زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد
زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد

زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد

روزمرگی

قدرت

از دید همه قدرت چیز خوبیه...از هر نوعش...گاهی ثروت قدرت می آره و گاهی نفوذ اقتصادی یا سیاسی...یا شناختن و فامیل بودن با آدم هایی که ثروت یا نفوذ دارند...

همه آدم ها دوست دارند خودشون و به آدم های قدرتمند نزدیک کنن..دوست دارن باهاشون رابطه داشته باشن...چون همین رابطه داشتن باعث می شه درصدی از قدرت هم به اونها برسه...یا حتی گاهی بتونن ازش استفاده کنن.

یه سری دیگه از آدم ها هم هستن که همه دوست دارن بهشون نزدیک بشن، اونم آدم های خیلی خوبه!..آدم هایی که راحتن، بی غل و غشن و می تونی از بودن کنارشون لذت ببری..آدم هایی که بهت عشق می دن و محبت بی هیچ چشمداشتی...اما به اینا آدم های قدرتمند نمی گن..بهشون میگن آدم های خوب!..نمی دونم چرا... 

 

وقتی اسم این آدم های خوب توی جمع میاد همه لبخند ظریفی می زنن...ابروها و گوشه چشم هاشون و پایین می دن و  و میگن: آخی! فلانی و میگی؟چقدر آدم خوبیه...

اما وقتی اسم آدم های قدرتمند میاد همه یه لبخند از سر شعف و غرور می زنن...ابروهاشونو بالا می دن و چشم هاشونو گشاد می کنن و میگن: اوه! فلانی رو میگی؟؟...حالا اگه توی دایره حمایتی یا آشنایی و یا فامیلی اون آدم قدرتمند باشن در ادامه میگن: آره می شناسمش.با هم رفت و آدم داریم.خیلی آدم تیزیه!!خیلی زرنگه!...اگه دورادور باهاش آشنا باشن و به قدرتی که داره حسادت کنن و یا زیر نفوذ قدرت اون فرد منافعی رو از دست داده باشن، در ادامه فحش هایی به معنی پدرسوخته بودن یا ناباب بودن نثار طرف می کنه اما اگه همون لحظه فرد مورد نظر از در وارد بشه تا کمر جلوش خم میشه..یا لگه همون فرد بهش پیشنهاد همکاری بده با سر قبول می کنه...

این ویزگی ها مربوط به هیچ مرزجغرافیایی یا قوم و ملیت خاصی نیست...همه این رفتار ها رو خودآگاه و یا ناخودآگاه دارن..معمولا آدم ها برای اینکه خودشون و دلداری بدن می گن که اونی که آدم خوبیه ، قلب و تسخیر میکنه و قوی تره و همیشه آدم ها و دوستای خوبی کنار خودش داره اما اونی که قدرتمنده به محض اینکه عامل قدرتش که پول یا هرچیزی بوده رو از دست بده همه از دور و برش پراکنده می شن بعد هم چندتا شعر می خونن که رفیق بند کیفتم و چندتا حکایت می گن از آدم هایی که در اوج زمین خوردن و همه از دور و برشون رفتن...

ولی همه این حرف ها با این پیش فرضه که آدم های قدرتمند اولا آدم های خوبی نیستن، یا به بیان بهتر آدم های قدرتمند خوب نمی شن و یا آدم خوب ها قدرتمند نمیشن!!دوما حتما یه روزی قدرتشون و از دست می دن و ما هم آخر و عاقبتشون و می بینیم و عبرت می گیریم!! خوب من می تونم بیش از دو جیم مثال بزنم که نه تنها هیچ کدوم از پیش فرض های بالا لزوما درست نیست بلکه یه اتفاق بد هم همیشه واسه آدم های خوب می افته که همه سعی می کنن انکارش کنن و یا ندیده اش بگیرن...

وقتی یکی از اون آدم های گروه خوب پیشرفت می کنه...یا اگه اسمش و نذاریم پیشرفت، وقتی که خواسته یا ناخواسته سطح اجتماعیش تغییر می کنه و به یه درجه خفیف از آدم های قدرتمند می رسه...اونوقته که همه اونهایی که وقتی اسم طرف و میشنیدن چشم هاشون و ریز می کردن و آخی می گفتن، کم کم چشم ها شون و گرد می کنن و دنبال این می گردن که چی شد طرف به اینجا رسید؟؟؟یا اصلا مگه حالا به کجا رسیده؟؟

تمام آدم خوبه های دور و برت می گن که فلانی دیگه خودشو میگیره و یه جور دیگه می گرده و یه جور دیگه می پوشه و کمتر با ما می گرده و حسادت و حسادت و حسادت....تمام آدم های قدرتمند دور و برت نگران می شن که از دایره حمایتشون داری خارج می شی و چشم تیز می کنن که کجا می تونن بهت ایراد بگیرن و کجا می تون بهت حالی کنن که تو اگه تازه به اینجا رسیدی ما سال های سال هست که اینجا هستیم و باید حالا حالا ها دست بوس بمونی!!

این میشه که اون آدم خوبه یا باید بزنه زیر همه چیز و از همه دور بشه...یا باید پنهان کنه اون تغییری رو که حاصل شده تا مبادا کسی بهش حسادت کنه...یه معلم فیزیک داشتیم می گفت آدم نباید گندم نمای جو فروش باشه، آدم باید همیشه جو نمای گندم فروش باشه...من همون موقع بهش گفتم هر دوی اینها اسمش ریاکاریه..آدم اگر گندم فروشه، باید گندم نما باشه؛ اگرم جو فروشه باید جو نما باشه....یادمه که چند لحظه معلم ساکت شد و به یه جا خیره شد...اما بعد درس و ادامه داد و جوابی به من نداد...شاید چون فکر میکرد بچه ام و نباید بهم رو بده بگه درست میگی.

همه اونهایی که هنوز توی بدترین و بهترین شرایط نگرانشون هستی، توی شرایط سختت فقط از دور سرشون و تکون دادن و چشم هاشون و ریز کردن و گفتن : آخی....همه این آدم ها الان از شرایط خوبت ناراحتن و چشم هاشون و برات گرد کردن...من از دور همه حس های منفیشون و می بینم و واسه همین تمام علاقه و محبتم نسبت بهشون از بین رفته...باورت نمیشه اگه بگم یه روزهایی دلم واسه چه کسایی تنگ میشد...باورت نمیشه اگه بگم چقدر از نزدیکی و دوستی با فامیل های قدرتمندت لذت می بردم و به خودم به خاطر دوستی با اونها افتخار میکردم...ولی الان...می بینم اونهای که از بالاترین پله های قدرت به همه نگاه می کنن از این یکی دوتا پله ای که تو داری بالا می ری نگران شدن... قوی باش مامان...

ناپلئون میگه، جایگاه و قدرت آدم ها رو میشه از روی دشمنانشون شناخت...امیدوارم هیچ وقت به جایگاه دشمنی نرسن که اگه رسیدن هم ابایی نیست...من دیگه نه به دوستی و فامیلی با اونها، که به خودم و فرزندی مادر دانا و توانایی مثل تو افتخار می کنم...

دلم برات تنگ شده مامان... واسه اون سادگی ها و خنده های انفجاریت..شونه هات که موقع خنده تند و تند بالا و پایین میره و اشک ریختن های موقع خنده هات که منم از تو به ارث بردم!!!

نگفتم بهت که پدرشوهرم بعد از چند بار رفت و آمد بهم گفت که واقعا مادر مدبّری داری...می دونی این کلمه مدبّر چقدر به دلم نشست...به نظرم بهترین کلمه ای بود که می شد برای تو به کار برد...نگران نباش مامان همیشه مدبّر عزیزم...من همیشه کنارتم...کنار تو..کنار خواهرم...کنار برادرم...من نمی ذارم بین ما یه خاندان J دیگه تکرار بشه...من از تو یاد گرفتم که مدبّر باشم...  تو فقط آروم باش...صبور باش...و دعا کن...