زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد
زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد

زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد

روزمرگی

صحبت از پژمردن یک برگ نیست....

سکانس اول: توی آشپزخونه شرکت دارم تند و تند صبحانه می خورم...مستخدم تند و تند باهام حرف می زنه...سعی می کنم گوش کنم: پسرم میگه من ازدواج نمی کنم، جایی که دارم کار می کنم همه زن ها با همه مردهاش رابطه دان..همشون هم متاهل هستن ولی با هم رابطه دارن.....سرم و تکون می دم و نچ نچ می کنم و برمیگردم سر میزم...با خودم فکر می کنم طفلی مادر ها همیشه دلشون می خواد بهونه های بچه هاشون و باور کنن..


سکانس دوم: برادرشوهر هر هفته میاد تهران و میره...چندبار از شوهرم خواستم که باهاش حرف بزنه ببینه برنامه اش چیه واسه زندگیش...زیادی صمیمی شده، از تجربیاتش خارج از عرفش تعریف کرده...آخرش هم گفته همه زن ها مثل هم هستن...شوهرم گفته اون زنایی که میان با یه مرد متاهل رابطه برقرار می کنه البته که همشون مثه هم هستن، یا می خوان به یکی آویزون بشن بگیرتشون یا دنبال یکی می گردن خرجشون و بده...اونم تو چشماش نگاه کرده گفته: اونها خودشون متاهل هستن، نه دنبال شوهرن نه دنبال خرجی......  


سکانس سوم: با دوستام نشستیم داریم حرف می زنیم...پری میگه نصف هفته رو می ره بیمارستان شوهرش واسه گذروندن طرح....می گفت روز اول که رفتم کارم زود تموم شد زنگ زدم شوهرم گفت بیا بخش جراحی...منم رفتن تو آینه دستشویی یکم خودم و مرتب کردم و رفتم تو بخش..دیدم شوهر من وایساده 3-4 دختر جوون تکنسین و پرستار اتاق عمل هم دور و برش، دارن گل میگن و گل می شنون!!...شوهرم معرفی کرد و همه یه خوش و بش کردن و بعدم روشونو برگردوندن و به گل گفتنو گل شنیدن ادامه دادن!!!انگار نه انگار که من اونجا وایساده بودم...جلو چشم من اینقدر صمیمی رفتار می کردن که دیگه خود شوهرم معضب شد بحث و تموم کرد!!!...از فرداش به محض اینکه کارم تموم میشه سرم و مثه بچه آدم می ندازم پایین می رم خونه...


سکانس چهارم: سین، هم رئیس شوهرم هست و هم یکی از خوش مشرب ترین و خوش تپ ترین افراد شرکت..من فق عکسش و دیدم ولی شوهرم هر روز یه ماجرای تازه از شیرین کاری هاش و تیکه انداختن هاش تعریف می کنه...تمام دختر های واحد های اینو و اونور هم انگار هر روز توی اتاقش هستن و صدای شوخی و خنده شون می آد...با یکی از دخترها به اسم میم. از همه صمیم تره و حتی دیده شده که وقتی میم میره تو اتاقش در و قفل می کنه....یه روز یکی از همکاراش با سر و وضع آشفته میاد میگه موبایل و کیف پولش و ازش زورگیری کردن...همه دورش جمع میشن و سعی می کنن دلداریش بدن...سین. میگه: خانم من و هم چند وقت پیش تو کوچه جلوش و گرفتن ولی اون باهاشون درگیر شده و تازه دنبال دزدها هم کرده....برق از کله شوهرم می پره!!!!از دوستاش می پرسه مگه سین. زن داره؟!!همه با تمسخر نگاش می کنن می گن: آرررره!مگه نمی دونستی؟؟


سکانس آخر: تو آشپزخونه شرکت هستم...به مستخدم میگم مطمئن باش پسرت وقتی از یکی خوشش بیاد و عاشقش بشه، ازدواجم می کنه ..یهو بغض می کنه میگه: خدا از سر این زن های هرزه و خراب نگذره...خوب خانم تا وقتی همه جوره راضیش می کنن تا این فقط یه شام و ناهار ببرتشون بیرون، میخوام که عاشق نشه..راضیم نه عاشق بشه نه زن بگیره ولی با این دخترها نگرده...آخه خانم بعضی هاشون شوهر دارن...اگه شوهر اومد زد پسرم و کشت، من چه خاکی به سرم بریزم..


از همان روزی که دست حضرت قابیل

گشت آلوده به خون حضرت هابیل

از همان روزی که فرزندان آدم

صدر پیغام آور ا ن حضرت باریتعالی

زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید

آدمیت مرد ،  گر چه آدم زنده بود

از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند

از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند

آدمیت مرده بود گر چه آدم زنده بود

بعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب گشت و گشت

قرنها ا ز مرگ آدم هم گذشت

ای دریغ آدمیت برنگشت

قرن ما روزگار مرگ انسانیت است سینه دنیا ز خوبیها تهی است

صحبت از آزادگی ، پاکی ، مروت ، ابلهی است

روزگار مرگ انسانیت است


صحبت از پژمردن یک برگ نیست

فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست

فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نزیست

فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست

وای جنگل را بیابان می کنند !

دست خون آلود را در پیش چشم پنهان می کنند


هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا

آنچه این نامردمان بر چشم انسان می کنند

در کویری سوت و کور

در میان مردمی با این مصیبتها صبور

صحبت از مرگ محبت ، مرگ عشق

گفتگو از مرگ انسانیت است...!

(فریدون مشیری )


 

نظرات 4 + ارسال نظر
پدرام چهارشنبه 19 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 12:29 ب.ظ




دیگه چی بگم؟ هاااااااااااااااان

سارا جمعه 28 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 02:33 ق.ظ

چقد متنفرم ازین کثافتکاریها که داره تو اجتماع به اسم مثلا روشنفکری انجام میشه

خانمه شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 01:51 ب.ظ

با اینکه ادم همه رو میشنوه ولی کنار هم خوندن همه اینا حال ادم رو خیلی بد میکنه


دقیقا همینطوره

شبنم75 جمعه 9 مهر‌ماه سال 1395 ساعت 07:06 ب.ظ

یه دوستی میگفت مرد متاهل مثل استفراغ میمونه کاملا باهاش موافقم ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد