زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد
زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد

زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد

روزمرگی

سی سالگی-بازتعریف-مادربالفطره

من در سی سالگی فهمیدم که یک مادربالفطره هستم....

  

من از مراقبت کردن و حمایت کردن لذت می برم...از انسان های باهوش و با استعداد اما با تونایی های اجتماغعی ضعیف، محافظه کار و  بعضا کم اعتماد به نفس خوشم میاد..باهاشون دوست می شم و با تمام توانم ازشون حمایت می کنم..بهشون بال و پر می دم و تمام  تلاشم و برای رشدشون انجام میدم..از اینکه بهم اعتماد می کنن و زوایای پنهان شخصیتی و روحیشون و برای من باز می کنن لذت می برم..از اینکه حرف های پشت سکوت هاشون و بشنوم و دنیای پنهانشون و درک کنم لذت می برم..ولی...وقتی به نقطه ای می رسن که هرچه تلاش می کنم پیشتر نمی رن..که هرچه تشویقشون می کنم توانایی یا جرات جلوتر رفتن و ندارن..درست توی همون نقطه ..رهاشون می کنم..

خسته میشم....

جا می زنم.......

تمام اون علاقه ها و حمایت هاو تلاش هام تبدیل میشن به خشم و کلافگی و احساس استیصال..دیگه حتی تحمل دیدن ناتوانایی هاشون ندارم..دیگه حتی نمی تونم کوچکترین ضعفشون و تحمل کنم...کنار میکشم...و اگه بتونم ازشون فرار می کنم..


اونا..خودشون هم نمی دونن به خاطر تشویق ها و حمایت ها و جسارت های که بهشون تو خیلی از کارها دادم ازم ممنون باشن یا به خاطر یکدفعه کنار کشیدن و تنها گذاشتنشون ازم دلخور باشن..

من..خودمم هم نمی دونم چی باعث شد اونقدر دوستشون داشته باشم و کمکشون کنم..و چی باعث شد دیگه نتونم ادامه بدم و کنار بکشم...


من نمی دونم درباره بچه خودم هم اینجوری میشم؟نمی دونم این علاقه به حمایت کردن و کمک کردن و پشتیبان بودن رو چرا یک دفعه از دست میدم...و از اون بدتر اینکه وقتی به نقطه رها کردن یه دوست ضعیف می رسم .... فرار می کنم و دوست ضعیف بعدی رو پیدا می کنم! و بعد...از دور می ایستم و به آدم های جسور و موفق و پیشرو نگاه می کنم و همش با خودم فکر می کنم چرا هیچ کدوم از نزدیکان من این ویژگی ها رو ندارن...اما یقین دارم...یقین دارم که اگرتوی  یه جمع از افراد قوی و با ارداه و یه جمع باهوش اما محافظه کار و محتاط بهم حق انتخاب بدن، بازم من دوستا و نزدیکام و از جمع دوم انتخاب می کنم....چرا؟


دیروز داشتم فکر م یکردم شاید اگر بچه دار بشم این حس تغییر کنه...شاید اونقدر تمام احساس حمایت و پشتیبانیم رو به بچه ام بدم که دیگه برای بقیه چیزی باقی نمونه...شاید اون موقع دوستام و از بین آدم هایی شبیه خودم انتخاب کنم...دلم می خواد این ویژگی تغییر کنه..اما نمی دونم چطوری..نمی دونم..

نظرات 1 + ارسال نظر
پدرام جمعه 11 دی‌ماه سال 1394 ساعت 12:56 ب.ظ

سلاااااااااااااااااام خانم دکتر گرامی

نا امیدانه به وبلاگتون سر زدم و با خوشحالی دیدم که دوباره فعال شدید، تبریک میگم
از طرفی بخاطر به نتیجه رسیدن تلاشهاتون خوشحال شدم و تبریک میگم و از سویی بخاطر ناملایمات پیش آمده غمگین
در هر صورت آرزوی موفقیت و بهروزی دارم براتون در کنار خانواده
بعد از کم شدن فشار کاری اگر فرصت کردید نگاهی به مباحث روانشناسی در حیطه "تحلیل رفتار متقابل" بیاندازید شاید رهگشا باشد.
منتظر پست های جدید هستیم

واقعا یکی از مهمترین و موثرترین انگیزه های من واسه نوشتن هستی دوست قدیمی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد