زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد
زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد

زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد

روزمرگی

زنان فضایی زمینی می شوند تا مردان زمینی به فضا بروند!

سین رو از دوران لیسانس می شناسم. توی دوران لیسانس همکلاسی ها به دو دسته تقسیم شده بودن، خوابگاهی  و غیر خوابگاهی.  سین جزء دسته خوابگاهی ها بود که از یه شهرستان همجوار اومده بود اما چون وضعیت مالی خوبی داشت و فکر کنم یکی یه دونه بود اصلن از شررایط خوابگاه راضی نبود. دو ترم بیشتر نموند و بعدش مهمان شد دانشگاه همون شهرستانی که ازش اومده بود و دیگه هم بر نگشت. الان توی یه دانشگاه هستیم دوباره و اون 2 سال پایینی من میشه اون روز همو دیدم و شروع کرد پرسیدن اینکه این دوستت الان چیکار می کنه و اون کجا رفته و ...کم کم دیگه می خواستم بهش بگم ببخشید من کار دارم و بقیه مکالمه باشه واسه بعد، یهو یادم اومد از یکی از دخترهای خوابگاه خیلی خوشم میومد، پرسیدم راستی فلانی می خواست واسه ارشد بره اروپا چی شد؟ درسش وادامه داد؟ گفت نه! گفتم ا؟ کار می کنه؟ گفت نه! گفتم پس چی؟ گفت:عروس شده!!!!!!!!!!!!!!!!...تقریبا به زور جلو خنه ام و گرفتم و گفتم آره البته دختر ها بجز درس خوندن و کار کردن گزینه های دیگه ای هم دارن!! لبخند گشادی که همیشه رو صورتش بود، آروم آروم جمع شد و خیلی جدی تو چشمام نگاه کرد و گفت: عسل، راستش و بگو، تو الان از اینکه ازدواج کردی راضی هستی؟!!!!!!!!!!!!

  

اولش جا خوردم، بعدش خندیدم و گفتم، الان انتظار داری دقیقا چه جوابی بشنوی؟!!حتی اگه نارضایتی هایی هم داشته باشم این مسئله خیلی خصوصیه!

همون طور با صورتت جدی گفت، نه مردهای ایرانی نمی تونن موفقیت و پیشرفت زن هاشون و راحت هضم کنن..فکر می کنم اگه یه زن بخواد هم توی درسش و هم توی شغلش موفق باشه با ازدواج به مشکل می خوره.


اینکه این مکالمه چه جوری ادامه پیدا کرد مهم نیست. حرف هایی که من به یه غریبه راجع به زندگیم می زنم درباره مسائل عمومیه و آخرش هم نتیجه می گیرم که همه چیز نسبیه و میشه اختلاف نظر داشت..اما موضعی که توش ایستاده بود و من کاملن می شناسم!!این موضع خود من بود تا 6-7 سال پیش...و سوالش...انگار یکی من و محکم گرفت و پرت کرد به یه ماه پیش..به شب تلخ...خیلی تلخ...


من زن جاه طلبی هستم. خیلی زیاد..بارها و بارها این خصلت باعث رشد و پیشرفتم شده و بارها و بارها باعث لطمه خوردن و شکست. روزی که با همسرم آشنا شدم، روزهایی که از برنامه های آینده مون حرف می زدیم، همیشه من و بابت بلندپروازی ها و جاه طلبی هام تحسین می کرد. من سرخوش از تحصین ها و تاییدهاش، خصوصا چون توی زندگی خانوادگی خودش مادری با پوزیشن شغلی و اجتماعی بالاتر از پدرش داشت، تصور می کردم که این مرد هم کاملن توی تمام بلند پروازی ها با من همراهی می کنه و هم توی زندگی خانوادگیش یاد گرفته که زن ها می تونن پیشرو باشن...اما امروز کمتر از 6 ماه مانده به پنجمین سالگردعقدمون، می دونم که واقعیت غیر از اینه..

من شناختی از مردهای غیر ایرانی! ندارم، اما همسر خودم و دوستانم و تو این چندسال که از ازدواجمون می گذره رو میبینم که در حال تغییر و تبدیلن..تغییر از مردانی روشنفکر و همراه و تحسینگر موفقیت های زنانشون به عنوان همسر، به مردانی سنتی و و سلطه گر و کنترل گر و نگران از موفقیت های زنانشون به عنوان مایملک!

جالبتر اینه که ما زنان، اینقدر به زندگی ها و شرایطمون عادت می کنیم و دلبسته میشیم که به تدریج این تغییر و سلطه رو می پذیریم..درست مثل جزر و مدکه آب به تدریج پیشروی می کنه و ساحل به تدریج پسروی...

تمام تلاش من برای فرصت مطالعاتی در سکوت کامل همسر انجام شد..حتی روزهایی که کلافه بودم یا تند و تند ایمیل می زدم یا از صبح تا شب پشت تلفن با خواهرم درباره شرایطم توضیح می دادم، روزهای که به مشکل خورده بودم و از شدت استرس و فشار و معلق بودن برنامه ام و ناموفق بودن مدل کامپیوتری پایان نامه ام و شب بیداری های پشت سر هم برای حل کردن مشکلاتم، موقع رانندگی و موقع ظرف شستن و موقع جاروکشیدن بیصدا گریه می کردم، فقط سکوت می کرد و وانمود به ندیدن و نشنیدن...

این سکوت سیگنال مخالفتش بود بعد از اولین و آخرین بحثمون درباره این موضوع. به نظرش 6 ماه مطالعه در یه دانشگاه در خارج از کشور وقت تلف کردن بود و گفت که حاضر نیست با من بیاد...همیشه غر می زد که این برنامه براش جذاب نیست اما تا اون روز بحث جدی با هم نداشتیم..روزی که تازه دوره یآموزشی سربازیش تمام شده و بود و برای یه جشن دو نفره رفتیم رستوران رفتاری سعادت آباد...اونجا به صراحت گفت که نمیاد و منم به صراحت گفتم که بیشتر از 1 ساله که این تصمیم و گرفتم و حتی اگر شده بدون اون می رم....می گفت اگر سطح توقعاتت و پایین بیاری ما همین الان هم یه زندگی خوب داری و نیازی نیست برای بهتر کردنش به آب و آتیش بزنی..می گفتم سطح توقع من از خودم و زندگیم به اندازه توانایی ها و شایستگی هام هست و من خودم شایسته رفاه مالی و پوزیشن شغلی بهتری و میدونم و 6 ماه خارج رفتن با بورسیه وزارت علوم اسمش آب و آتیش زدن نیست..اصل مطلب همین دوتا جمله بود، بقیه حرف های اون روز برای اثبات یا رد این دوتا جمله زده می شد..بعد از اون روز...دیگه فقط سکوت بود...روابط عادی بود فقط راجع به خارج رفتن و سرچ کردن و دانشگاه و این مسائل هیچ مکالمه ای رد و بدل نمیشد...


یه شب پنجشنبه بود، داشتیم آماده میشدیم که بریم خونه یکی از دوستامون..یه مسیج..موبایلم و نگاه کردم، یه ایمیل بود از استادی که چندماه بود باهاش در ارتباط بودم..فقط نوشته بود ضمیمه را نگاه کن و موفق باشی...ضمیمه رو باز کردم...یه دعوتنامه رسمی......از خوشحالی جیغ کشیدم و از اتاق پریدم بیرون..نمی دنستم دارم گریه می کنم یا می خندم..موبایل گرفته بودم جلوی صورت شوهرم و نمی تونستم کلمه ها رو درست بگم..موبایل و ازم گرفت و شروع به خوندن کرد...چندبار دعوت نامه رو خوند و با تعجب به من و موبایلم نگاه می کرد..من با اشتیق نگاش می کردم و منتظر عکس العملش بودم ولی...لبخند زد گفت خوبه، به سلامتی...اصلن احساسی که اون لحظه داشتم قابل توصیف نیست..لبخند زدم و برگشتم تو اتاق و مشغول درست کردن موهام شدم..مغزم هنگ کرده بود...مدام چشمام پر اشک می شد و همه سعی ام و میکردم که پایین نیاد...چند روز بود که لوزه هام ورم کرده بود و گلوم اصلن جایی برای بغضم نداشت..داشتم خفه می شدم...ایمیل و برای خواهرم فوروارد کردم و اون با جیغ و داد و خوشحالی زنگ زد و تبریک گفت...ولی حال من خوب نشد...حتی بدتر شد..آخر اون شب با تهوع و استفراغ و تب واسه بخش فیزیکی من تموم شد اما اثر روحیش....نمی دونم کی تموم شه...

از روز بعدش کم کم راجع به اینکه این دانشگاه کدوم ایالت هست و کی میری و جکار باید بکنی صحبت کرد..کم کم گفت که می خواد یه cv درست کنه تا اونم واسه پست داک اقدام کنه...3 روز پیش بود..شب قبلش دوستم از زادگاه اومده بود پیشم و تا 2-3 داشتیم حرف می زدیم. ساعت 8:30 موبایلم زنگ خورد و بین خواب و بیداری و سردرد و گیجی جواب دادم..شوهرم با ذوق و شوق گفت که یه جواب خیلی خوب گرفته واسه پست داک از یه ایالت و شهر خیلی عالی..کلن خواب و سردرد و فراموش کردم و با خوشحالی و هیجان بهش تبریک گفتم..تلفن و که قطع کردم با لبخند دزار کشیدو م چشمام و بستم....خودمم باورم نمیشد که دارم لبخند می زنم....


آره سین عزیز...من داشتم لبخند می زدم و با هیجان موفقیت مردی رو تبریک می گفتم که تمام عکس العملش به تمام تلاش های من یه لبخند مصنوعی بود..

من، کوه آهنین تمام دوستام هستم وقتی بهشون ظلم میشه یا تو زندگیشون نادیده گرفته می شن و به من پناه میارن و ازم می خوان که براشون سخنرانی کنم تا دوباره اعتماد به نفس بگیرن..من، وکیل مدافع حقوق تمام زنان عالم هستم وقتی مردها سینه اشون و جلو می دن و از همسرانشون مثل مایملکشون حرف می زنن...من جاه طلب ترین و مغروز ترین زن کره زمین هستم وقتی همسر دوستام به شوهرم چشمک می زنن که ای بابا تو کی می خوای زنت و رام کنی؟...


کاملن درست میگی سین. جان..قد بلند آرزوها ی زنان پیشرو، توی سقف کوتاه زندگی های زناشوییشون جا نمیشه...اما صادقانه بهت بگم این جامعه، این فرهنگ، نه فقط مردانش، که زنانش هم توی تمام معادلات بالا حق رو به همسرم میدن و من و موظف می دونن که باید اون و قانع کنی که باهات همکاری کنه و خوب حق داره و مرده و مسولیت داره ..تازه یکی از دوستامون وقتی فهمید که همسرم هم برای پست داک اقدام کرده پشت چشمی نازک کرد که عسل تو واقعن خوش شانسی که همچین همسری داری واقعا کمتر مردی هست که اینقدر از کارای زنش حمایت کنه!!

می دنی همین جمله بیانگر همه فرهنگ ما هست..همکاری کردن زن با مرد از بدیهیات و واجبانه و اصلن طبیعت ژنتیکیش هست و همکاری کردن مرد با زن از موارد نادر و غیر رایج و غیر مرسومه!!تمام این بحث های مردان مریخی و زنان ونوسی رو هم که پیش بکشی  ته ته اش می گن که ذات اصلی مردانه از نظر ژنتیکی تمایل به پیشرو بودن داره زنان برعکس. اما هیچ کس نمیگه اگر میزان تمایل به پیشرفت در کدهای ژنتیکی یه مرد کمتر از توقعات زنش بود، اونوقت زنان فضایی باید زمینی بشن تا هم قد توانایی ها ی مردشون بشن؟!زنان فضایی باید تنهایی و یواشکی و بدون انتظار به همفکری و کمک خودشون تلاش کنن وگریه های خستگی های و دلتنگی هایشون و یواشکی بکنن تا شاید مردشون تصمیم بگیری از این زمین لعنتی دل بکنه و فضایی بشه؟ و اگه نشد؟

 سین عزیز، اگه نشد یقین بدون که همیشه انگشت اتهام طرف تو هست که به داشته های زندگیت قانع نبودی!!یا سطح توقعت بالا بوده و مردتو هم از خودت و زندگیت زده کردی!! اگرم تصمیم گرفتی که کوله بار توقعات و انتظاراتت رو روی دوش خودت بذاری و دستت و سر زانوی خودت بزنی برای برآورده کردنشون، خوب مردت حق داره که با منشیش رو هم بریزه چون تو به اون این احساس و دادی که از تو کمتره و ناتوان تره و خودت و زندگیش و از چشمش انداختی!!


آره سین جان،  من 6-7 سال پیش حرف های تو رو می زدم اما موقع ازدواج گفتم که شوهر من فرق داره..الان حداقل 5 تا زن دیگه رو می شناسم که اونها هم موقع ازدواج گفتن که شوهرشون فرق داره..الان می تونم بهت بگم که حداقل آگاه باشی، که هیچ کدوم فرقی ندارن...زمان و سن، همه مردان بلند پرواز روشنفکر رو به مردان سنتی به دنبال ثبات تبدیل می کنه...استثناء؟؟ من هنوز ندیدم، امیدوارم تو ببینی...


نظرات 2 + ارسال نظر
... پنج‌شنبه 28 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 12:59 ب.ظ http://http://mehraboonetanha.mihanblog.com

سلام عسل خانوم
میخاستم نظری داده باشم ...خخخخخخخخ

پدرام جمعه 11 دی‌ماه سال 1394 ساعت 12:42 ب.ظ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد