زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد
زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد

زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد

روزمرگی

مهمون، رودر وایسی، سردرد، اشتها!!!

قبل از ازدواجم همیشه عاشق این بودم که مهمون از یه شهر دیگه بیاد خونمون بمونه!!!...عیدها که خاله ام و بچه هاش از تهران میومد زادگاه، کلی بالا و پایین می پریدن که حتما بیان خونه ما و کلی به مامانم اصرار می کردم که بگو بیان اینجا بمونن....خوب اونها هم چند روز میومدن و مامانم همیشه اینقدر با انرژی و روی باز ازشون استقبال می کرد و پذیرایی میکرد که زبون زد همه بود...اما وقتی مهمون ها می رفتن به من میگفت اگه یه بار دیگه مهمون خواست بره و تو هی گفتی بمونید بمونید من می دونم و تو!!!!

وقتی مهمون ها می رفتن تا 2-3 روز اینقدر خسته و کلافه و بی حوصله بود که نمی شد نزدیکش بری!!!


من فکر می کردم که وااااا؟؟چرا اینجوری شد؟ این که خیلی خوشحال و خندان بود با مهمون ها و خیلی هم بهش خوش می گذشت و همش بگو و بخند بود؟؟..همش فکر می کردم مامانم خیلی سخت میگیره...زیادی به مهمون سرویس می ده و واسه همینه که خسته می شه...مهمونی که می خواد بیاد چندروز خونت بمونه باید باهاش راحت باشی تا اونم احساس راحتی کنه...مثلا بهش بگی هروقت میوه خاستی توی یخچال هستا!!

با خودم میگفتم من اگه یه روز برم خونه خودمون هر روز مهمون دعوت می کنم.................


 اولین مهمونی که اومد خونمون موند مادرشوهر و پدرشوهرم بودن...از صبح که چخ عرض کنم نصفه شب-اینا عادت دارن 6 صبح بیدارن!!- در تدارک تهیه صبحانه بودن و چیدن و خوردن و حرف زدن و جمع کردن و شستن و شروع به پخت کردن بساط ناهار و پذیرایی میان وعده و تکمیل کارهای ناهار و چیدن سفره ناهار و خوردن و حرف زدن و جمع کردن و شستن ظرف های ناهار و مرتب کردن آشپزخونه!! از ساعت 2-3 تا 5-6 یه چرت می زنن...من بیهــــــــــــــــــــــــوش می شدم...اینقدر که مادرشوهرم پا می شد و چایی دم می کرد و هی کاسه بشقاب ها رو به هم می زد هم من بیدار نمی شدم!!!!!همسر بیدار می شد و با صدای آروم و مهربونی که من فکر می کنم تهش دلخوری و تعجب بود من و صدا می کرد که نیم ساعته همه بیدار شدن تو هنوز خوابی؟؟؟مامانم ظرف های ناهار و خشک کرده و جمع کرده و داره وسایل عصرونه آماده می کننه......البته همیشه سعی می کرد خیلی با محبت رفتار کنه و هی ببوسه منو که مرسی و زحمت میکشی و این حرف ها ولــــــــــــــــــــی....همین اتفاق صبح روز بعد تکرار می شد!!!یعنی من آنچان خسته می شدم و بیهوش می شدم که اصلا نمی فهمیدم زمان چجوری می گذره......

وقتی رفتن، با خودم فکر کردم نــــــــــــــــــــــــــــــــه!!منظور من از مهمون این نبود!!منظورم مهمونی بود که باهاش راحت باشم مثه دوستام و هم سن و سالام و اینا!!


دومین مهمون خونه ما برادرشوهر و جاری بودن..هم سن و سال خودمونن..سرویس دهی های قبلی رو نداشت اما از اینکه همه جا سرک می کشیدن و چشم هاشون رو همه چی می چرخید خوشم نمیومد...بازم وقتی رفتن گفتم نـــــــــــــــــــه!!فقط به سن و سال نیست!!مهمون باید یه رنگ و راحت و بدون چشم و هم چشمی باشه!!


سومین مهمون خونه ما دوتا از دوستای صمیمیون از زادگاه بودن....روزای اول و دوم اینقدر ذوق کردم و باهاشون خوش گذشت که دلم می خواست به مامانم تلفن بزنم و بهش بگفتم، دیدی میشه با مهمون هم بهت خوش بگذره و خسته نشی....اما از روز سوم و چهارم دیگه فکر کردم که خوب شد بهش تلفن نزدم!!!!!دیگه روز پنجم که گفتم ما دیگه بر میگردیم زادگاه اصلا اشک شوق تو چشمام حلقه زد!!!!


بعد از اون فهمیدم این شعر "مهمان عزیز است ولی همچو نفس/خفقان آرد اگر آید و بیرون نرود" رو اگر شاعرش نمی سرود حتما خودم می سرودم!!!...فکر کنم باید زنگ می زدم از مامانم حلالیت می طلبیدم!!!!


اما هرچی می گذره "دوز" تحمل مهمون من داره پایین تر و پایین تر میاد!!!!!!!!!!!!!!!

دیروز عصر مادرشوهرم اومده خونمون...امشب ساعت 11 بلیط برگشت داره...از ساعت 8 به همسر میگم دیرتون نشه!!!یه وقت دیدی یه جا تصادف شد تو ترافیک موندین!!شاید ماشین خراب شد موندین تو خیابون مامان از پرواز جا می مونه!!یه وقت فرودگاه شلوغه تا جای پارک گیرتون بیاد طول میکشه!!!...خلاصه اینقدر گفتم که جفتشون استرس گرفتن ساعت 9 رفتن از خونه بیرون!!!!

منم چندتا نفس عمیق کشیدم و یه دفعه احساس کردم چقدر گشنمه!!!!!!یه بشقاب کامل غذا گرم کردم و با ماست سبزی خوردن و دوغ! تا تهش و خوردم!!!

یه سردرد عجیبم از دیروز عصر دارم که الان یادم اومد که دیگه اصلا اثری ازش نیست!!!کلا شفا گرفتم یهو!!


البته هنوزم فکر می کنم نـــــــــــــــــــــــــــــــه!!من الان سرم خیلی شلوغه و چون همش ذهنم درگیر کارهای ناتمام علمی و پژوهشیه واسه همین حوصله مهمون ندارم وگرنــــــــــــــــــــــــــــه.......!!


پ.ن: باز خدا خیر بده به مامانم که می تونست ظاهرش و حفظ کنه...دیروز تو آینه نگاه کردم دیدم به خاطر سردرد چشمام قرمز شده....امروز از صبح هرچی نگاه می کنم می بینم رنگم پریده...فکر کنم اگه یه روز دیگه می موند می مردم میوفتادم رو دستش!!!!


پ.ن: مادرشوهر، واسه قضیه خاله هه و فحش کاری ها گرچه همسر گفته بود که به عسل نگفتم، اما چون حدس زده من و همسر این حرف ها رو با هم نداریم و همه چی کف دست منه! دیشب گفت شام مهمون من هستین هرجا بگین، منم یه جا پیشنهاد دادم رفتیم که حســــــــــــــــــــــــــابی از دلم در بیاد!!!!یه شام سه نفره 160 تومن که زیاد نیست هست؟؟!!...تازه من می خواستم دسر هم سفارش بدم که دیگه همسر با جارو و خاک انداز جمعم کرد!!

نظرات 8 + ارسال نظر
بنفشه جمعه 2 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 10:13 ب.ظ

مطلبش کو؟

داشتم می نوشتم اشتباهی دستم رفت رو انتشار!!!
الان مطلب دار شد!!

پ.ن: این همکار فینیتون بودنش یه جور دردسره نبودنش یه جور!! اون محلی که فرمودین چسبیده به دانشگاه ما!!تازه یه مرکز خرید داره که کلا بری توش هم دلت وا میشه هم کیفت!!! هر زمان که شما فرمان بدی ما در خدمتیم رفیق!!هیچ ساعتی هم برامون دیر نیست چون هفته دیگه بی سرپرستیم کسی سوال جوابمون نمی کنه
اما از پنجشنبه ولی مون میاد باید مثه بچه آدم با لپ های گل انداخته و چشم های معصوم در خدمت کانون گرم خانواده باشیم!!

پدرام شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 12:13 ق.ظ

بیـــــــــــــــــــــچاره مـــــــــــادر شوهر

از چه نظر؟؟؟!!!اگه منظورت پی نوشته که پست های قبل و بخون
اگرم مهمون نوازی منه که واقـعــــــــــــــــــــــــــــــــا نمیدونم چی شد که به اینجا رسیدم؟!!برگردم شیراز حداقل از مامانم می پرسم که چه جوری باید ظاهر و حفظ کرد حداقل؟؟!!من واقعا سردرد می گیرم و همش کلافه ام.......
فکر کنم مامانم بهم بگه تو که به مهمون داری من ایراد می گرفتی این بود آرمان ها تــــــــــــــو؟؟!!!

بنفشه شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 03:11 ب.ظ

سلاااااااااااااااااااااام چطوری؟ به به چه صدایی! چه خفن
چی بگم والا منم مهمون بازی رو دوست دارم البته به شرطی که زیاد طولانی نشه که بهمون فشار بیاد دیگه البته مهمون هم ازون آدمای رو اعصاب نباشه خودشم پا شه کمک کنه! اخلاقتو خوب کن مادر شوهر مثل مادر آدم میمونه بلــــــــــــــــــــــــــــــــه! 160 تومــــــــــــــــــــــــن؟! فشارم افتاد!

سلاااااااام!!خفـــــــــن؟!!

دوسال پیش مامانم و خواهرم هم اومده بودن تهران تا 3-4 روزش و خوشحال بودم و 2-3 روز آخر بی حوصله بودم ولی دلمم نمیومد برن.....ولی الان دیگه کلا آدم مزخرفی شدم

این تازه درصد کمی از تاوانیه که واسه حرف زدن پشت سر عروس باید بپردازن..هنوز دوقورت و نیمم هم باقیه
می خوای دفعه بعد بگم با دوستم میام تا تو هم فشارت نیوفته!!!!!

پدرام شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 03:31 ب.ظ

فارغ از شوخی کامنت قبلی، فکر میکنم زندگی و الزامات آن، آنقدر سرعت گرفته و پیچیده شده که آدمی مجبور است بسیاری از خواسته ها و آرمان هایش را بر زمین بگذارد تا شاید بتواند افتان و خیزان این قطار سریع الاسیر زیستن رو دنبال کند.

ناکامی های ناشی از عقب افتادن از این قطار آنچنان آدمی را خشمگین و ناتوان میکند که ناخودآگاه خشم خود را بر سر دم دست ترین و معمولا بی تقصیرترین افراد خالی می کند و انتقام شکست های خود را از دیگرانی که در آن دخیل نبودند می گیرد.

باشد که آگاه باشیم بر رفتار و کردار خود
باشد که صبور باشیم
باشد که شاد باشیم

حرفاتون درست و منطقیه...مثه همیشه...مثه حرف های همسرم....
ولی همیشه منطق و شناخت درد، لزوما بهت راهکار نمی ده...حتی گاهی تو رو عصبانی تر و خشمگین تر می کنه...

اینکه حضور مهمون توی خونه باعث میشه از یه چیزهایی عقب بیوفتم و این منو عصبانی می کنه درسته...مخصوصا تو شرایط فعلی و مقاله های عقب افتاده...اما خودم بیشتر فکر می کنم تنها زندگی کردن و دور از رفت و آمدهای خانوادگی بودن باعث شده به فضای شخصی خودم بیشتر و بیشتر عادت کنم و دایره تنهاییم و هی بزرگ تر و بزرگ تر کنم..الان وقتی 1 هفته می رم خونه مامانم اینا، حتی از اینکه صبحانه دلم نیمرو می خواد و توی یخچال تخم مرغ ندارن عصبانی می شم!!!!از اینکه پبیر کم چرب ندارن عصبانی میشم!!!از اینکه نون تازه ندارن عصبانی میشم

مدتیه از هرچیزی که نظم روتین زندگیم و به هم بزنه عصبانی می شم...کلا آستانه ی تحملم خیـــــــــــــلی پایین اومده...
الان شما فکر می کنین با درمان دارویی خوب می شم یا نیاز به بستری شدن هم داشته باشم؟؟!!

بنفشه شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 04:19 ب.ظ

ووووووی خفن منظورم همون پلنـــگ افکن باحال میشه دیگه اثراته دیشبه خوب نخوابیدم لغاتو پس و پیش میگم! باز خوبی اشتباهی فحش محش ننوشتم!
من میتونم شماره مادرشوهرتم داشته باشم؟!!! میخوام آدرس اینجا رو واسشون مسیج کنم! بلکه به خودشون بیان!
آخ جون منم میبری؟!!!!!!!! غذای منم گرون باشه ها! حالا چی خوردی اینهمه گرون شد! یه گوسفند درسته کبابی ازین ارزون تر میشد! والاااا!


وایی که چقدر عالی میشه اگه فرصت مطالعاتی جور شد روز آخری که داشتم از ایران می رفتم حتما شماره اش و بهت می دم
نه بابا...این رستوران ها پول کلاسشون و میگیرن...یه بشقاب آورده اندازه دیسی که من توش برنج 4نفره می کشم!! وسطش یه استیک گذاشته اندازه کف دست بدون حساب چارانگشت!!!..دورش هم هرچی سیب زمین و سبزی تو یخچالشون له شده بود آبپز و بخار پز کرده بودن بهش کره زده بودن که براق و تازه به نظر بیاد!!!با همه اینها بازم 2/3 بشقاب خالی بود.
کلا هر رستورانی می خواد بگه باکلاسه تر بشقابش بزرگ تر و غذای توش کمتره و تزئیناتش بیشتره...آخه مگه آدم با دورچین و تزئینات سیر میشه؟؟
مخصوصا بدم میاد از اینکه قسمت های خالی بشقاب و یه شبح کمرنگ از سس های رنگ و وارنگ میریزن که یعنی ظاهر غذا خیلی اشتهاآور بشه...من که اشتهام کور میشه دلم می خواد برم یه بسته سس بگیرم بهشون بدم بگم اگه ندارین از این استفاده کنید
رستوران الیزه رفتیم...طبقه آخر تندیس...استیک هاش همش 40 خورده ای بود، آب میوه ها بین 6 تا 8 تومن و خوراک دریای 50 خورده ای!! به نظر من که خیلی چیز خاص و متفاوتی نبود...واسه همین حقوقم و که بگیریم با هم میریم ستارخان، نشاط دوتا کباب ترکی با سیب زمینی می زنیم خیــــــــــــــــــــــــلی بهتره!!!!

بنفشه شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 04:43 ب.ظ

آخ جون غذا ! آخ جون کباب ترکی!
حقوق گرفتی پول تو جیبیه من فراموش نشه ها!

آخرش همه پول هاتو گذاشتی تو بانک؟؟!
فکر کنم من آخرین فرد باقیمانده از نمونه منقرض شده انشان هایی باشم که پول هاشونو تو بالششون می ذارن مسخره:

بنفشه یکشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 07:53 ب.ظ

ژینا یکشنبه 5 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 08:40 ق.ظ

ررل

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد