زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد
زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد

زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد

روزمرگی

عشق پیرانه سر

مامانش تلفن زد..طبق معمول روزهای فرد..

مکالمه یکم بیشتر از معمول طول میکشه..خدس می زنم احتمالا تنهاست..شب جمعه تنها بودن سخته واقعا...

تلفن و قطع میکنه و جواب سوالهام و با جمله های کوتاه میده: بابا رفته شهرضا، دادشم با دوستاش بیرونه، مامانم هم تنهاست..


این بار دومه که روز تعطیل میره شهرضا و میگه جلسه دادگاه دارم!! اگه آباده و اصفهان و هم شهرضا حساب کنیم میشه بار پنجم!! البته احتمال داره فقط اسم یه شهرستان و میگه که هم یه جوری دور باشه که بگه مجبورم یه شب بمونم بعد بیام، هم اونقدر نزدیک باشه که تو استان باشه و شامل حوزه پروانه کارش بشه..

  


قبلا هم سرگرمی هایی داشت ولی معمولا شب نمی موند...یا دو سه ماهی یه بار با دوستاش می رفت باغ و سوارکاری و کوه و کمپ و اینها...خالا واقعا می رفت یا نه و نمی دونم ولی حداقل این بهانه ها رو میاورد...نمی دونم چی شده که جدیدا یه چیزی میگه که نشه باور کرد... پسرش میگه احتمالن مامان غر زده که تو همش دنبال تفریخاتت هستی و بی مسئولیتی، اونم یاد گرفته بگه دادگاه دارم؛ اونم تو روز جمعه!!!

اون دفعه هم که بحثشون شده بود با هم می گفت می خواسته بیاد اینجا به پیش ما ولی ماشینش اصفهان خراب شده، شب همونجا مونده. با پسر کوچیکش هم که می خواست بیاد اینجا وسط راه اصفهان پیاده شده بود گفته بود دادگاه دارم!!یه شب موند و فرداش اومد.  


از روزی که پسر کوچیکه گفته زنش و نمی خواد، اونم انگار درد دلش باز شده...عین بچه ها خودش و با پسرش مقایسه می کنه و از نارضایتی های زندگی زناشوییش براش تعریف می کنه...


باهاش که صحبت می کنی تو حرف هاش میگه که فکر میکنه بهش اجحاف شده...اینکه زنش با دوتا بچه درسش و ادامه داده و فوق تخصص شده رو حاصل زحمات خودش می دونه...از اینکه حالا زنش وضعش خیلی از اون بهتره و بابت تنبلی و بی مسئولیتی شماتتش می کنه ناراحته..فکر میکنه من اگه اندازه زنم دنبال کار و درآمد بودم کی بچه ها رو بزرگ می کرد؟!!..حالا که بچه ها بزرگ شدن و زنش هم به یه جایی رسیده سهمش و می خواد!!


با زنش که صحبت می کنی تو حرف هاش میگه که فکر میکنه طعمه شده...تو دوران تخصص یه تکنسین آزامایشگاه عاشقش شده به حاطر موقعیتش بوده...اینکه دوتا بچه داشته و شوهری که خانواده اش هر هفته حداقل یه مهمونی می دادن و مهمونی می رفتن ولی تونسته تا فوق تخصص ادامه تحصیل بده رو حاصل تلاش هاش می دونه و از سختی هایی که کشیده و شوهرش نه درک می کرده و نه همکاری تعریف می کنه و فکر م یکنه حالا هم که به یه جایی رسیده به جای داشتم آرامش، همه ازش طلبکارن...


با بچه هاش که صحبت میکنی تو حرف هاشون میگن پدر و مادر؟؟؟؟...ما که نداشتیم...مادرمون که یا درس داشت یا بیمارستان و مطب بود، پدرمون که یا درس داشت یا تو خونه داشت کتاب می خوند و هرکس تلفن می زد می گفت نگین من خونه هستم بگین بابام سر کاره...ما رو مادربزرگ و خاله مون بزرگ کردن..وقتی که نوجوان شدیم و دیگه اونجا نرفتیم هم دیگه خودمون بزرگ شدیم!!هیچ کس حتی از ما نمی پرسید درستون چه طوره؟چی می خواین؟ دوستاتون کین؟ کجا می رین؟؟ فقط قبل از 9 شب باید خونه می بودیم...

پسر بزرگه می گفت واسه انتخاب رشته دبیرستان نامه بهمون دادن که به پدر و مادرتون بدین واستون پر کنن که پیشنهادشون واسه رشته دبیرستانتون چیه...می گفت فرم ها رو که نگاه کردم دیدم پدر ومادرم یا وقت نکرده بودن با هم حرف بزنن وبه یه نتیجه مشترک برسن یا طبق معمول ترجیح دادن با بحث سر اختلاف سلیقه هاشون بیخود خودشون و اذیت نکنن؛ پدرم نوشته بود رشته انسانی(مثل رشته خودش)، مادرم نوشته بود رشته تجربی(مثل رشته خودش) و من می خواستم برم رشته ریاضی!!


بعضی از زندگی ها مثه قتل دسته جمعیه...یه مقصر نداره...اصلا مقصر نداره..مجموعه از شرایط و اتفاقات و نادانی ها و لجبازی ها و توهم دانایی ها یه کلاف سردرگم و پر از گره بوجود میاره که هر سرش و بگیری بازم گم میشی..هرکس و مقصر کنی بازم میبینی اونم خودش معلول یه علت دیگه است...


همه آدم ها بهای اشتباهاتشون و پرداخت میکنن...انگار فقط خودشون متوجه نیستن چون همه بهای مشابهی نمی پردازن..یکی ضرر جانی میده، یکی مالی، یکی آبروش از دست می ده و یکی جایگاه جایگاه اجتماعیش متزلزل می شه..یکی هم مثه اعضای این خانواده نه جان از دست می دن و نه مال، نه آبرو نه جایگاه اجتماعی؛ 

هیچ بهایی بدتر از این نیست که همه چیز داشته باشی جز احساس خوشبختی...

نظرات 1 + ارسال نظر
مونا سه‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 01:55 ب.ظ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد