زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد
زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد

زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد

روزمرگی

نفهمیدن با نفهمی خیلی فرق داره...خیلی

آنچه گذشت:

1- قبل از تعطیلات عینـــــــــــــــــــــــــــــــــــکم پیــــــــــــــــــــــــــــــــــدا شد!!!داشتم لباس هام و می ذاشتم توی ساک که دیدم خیلی شیک زدمش سر چوب لباسی!!!چون هم فریمش مشکیه و هم چوب لباسی، امکان نداشت بشه با چشم غیر مصلح پیداش کرد!!!چوب لباسی رو تند تکون دادم و یهو دیدم عینکم پرید توبغلم!!!احتمالا دلش واسم تنگ شده بود!!من که اصلا دیگه به یادش نبودم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

2-تاندون مچ دست راستم دچار التهاب شده و عصب کارپال   تحت فشار قرار گرفته و دست راست من از مچ به بعد حدود 1ماهه که توی آتله و تقریبا فلجه!!از شنبه که برگشتم تهران هر روز فیزیوتراپی رفتم و تا هفته آیننده باید برم...به همین خاطر تایپ کردن برام خیلی مشکله...

3- توی زادگاه همه چیز خوب پیش می رفت تا روز آخر که خاله دیوانه همسر اومد و یه حالگیری اساسی برای همه انجام داد و شب آخر رو با عصبانیت و سردرد و مقادیر زیادی بغض به تهران برگشتم...

4- جاری عزیر! و برادرشوهر دارن این هفته میان تهران..برادرشوهر برای مصاحبه دکتری و جاری برای خرید عروسی...اصلا حوصله غیبت ندارم وگرنه حرف زیاده!!!!!


امروز:

 

 

رفتم خونه دوستم...با لبخند و وانمود به اینکه اصلا ناراحت نیستم و اون اشتباه فکر کرده که من ناراحتم...........سخت بود...بیشتر تلخ بودم...یه جمله تکان دهنده ظهر توی یکی از وبلاگ ها خوندم که تا اعماق مغزم فرو رفت: " من از اینکه با من صادق نباشی آشفته نمی شوم...آشفتگی من از آن است که دیگر نمی توانم به تو اعتماد کنم"........دقیقا شرح حال منه...تمام ناراحتی من به خاطر از دست دادن یه دوست خیلی خوبه...دوستی که از صمیم قلب دوسش داشتم...

من شخصیت خیلی مستقلی دارم اما بسیار آدم جمعی هستم...خیلی زیاد نیاز دارم به افرادی که بتونم بهشون اعتماد کامل داشته باشم...کسانی که بی دغدغه باهاش وقت بگذرونم و حرف بزنم و بلند بلند بخندم و نگران تبعاتش نباشم...از دست دادن این افراد برای من یه جور سوگواری عاطفی به دنبال داره...سوگواری که به تدریج تبدیل به خشم میشه..برای فرار از این خشم مجبور میشم ازشون فاصله بگیرم این میشه داستان تکراری من و دوستان نزدیکم...


من دیگه یقیین دارم که مشکلی در من هست که اتفاقات مشابه با دوستان مختلف و در دوره های مختلف برام میوفته...اما نمی تونم بفهمم اون مشکل دقیقا چیه و چه جوری حل میشه...من از اعتماد کردن آرامش می گیرم...من از صمیمی شدن لذت می برم...اما به همون میزان لطمه میبینم...آسیب می خورم و خشمگین میشم...اما انگار دست خودم نیست...اعتماد و صمیمت برای من مثل ماده مخدر می مونه...من می دونم که دورویی ها رو میبینم وعامدانه چشم هام و می بندم...اما نمی دونم چرا این دورویی ها باید اتفاق بیفتن؟؟نمی فهم...یعنی هیچ انسانی تو دنیا شبیه من وجود نداره؟؟؟


من هنوز دوستی هام شبیه دوران نوجوانیم هست...هنوز اگر کسی به دوست صمیمیم توهین کنه یا پشت سرش حرف بزنه دلخور می شم...با کسانی که دوستم قهر باشه معاشرت نمی کنم...برنامه هایی که دوستم دوست نداشته باشه نمی ذارم...برای انتخاب رستوران و سینما و حتی مهمون ها مهمونی هام با دوستم مشورت می کنم و اونهایی که اون و ناراحت می کنن دعوت نمی کنم...و در ظاهر، تمام این رفتارها دوجانبه است...ولی کم کم متوجه می شم، اونهایی که من برای راحتی دوستم دعوت نمی کردم، دوستم خودش جداگانه باهاشون معاشرت می کنه و اسمش و میذاره مصلحت!!!کم کم می بینم توی تصمیم گیری هاش منافعی رو در نظر می گیره که من بی هیچ چشم داشتی چشم بسته ازشون گذشتم تا اون راحت باشه...

مثل یه بچه همش دارم نق می زنم...خودمم هم کلافه هستم...خودمم نمی فهم مشکل کجاست؟چرا باید همیشه با همه شطرنج بازی کنی؟؟چرا هیچ کس حاضر نیست تو چشمات نگاه کنه بهت راست بگه...چرا همه فکر می کنن پنهان کاری و منفعت طلبی عین هوش و درایته؟؟؟؟ چرا همه فکر می کنن باید همدیگر و خر کنن و با افتخار تعریف می کنن از گول زدن های همدیگه؟؟

من...می دونم که توی روابط دوستانم آگاهانه چشم هام و می بندم که خیلی چیزها رو نبینم یا نفهمم...اما نفهمیدن با  نفهمی خیلی فرق داره...خیلی...

نظرات 4 + ارسال نظر
پدرام شنبه 18 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 12:03 ق.ظ

این طبیعت آدمیزاده، با بالا رفتن سن انسانها محافظه کارتر و منفعت طلب تر میشوند
نمیدونم شاید با واقعیتهای زندگی روبرو می شوند و پی میبرند آنچنان که فکر میکردند قدرت تغییر اوضاع و احوال دنیا را ندارند، نمونه بارزش رو میشه تو فعالیتهای حق طلبانه و عدالت خواهانه دانشجویان دید که اکثرا بعد از مدتی می بینیم خودشان به سیاست مداران مصلحت اندیش تبدیل شدند
زیاد ناراحت نباشید این مصلحت طلبی در اکثر افراد دیده میشه و به نظرم اشکال از شما نیست، منافع انسانها اولویتهاشون رو عوض میکنه
در مورد نداشتن اعتماد به دوستتون بهتون حق میدم، رفاقتهایی که دچار کدورت میشن معمولا دیگه به حالت سابق برنمیگردند، انسان در نهایت موجود تنهایست که تنها میتواند به پروردگاری که بودن یا نبودنش چندان روشن نیست اتکا کند
شادباشید

واقعا؟!!...با بالا رفتن سن...سیاست مداران مصلحت اندیش...
این حرف ها درسته اما تمامش بستگی به قدرت باورهایی داره که در سنین پایین شکل میگیره...من همیشه یادگرفتم صادق باشم و همیشه یادگرفتم با کسی دورویی نکنم...مصلحت، توی روابط صمیمی جایگاهی نداره....مصلحت اندیشی پایان صداقت و صمیمیته...من در چیزی که به ضرر یا باعث ناراحتی خواهر و برادرم میشه "مصلحت اندیشی" نمی کنم چون خالصانه دوسشون دارم و صادقانه باهاشون صمیمیم....مصلحت اندیشی در سیاست در صورتی که برای به دست آوردن منافع بیشتر برای "مردم" باشه پسندیده هست اما اگر برای حفظ منافع شخص سیاست مدار باشه از نظر من فرقی با دورویی و منفعت طلبی نداره...
من کاملا درک می کنم شما چی میگی..اما اینکه نمی تونیم همه چیز رو تغییر بدیم به معنی "غرق شدن در تزویر با نام مصلحت اندیشی" نیست..اصلاح دورویی ها و تزویرها و منفعت طلبی ها با استفاده و تکیه از روشهای همان افراد اما با اسم "مصلحت اندیشی" در واقع "بازتولید" نوع دیگری از دورویی ها و تزویرها و منفعت طلبی ها هست...

واقعا همینطوره...من که واسه 2 ساعت بودن باهاش و حرف زدن و خندیدن حاظر بودم 3 ساعت توی ترافیک رفت و برگشت به خونشون بمونم، حالا که دعوت می کنه دنبال بهانه می گردم که رد کنم...اصلا حس خوبی نیست....اصلا

nari شنبه 18 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 07:20 ب.ظ http://nariaa.blogsky.com/

میبینم که عینکت برگشت بعله ناخوداگاهت فعاله بچه.
به نظر من اتفاقا با اون کسی که باید دوست نیستی تو یه دوست واقعی واقعی واقعی رو میرنجونی که چندتا دوست مثلا واقعی داشته باشی هرچیم بهت خیانت میشه یا ناراحتت میکنن دسیسه اون دوست واقعیته چون دلش میخاد تو اول اونو دوست داشته باشی.
دختر با خودت دوست باش خواهشا اول خودتو دوست داشته باش به خاطر دوستت از بعضی چیزا که خودت دوست داری میگذری یعنی چی؟
به جز اینکه وقتی خودت واسه علایقت ارزش قائل نیستی دیگران مجبور نیستن ارزش قایل باشن ببین فک کن تو یه کشور هستی که یه چی مثلا حفظ حجاب توت اجباریه وقتی مهمونت بیاد ببینه این اجبارو خودت رعایت نمیکنی اون چرا باید عایت کنه؟
واست مهمه بهت علاقه واقعی داشتن باشن ؟ خودت به خودت داری؟
دخترکم در ضمن از هیچ کس از هیچ کس از هیچ کس انتظار جبران نداشته باش بهت بدن منته ندن خفت
چی بگم شایدم من نمیدونم

آره ه ه ه ه ه !!! وقعا درست می گی...!!

چرا انتظار جبران نداشته باشم آخه...

یه چیز مسخره بگم..انگار هرچی با آدم ها صمیمی تر میشم بیشتر باهاشون مشکل پیدا می کنم...به نظرم میاد من صمیمت و بلد نیستم...یا شاید به ازای هر یه قدمی که بقیه میان من 10 قدم می دوم طرفشون...
نم یدونم چرا ولی احساس می کنم این ضعف از منه و باید جبرانش کنم...دلم می خواد یه مدت از همه فاصله بگیرم...

پ.ن: تو وبلاگت نظر می ذارم میگه امکان ثبت وجود ندارد...چرا؟؟!!!

بنفشه سه‌شنبه 21 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 08:33 ق.ظ

هییییییییییییییییییی!

maryam جمعه 24 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 06:24 ب.ظ http://www.tavalodesaeedeman.blogfa.com

سلام. 25 اسفند تولد عزیزمه. برا تولدش یه وبلاگ درست کردم که میخوام روز تولد عشقم بهش هدیه بدم. تا اون روز میخوام 1365 تا پیام تبریک تولد برا نفسم داشته باشم. لطف میکنی یه سر به وبلاگم بزنی و تو نظرات تولدشو بهش تبریک بگی. اسمش سعید هست. خیلی خوشحالم میکنی. ممنون. دلمو نشکن و بیا لطفا
www.tavalodesaeedeman.blogfa.com

من اگه روز تولوم یه وبلاگ بهم بدن با 1365 تا تبریک از طرف آدم ها ناشناس بیشتر وحشت می کنم تا اینکه لذت ببرم!!
به نظرم به جای این کار از روزی که وبلاگ و ساختی تا روزی که بهش می گی واسش از روزمرگی ها و خاطره های مشترکت بنویس...اینکه مثلا امروز با هم بودیم و چقدر خوشتیپ بودی و این حرفا!..به نظرم اینجوری به هیجان انگیزتره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد