زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد
زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد

زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد

روزمرگی

تعطیلات خود را چگونه گدرانده ایم؟؟!بازگشت اژدها!!!!!

ما یه هفته مانده به تعطیلات عید به زادگاه برگشتیم و با خانواده خود و همسر دیداری تازه کردیم و اینقدر تازه شدیم که چندبار نه از ملال دوری بلکه از درد نزدیکی مجدد به خاندان همسر اشک هایمان سرازیر شد تا آب رسانی قطره ای کند تا ما همچنان تر و تازه بمانیم...

پس از آن در تاریخ 28ام سپندارمزگان مقارن با 23 جمادی الاول سنه 1400 و سی و پنج هجری قمری کوله بارمان بر دوش با خانواده همسر و جمعی از دوستانشان به سوی مقصدی نامعلوم رهسپار شدیم..بعد از گذر از چند ولایت و عبور از دریایی وسیع با لنچ به جزیره ای رسیدیم که در آن همه اصفهانی بودند!!!از رئیس کاروانسرایی که در آن اقامت داشتیم تا تمام کارکنان و راننده های تاکسی و فروشنده های مغازه ها و حتی مسافران دیگر همگی اهل خطه نصفه جهان بودند اما نمی دانم چه حکمتی بود که به آن جزیره "قشم" می گفتند!!!

 

 

 القصه، از کاروانسرایی که در آن اطراق کرده بودیم تا تور های نصفه و نیمه و نامنظم و در پیتی که رفتیم و وسایل نقلیه قراضه ای که برای تورهای درون و برون شهری استفاده می شد همگی دست در دست هم باعث شدند که درد هجری بکشیم که نپرس!! اما از همه ی این احوال ما را یک آموختن آمد که دانستیم که "بسیار سفر باید تا پخته شود خامی" را شاعران بیهوده نگفته اند:


 "حدود 2 سال پیش ما برای اولین بار به این جزیره زیبا اما محروم سفر کرده بودیم و چون تمام تصورمان از جزیره ولایت های کیش و دبی بود بسیار توی ذوقمان خورده بود...در آن سفر که سفرنامه ی مکتوبی از آن در دسترس نیست، محل اقامت مناسب و تورهای بسیار منظم و وسیله نقلیه بسیار تمیزی داشتیم اما هی نق می زدیم که کجاست ساحل ماسه ای که در آن کمی بیاساییم و کجاست مغازه های آنچنانی تا سکه های طلای خود را در آنجا خرج کنیم؟!!...در بازگشت از آن سفر تاریخی در شرح آن به دوستانمان آب ها تاب دادیم و موی ها کندیم و صورت ها خراشیدیم که هیهات...بدترین و بی کیفیت ترین سفری بود که رفتیم و بد بود و کثیف بود و سخت بود و غیــــــــره!"


اینک که برای دومین بار با طناب پوسیده دیگران(خیلی غیرمستقیم اشاره به خاندان معلوم الحال!) به سفر آن هم در ایامم شلوغ و درهم برهم و خوش یومن و میمون عید نوروز رفتیم متوجه شدیم هر زمان و در هر شرایط و در هر لحظه که فکر کردی این دیگر بدترین اتفاق در زندگیت هست و این بدترین روزگار عمرت هست، بدان و آگاه باشد که خداوند قهرش می گیرد و روزگار بدتری بر تو حوالت کردندی تا بفهمی که دفعه قبلی چقدر شامل لطف و عنایت ایشان بودی و خود از احوال خود بی خبر بودندی!!!


حاشا که من از جور و جفای تو بنالم

بیداد لطیفان همه لطف است و عنایت!!!!


پس از آن سفر کبیر و آن درس ها که همی فراگرفتمی، در روز 22جمادی الاول مقارن با 4 فروردین 1393 به زادگاه بازگشت نموده و خاندان همسر سیاهه ای از برنامه ی سایر روزهایمان به دستمان دادند:

 

فردا(دوشنبه 4 فروردین) : صبح تا ظهر عید دیدنی بزرگتر های فامیل در معیت خاندان همسر/ظهر ناهار در کاخ خاندان همسر مانده تا اولین طعام سال جدید را دور هم بوده و پدرکبیرشان با نصایح خود سالمان را شگون بخشند/عصر والده سلطان و همسر عظیم الشان بار عام داده اند و همه به دستبوس می آیند و ما به عنوان خدم و حشم باید بمانیم و انگور و شراب در حلق مهمانان بریزیم/شب شام منزل عمه جان خندان  همسر بعد از آن مراسم شب نشینی خاندان آغاز شده و تا خود صبح همی می خورند و می خوانند و پایکوبی می کنند تا مگر خورشید عالم تاب اگر راهش را گم کرده از سر و صدای این قوم راه خود را بیابد و طلوع کند تا همه با خیال راحت و آسوده به خانه هایشان بازگشته و بیارامند!!


سه شنبه 5 فروردین: صبح: با توجه به شب نشینی شب قبل صبحی باقی نمانده!!/ظهر: ناهار منزل عمه حاج خانم و انجام بازی شیرین تخته نرد با شوهر عمه حاج خانم و تشویق ها و کر کری خوانی های مکرر کل خاندان همسر تا بعدالظهر/بعدالظهر: بازگشت به کاخ و مرگ موقت تا ساعت 9 شب!!/شب: شام منزل خانواده گرامی خودم و لبخند های مصنوعی و تعریف های اغراق شده از چه خوش ها که بر ما رفت و چه سفر دل انگیز و دلربا که بود و چه برنامه های مفرح و دلپذیری که داریم!!/ بعد از شام ساعت 12 منزل عمه جان کپل همسر و شب نشینی مجدد تا 4 صبح!!


چهارشنبه6 فروردین: صبح: از تخت نمی توانم بیرون بیایم و برنامه جذاب دیدار از دیار باقی و عزیزان از دست رفته را از دست می دهم!!/ ظهر: برادرشوهر هم از تخت نمی تواند بلند شود و برنامه ناهار خاندان برای رعایت حال دو عزیز در حال از دست رفتن کنسل می شود!!/ بعدالظهر: از صدای ماچ و بوسه و عید مبارکی از خواب بیدار می شوم و از صمیم قلب آهی می کشم از تاسف و تاثر که نمی توانم در بار عام کاخ شرکت کرده و به مهمانان رسیدگی کنم و این ثواب نیز از دستم می رود!!/ شب: مهمان عموجان ورزشکار همسر جان هستم و جسدمان را با تکه ای لباس و رزلب و رزگونه رنگ آمیزی کرده و به شب نشینی بعدی می رویم...فقط چون همه خاندان با چشمانی تاسف بار به ما نگاه کرده و برای اطمینان از زنده بودنمان چندکلمه ای از احوالم می پرسم همسرمان دلش به رحم می آید و بعد از شب نشینی ما را به خانه ابااجدادی می برد...


آن شب  تا صبح ما را چنان تب و لرز و بالاریزی و پایین ریزی!! بود که گمان رفت حصبه گرفته ایم و پزشک بر بالینمان آوردند و بیماری مخوف و کشنده "آنفولانزا" تشخیص داده شد!!


پنجشنبه 7 فروردین:ظهر: مادرمان با نگرانی محلول رقیقی در حلقمان می ریزد و می گوید اگر ناتوانی از جنبیدن تا شام منزل خاندان همسر خواهرتان را کنسل کنیم و ما گریان و نالان سر تکان می دهیم که حاشا و کلا ما مریض نیستیم و می آییم که اگر نرویم خواهرمان سر از بدنمان جدا خواهد کرد و زودتر از آنفولانزا ما را خواهد کشت!! همسرجان بعدالظهر برای عیادتمان می آیند و می فرمایند که امشب همه خاندان سلطان به صرف شام و شب نشینی در کاخ دعوت هستند و ایشان از آنجا که بسیار رحیم و بخشنده هستند کتبا امان نامه داده اند که ما در مراسم شام حضور نداشته باشیم اما شب نشینی را شرکت کنیم!!...کوتاه سخن اینکه شام را در معیت خاندان همسر خواهرعزیزمان به سر برده و یک ساعت پس از نیمه شب به کاخ سلطان و والده رفتیم تا در شب نشینی شرکت کنیم...از آنجا که سرمان بر گردنمان سنگینی می کرد پس از سلام و احوال پرسی به اتاقمان در طبقه بالا رفته و تصمیم گرفتیم برای چند دقیقه تخت را بغل کنیم بلکه آرام بگیریم!!دراز کشیدیم و همان جا جان به جان آفرین تسلیم کردیم!!(روحمان شاد!)

از آن روز تا یکشنبه  هیچ خاطره ای ندارم جز تخت و بالش و پتو ی گرم و نرم!!!همسرمان هم مدام انگشت حیرت بر دهان می گزید که تو چگونه با آن هم صداهای هنجار و ناهنجار و موسقی و هلهله جنبندگان و رقصندگان توانستی بمیری؟؟!!و سپس خود پاسخ می دهد که البته حال عادی نداشتی و تحت تاثیر داروها و کدئین ها و آنتی هیستامین ها و سفکسین ها بودی و کمی هم تب داشتی


یکشنبه10 فروردین: ظهر توانستیم کمی سر از بالش بلند کنیم و برای جلوگیری از زخم بسر در خانه قدمی چند بزنیم و استحمام کنید!!ام گویا این اخبار توسط کلاغان منحوس و حسودان تنگ نظر مخدوش به گوش خاندان همسر رسیده و فورا تماس گرفته و بقیه سیاهه اعمال واجب روزهای بعد را به سمع و نظرمان رساندند!!! دید و بازدید های خاندان پدری همسر به سر آمده و دکمه خاندان مادری فعال شده بود!! خاله خوش روی همسرجان تماس گرفتند که شام منتظریم و همسرجان فرمودند بعد از شام هم شب نشینی منزل پسر عمه ریاضی دانشان هستیم!!


دوشنبه11 فروردین: ظهر: با نوای دل انگیز همسرمان که با نگاهی ترحم آمیز ما را در تخت می نگریست بیدار شدیم. جویای میزان رنده بودنمان شد و وقتی با جواب منفی ما مواجه گشت فرمودن که پس استراحت کن تا شب که والده سلطان تمام خاندان مادری را به کاخ دعوت فرموده و حاشا و کلا اگر نیاز به کمک شما داشته باشد که خدم و حشم فراوانند و حال شما گریان و نالان!!...تا شب همه چندین بار بر بالینمان آمدند و دلداری دادند که رنگ بر رخسارمان بازگشته و همچون معجزه ای بهبود یافتیم!!..القصه که با سیلی رخسار سرخ گون کرده و به استقبال مهمانان رفته و تا پاسی از شب در معیتشان بودیم و نمیه های شب به اتاقمان بازگشته و مجددا به دیار یاقی شتافتیم!!


سه شنبه12 فروردین: ظهر: با سرفه هایی دردناک و کشنده به آشپرخانه کاخ رفتیم تا با آب جوش مرهمی ساخته و درد را آرام سازیم که والده سلطان مژده آوردند که باغ دکتر داروساز دعوتیم و بعد پرسیدند: راستی حالتان چطور است؟؟!!!!!

ما نیز گریه افشان و گیس کشان به اتاق همسر شتافتیم و از روزگار نالیدیم و عاجزانه درخواست کردیم اگر خود یا خانواده اشان برنامه ای برای کشتن ما دارند راه دیگری انتخاب کنند تا هم ما کمتر درد بکشم و هم ایشان را کمتر زحمتی باشد!!!!..گویا این سخن موثر افتاد و جناب همسر که خود نیز کمی بی حال و مریض احوال بود ما را در منزل اجدادیمان بستری کرده و خود به خدمت خاندانشان شتافت!!!


از آن روز تا دیروز که به ولایت تهران برگشتیم تنها به یک مهمانی دیگر لبیک گفتیم و آن دایی جان همسر بود که بسی ایشان و خانواده اشان را دوست می داریم و باقی دعوت نامه ها را همگی به همسر ارجاع دادیم و ایشان فی الجمله همه را رد کردند....این موضوع البته خشم خاندان ایشان را به دنبال داشت و موجب گردید خداحافظی من برای بازگشت به ولایت را با سردی تمام و نگاه های معنی دار پاسخ دهند و من هم چون بیماری بر درک و فهمم هم تاثیر گذاشته بود اصلا معنی نگاه هایشان را متوجه نشدم و با لبخندی به پهنای صورت با تک تکشان وداع کرده و به کلبه خویش بازگشتم!!!!!!!!!!!!!!


هم اکنون که در سرای خویش و پشت لب تاب خویشتن خویش نشسته و این سطور را مرقوم می نمایم نه تنها در پوست خود بلکه در گوشت خود نیز نمی گنجم و مجالس پر جنب و جوش و پرباری از رقص و پایکوبی و شب نشینی و روزنشینی در  اندام تحتانی بدنمان برپاست!!!

امیدوارم شما نیز مانند ما تعطیلات دلچسب و پرباری گذرانده باشید...این بود انشای من


خدایا چنان کن سرانجام کار

که تو خشنود باشی و ما رستگار!!!!!

نظرات 8 + ارسال نظر
پدرام دوشنبه 18 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 08:46 ب.ظ

سلام
سال نو مبارک
بسی باعث خوشحالیست که موفق شدید این طوفان سهمگین را پشت سر بگذارید و به آشیانه گرم خود بازگردید.
امیدوارم روزهای پیش رو با سلامتی و آرامش پشت سر بگذارید و نوروزهای آینده را با خاطراتی اینچنین شیرین طی نفرمایید که شیرینی زیادش موجب دلزدگی خواهد شد.
حالا با این پست طولانی که نوشتی مجبورید که یک آب هویج پیاده شوید تا حضوری موضوع را توضیح دهید

سلام
سال نو شما هم مبارک!
ما نیز بسی مشعوفیم!!!
ما نیــــــــــــــــــــــز از اعماق عمیق عمق قلبمان آرزومندیم که چنین باشد!!

آب هویج؟کی؟کجا؟کی؟من؟!!!!

ااااااااااا!!شما هم آب هویج می خوای؟؟!!
بعضی ها معتقدن شما واقعیت حقیقی نداری و فقط موجودی مجازی می باشید!!عایا این گفته صحیح است؟؟عایا دلایلی برای رد آن دارید؟عایا چرا و چگونه؟؟!!با رسم شکل توضیح دهید

بنفشه دوشنبه 18 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 09:13 ب.ظ

ســــــــــــــــلام رسیدن بخیر همیشه به گردش و تفریح!!!!
پسر بزرگ کن بشه دسته گل بعد یه دختر بیاد پسرتو ببره بشه مالکش سالی ماهی یه بارم حق نداشته باشه ب مادر و خونوادش سر بزنه! (گریه حضار!) با خونواده خودتم مراوده میکردی اینهمه بهت فشار میومد حالا؟ بازم مریضیت عود میکرد یا شانس اون بنده های خداس!!!!؟ نه واقعاً چی پیش خودت فکر میکنی؟؟؟؟!!! شد یه بار به اخلاق بدت پی ببری؟! من که اینهمه دارم تورو متوجه اخلاقای بدت میکنم!! باهاشون مدارا کن گناه دارن طفلیا! اذیتشون نکن! پسرشونو اذیت نکن! کلاً با این خانواده بد تا نکن پس فردا خودت مادر شوهر میشی دختر منم پدر پسر تورو در میاره ها!!!!!! کلیـــــــــد اسرار!
دیگه نظری ندارم!

ســـــــــــــلام به روی ماهت!!مچــــــــکرم!!

بره اینقدر به خانواده اش سر بزنه که توی همدیگه ذوب بشن!!!من و چرا خفت می کنن؟؟!
معلومه که نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!!اصلا آدم با خانواده خودش که مراوده می کنه ایدز هم داشته باشه شفا میگیره!!

همینه که هست!!والا من فقط زن یک نفر شدم ...زادگاه که میرم انگار صدتا شوهر دارم که باید به حرفشون گوش بدم و به دلشون راه بیام و رضایت همشون جلب کنم...چه معنی داره آخه؟؟؟!!آقامون گفت استراحت کن تا خوب نشدی هم نمی خواد هیج جا بیای!!!هرچی آقامون بگه ما هم همون کار رو می کنیم

تو چرا شوئر نمی کنی یکم بچرزوننت بیاد بنویسی شاد بشیم؟؟!!

بنفشه دوشنبه 18 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 09:35 ب.ظ

ضمـــــــــــــــــــناً بار آخرت باشه طولانی مینویسیا! طولانیا رو پست صوتی بذار خب! والاااااااااااااا

این پست سهمیه یه ماه بود!!
ما که مثل شما مجرد بی درد نیستیم که تو تعطیلات 4تا 4تا پست بذاریم

پدرام میگه آب هویج می خواد!!

آسمانه سه‌شنبه 19 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 11:49 ق.ظ http://asemaneh2007.blogfa.com

خسته نباشی و خسته نباشم از خوندن طومارنامه
حال و روز اکثر ایرانی ها همین بوده دید و بازدید البته گویا کمی در خاندان شما داغ تر بوده
البته بی حوصلگی شما احتمالا بیشتر مربوط به سرماخوردگی بوده وگرنه گاهی این دیدو بازدیدها دلچسبه
به امید روزهای خوب برای شما خانوم دکتر

خستــــــــــــــــــه نباشــــــــــِی!!!

منم از دید و بازدید مثل بنفشه! بدم نمی آد!!
ولی به صورت انتخابی!!اینکه مجبور باشی همه جا بری و همه رو ببینی مخصوصا وقتی مریض باشی واقعا سخته!!ااصلا مجــــــبور بودن برای هر کاری خرابش می کنه!!

مخصوصا خانواده پدری همسر من عادت به شب نشینی ها طولانی پشت سر هم دارن و توی روز می خوابن اما ما باید توی طول روز هم بقیه دید و بازدید ها رو انجام می دادیم...هر سال اینجوری بود و هر سال من نق می زدم ولی امسال دیگه واقعا یا این حال مریض داشتم از پا در میومدم

برای شما هم آرزوی روزهایی خوب دارم خانم مهندس

پدرام سه‌شنبه 19 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 09:06 ب.ظ

منظورم این بود چون پست طولانی نوشتی و یواشکی جان حوصله خوندنش رو نداره باید براش حضوری تعریف کنید و مثل دفعه قبل براش آب هویج بگیرید

حالا اگه برای من هم یکی آب هویج بگیره دستش رو رد نمیکنم

من بازم منظورتون و متوجه نمیشم!!!کدوم دفعه قبل؟کی؟کجا؟

خوبه!!با بنفشه هماهنگ می کنم ولی اونم عادت داره یکی براش آب هویج بگیره!!خودتون با هم کنار بیاین یکی تون برا اون یکی بگیره

اکرم چهارشنبه 20 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 10:56 ق.ظ

سلام عیدتون مبارک خیلی خوب می نویسید
الهی که همیشه شاد باشید

سلام
سال نو شما هم مبارک..
ممنونم
ایشالا شما هم همیشه شاد و خندان باشید

بنفشه پنج‌شنبه 21 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 04:21 ب.ظ

از اژدها چه خبــــــــــــــــــر!
خب ببر واسش بخر دیگه!

ازدها سرگرم درس و مشقه!!
من بببرم واسه چی؟؟به چه دردم می خوره!!!من دارم در عالم دوستی به بابای نازنینت کمک میکنم که بتونه توی خونه خودش با آرامش زندگی کنه و هی یکی بهش نگه راه نرو، حرف نزن، صدا نده، چایی نخور،آب نخور، غذا نخور، استخر نرو، قهرمان نشو، مریض نشو، رگ قلبت بیرون نزنه!!!

بنفشه پنج‌شنبه 21 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 04:36 ب.ظ

راستی رفیق جدی جدی چه بلایی سر رها اومد واقعاً؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!! یعنی مرده؟!!!!!!!!!!!!!!!

نمی دونـــــــــــــــــــــم
ولی اگه نمرده باشه و به هر دلیلی بی خبر ولمون کرد رفت قطعا خودم می کشمش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد