زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد
زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد

زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد

روزمرگی

سی سالگی-بازتعریف- برون گرایی

توی تخت خوابیده بودم و با خودم کلنجار می رفتم...دلخور بودم و نمی دونستم بهش بگم یا نه..اس ام زدم . گفتم...چندتا خنده فرستاد و بعد گفت چقدر خوبه که ناراحتی هات و به زبون میاری...روزهای بعدش و سال های بعدش هم بارها و بارها بهم گفته بود...گفته بود اینکه درباره چیزی ناراحت میشم فورا راجع بهش حرف می زنم و اینکه از دغدغه های و مشکلاتم صحبت می کنم و  کلن اینکه همیشه همه چیزم شفاف و سر راسته رو خیلی دوست داره و تحسین م یکنه....

  

من فکر می کردم این ویژگی تحسین میشه، چون ویژگی خوبیه...شفاف باشی...راحت حرف بزنی...درددل کنی...نذاری رلخوری و ناراحتی بینتون بمونه...اینقدر راجع بهش حرف بزنی تا حل بشه.........

اما حالا میدونم که این ویژگی تحسین میسه چون کار رو برای بقیه آسون می کنه ...چون تو شبیه یه تنگ بلوری میشی که همه همی چیز و درباره ات می فهمن و دیگه لازم نیست تلاش کنن تا بتونن عکس العمل هات و حدس بزنن یا برنامه ریزی هات و پیش بینی کنن...همه همی چیز و میدونن و با خیال راحت برات برنامه می ریزن...بازیت میدن..برنامه های خودشون و پیش می برن و تو؟...فقط نظارگری...


من این بازی رو خودم شروع کردم...به تبعاتش؟ نه واقعا فکر نرکردم..اینقدر که به منافعش برای اون فکر کردم، به مضراتش برای خودم فکر نکردم...فداکاری؟ نه واقعا فداکاری نبود...بیشتر یه آوانس بود...خواستم اخساس کنه که با من برابر شده...احساس کنه که امتیازی داره که من ندارم و با این حس  از تمام آشفتگی های 6 ماه گذشته نجاتش بدم....اما هیچ وقت فکر نمی کردم اگر برای من شرایط مشابه پیش بیاد اون هیچوقت حاضر نمیشه امتیازاتش و با من share کنه. ..


این روز ها...جزئ معدود روزهایی هست که توی زندگیم نمی دونم تصمیم درست چیه، تصمیم غلط چیه....اتفاقات 2 ماه گذشته برام شبیه از دست دادن یه عزیز بوده...سوگوارم و سوگواریش تموم نمیشه...هر لحظه بغض می کنم و وقت و بی وقت اشک میریزم و حتی نمی تونم توضیح بدم ...هیچ کس عمق درد و نمی فهمه و اونی که می توته بفهمه هم خودش و به نفهمیدن زده ..چون براش راحت تره...از دور میشنه و نگاه می کنه تا من روزها عذاداری کنم و بعد هم حتما آروم میشم و زندگی به روال طبیعی بر می گرده...امانمی دونه که این بار نمیشه...


این بار مشکل من بیرون از زندگیم نیست...این بار مشکل این آدم و اون آدم نیست که آخرش به این تنیجه برسم که ازشون فاصله می گیرم...من عذادار محبت بی واسطه و بی دغدغه ای هستم که تو زندگیم داشتمک...من عذادار اعتماد بی قید و شرط و چشم بسته ای هستم که به اون داشتم...من سرخورده از همه انرژی هستم که برای بالا کشیدن اون، برای جبران ضعف ها و ناتوانایی های اون گذاشتم...من ...بهت زده از دیدن تمام صفاتی هستم که توی خانواده اش وحود داشت و خودش سرکوبشون می کردو ناراحت بود، توی خودش هستم...

نمی تونم ببخشم...هیچ وقت مشکلات و ناراحتی ها توی ذهن من بیشتراز 3-4 روز دوام نمیاورد...اینقدر سریع سعی می کردم  از فکر و غصه بیرون بیام که گاهی فکر می کردم شخصیت دوقطبی دارم....امروز، دقیقا 15 روزه که به اندازه روز اول غمگینم...فکر می کردم برگردم تهران و تو خونه خورم آرامشم بیشتر میشه...اما نشد...

از در که وارد شدم و سفره هفت سین پژمرده و پلاسیده ام و دیدم...انگار دوباره قلبم مچاله شد...

فقط کسانی که یه عزیز و از دست دادن م تونن حال من و بفهمن...مشکل من سفر نرفتن و تنها موندن نیست...مشکل من شکسته شدن تمام تصوراتم از آینده امه...از اینکه باید مکمل باشیم و تلاش کنیم ضعف های همدیگر و پوشش بدیم...


بارها همین جا نوشته بودم که از نزدیکترین وستام وقتی باهام دورویی می کنن...وقتی زرنگی می کنن..وقتی از تمام اعتماد و یک رنگی من سواستفاده می کنن چقدر آزرده میشم و به خود اون گله می کردم ...باورم نمیشد یه روزی از خود اون باید آزرده بشم..از تمام ؟آدم هایی که دورویی می کردن و منافعشون که ایجاب می کرد من و دور میزدن فاصله گرفتم...با اون باید چکار کنم؟


...............................ناتمام

نظرات 4 + ارسال نظر
Maryam h شنبه 14 فروردین‌ماه سال 1395 ساعت 06:54 ب.ظ http://words-world.blogsky. com

سلام
خوبی؟
چقدر باهات احساس همدردی کردم...چقدر حس میکنم یه ادم اینطوری مث اونی ک توزندگیته دارم!
عزادار؟من فکر میکنم یه شخصی از زندگیت خارج شده تا اینکه...
ب هرحال لمیدوارم همه چیز اونطوری ک باید باشه بشه
سالم و شاد باشی همیشه ایشالله

سلام مریم جان
ممنونم از همدلیت

سهی یکشنبه 15 فروردین‌ماه سال 1395 ساعت 02:23 ب.ظ

فکر نکن خیلی غیر عادیه. حرفاتو فکر می کنم خیلی از زنها با عمق وجودشون حس کنن ممکنه تو آدمهای مختلف تجربه های مختلفی باعث رسیدن به این حس بشه ولی فکر می کنم حس خیلی مشترکی باشه که درجات مختلفی داره.
این به ذات مادر بودن زنها برمی گرده دخترا تو دوستیهاشون خیلی وقتها بدجنسند ولی اکثر تو زندگیشون یک فداکار ذاتی هستند ولی تو موقعیتهایی که نیاز به درجات خیلی خفیفتر فداکاری طرف مقابلشون دارن اونو دریافت نمی کنن و دلشکسته میشن مردها همیشه منافعشون را به همه چیز نرجیح می دن و انگار همه چیز یک معامله است و آدم احساس غریبگی می کنه. شما آدم مستقلی هستی وگرنه خیلی زودتر به این حس می رسیدی.

ممنونم از همدلیت سهی جان.با وجود متن به هم ریخته و نصفه نیمه ای که نوشته بودم کاملن هم درد و هم مشکل من و درست فهمیدی دوست خوبم
دید مادرانه به زندگی مشترک یکی دیگه از نقاط ضعف من تو زندگیم بود که الان بهش واقفم... اینکه نگران همه چیز باشم و به همه چیز فکر کنم و برای همه چیز برنامه ریزی کنم باعث شده بود اورده های احساسی من تو زندگی خیلی زیاد بشه در حالیکه در موقعیت مشابه رفتار متقابلی ندیدم..درباره آقایون حق با شماست...بیشتر رفتاراشون با محاسبات منطقی و یا منفعتی هست و درکی ندارن از اینکه این محاسبات حتی اگر منافع مالی و یا اجتماعی مشترکی رو هم نتیجه بده به آزردگی عاطفی که برای همسرشون بوجود میاره نمی ارزه...
من اینقدر در 6 ماه گذشته مادرانه و فراتر از یک همسر آورده ی عاطفی و حمایتی در زندگی مشترک داشتم که ندیدن رفتار مشابه باعث خشم و سرخوردگی از خودم شده بود...
یکی از جلسات مشاوره من کاملن به بررسی تغییر نگاه مادارانه به زندگی مشترک گذشت که ایشالا تو فرصت های بعدی می نویسم درباره اش.

مینو دوشنبه 16 فروردین‌ماه سال 1395 ساعت 01:01 ب.ظ

خیلی سخته
شرایطی که مثل برزخه نمی دونی باید چه تصمیمی بگیری و چطوری ذهن و روح درموندتو آروم کنی. از خدا میخوام خودش بهت کمک کنه.

ممنونم از دعای خوبت دوستم

C سه‌شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1395 ساعت 12:36 ق.ظ

تو الکی ناراحتی.... به نظر نمیاد که مشکل خاصی وجود داشته باشه.... به فرض همه اطرافیان از پیشرفت تو بدشون بیاد، این مشکله واقعا؟ زیادی حساسی....

البته مشکل این نبود که شما برداشت کردی اما این اطرافیان خیلی مهم هستن که کی باشن..در دایره ای از نزدیکانی که از پیشرفت تو ناخشنود باشن زندگی کردم فقط سخت نیست, جهنمه!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد