنم و اینکه از دغدغه های و مشکلاتم صحبت می کنم و  کلن اینکه همیشه همه چیزم شفاف و سر راسته رو خیلی دوست داره و تحسین م یکنه....

  ادامه مطلب ...

تعلیق!

تا من نرم بخوابم، اونم توی تخت نمیره! ترجیح میده همین جا روی مبل جلوی تلویزیون بخوابه تامن کارام تموم بشه و با هم بریم بخوابیم...وقتی  شوهرت روی مبل خوابیده، تلویزیون خاموشه ونور لوسترها روی آباژور تنظیمه، بوی قرمه سبزی در حال پخت برای ناهار فردا خونه رو پر کرده، چای با بهار نارنج برای خودت دم کردی و نشستی بعد از کلی وقت تو وبلاگت بنویسی،اونوقت بعد مدت ها وقت می کنی که به خودت و احساساتت فکر کنی می بینی هیچ حال خوبی نداره...حال بدی هم نداری! تـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــعلِِِِِِِِِِِِِِِِیق یعنی دقیقا همین حس...معلق. یعنی نه خوب و نه بد...کی گفته بی خبری خوش خبریه؟!!

  ادامه مطلب ...