زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد
زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد

زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد

روزمرگی

نازک آرای تن ساق گلی...........

یه چیزهایی مدتیه که وسوسه ام می کنه بنویسم...اما اخبار خاله زنکی نمی ذاره!!!

فعلا تصمیم گرفتم به حرف های خاله زنکی فکر نکنم...راجع بهش هم حرف نزم...به روی کسی هم نیارم که چی پشت سرم گفته...چون حرف زدن درباره اش هم گوینده رو مهم جلوه می ده و هم به بقیه شنونده ها اجازه می ده که اونهام نظر خودشون و ابراز کنن!!! پس این پرونده فعلا بسته شد تا به موقع چادر کمرم ببندم و از خجالت همه در بیام


اما موضوع مهمتر ذهن مشوش خودمه...مدتیه دچار خود درگیری شدید شدم...


  من معتقدم، "ارزش ها" ی کلی، معمولا بین آدم ها ثابت هست. چیزهایی مثل "زیبایی"، "ثروت"، "هوشدانایی"....اما اونچه که زندگی ها رو متفاوت کرده "اولویت بندی " این ارزش ها هست.... مثلا هرکسی دوست داره همسر آینده اش زیبا و دانا و ثروتمند باشه، اما بسته به اینکه این ارزش ها رو چطور اولویت بندی می کنه، انتخاب متفاوتی برای ازدواج داره...


به تدریج که سن بالا می ره، موقعیت های اجتماعی تغییر می کنه یا حتی شرایط زندگی دچار تحول می شه، باز این ارزش ها نیستن که تغییر می کنن، اولویت بندی ها هستن که جا به جا می شن....مثلا کسی که مهمترین اولویتش برای ازدواج زیبایی بوده، بعد از یه مدت زندگی می بینه که هوش و دانایی براش مهمتر شده و اون زیبایی کمرگ تر...این اتفاق معنیش این نیست که دیگه "زیبا بودن" برای فرد ارزش نیست یا همسرش زشت شده یا حتی اون زیبایی عادی شده، به این معنی هست که معیار "زیبایی" دیگه اولویت اول شما برای دوست داشتن کسی نیست.....


بعد از 4سال ازدواج می تونم به یقین بگم که چیزی به نام اولویت بندی صحیح و غلط وجود نداره....با گذشت هر سال و هر دوره گاهی تمام اولویت بندی های شما تغییر می کنه و گاهی چیزهایی براتون مهم میشه که قبل از ازدواج اصلا به ذهنتون هم نمی رسیده و بهش فکر هم نمی کردید.....

به نظر من زندگی ای می تونه موفق باشه که طرفین بدونن تغییر اولویت هاشون به معنی شکست اون زندگی یا اشتباه بودن تصمیم اولیه شون نیست...بلکه به معنی ورود به یه دوره جدیده که باید درست مثل روز خاستگاری بشینن و سنگ هاشون و با هم وابکنن...باید به هم بگن که چی براشون مهم شده و کدوم اولویتشون جا به جا شده....امکان موفقیت این مکالمه خیلی بیستر از زمان خواستگاریه چون آدم ها بعد از چندسال زندگی کنار هم بیشتر به هم شبیه می شن....


همه این مقدمه رو گفتم تا بگم من به مرحله تغییر اولویت بندی هام رسیدم ...اما مشکل اینجاست که گیج شدم...می دونم اولویت هام تغییر کرده اما نمی دونم هرکدوم چقدر تغییر کرده و کجا باید قرار بگیره....یه لیست از همه چیزهای مهم زندگیم و همه برنامه های آینده ام نوشتم و اینقدر خط زدم و همه چیز و جا به جا کردم که کل لیستم شده خط خطی.....نمی دونم من چه جوری تونستم توی 23-4 سالگی اونقدر با اطمیان و یقیین لیست اولویت هام رو بنویسم و با اعتماد به نفس همسر آینده ام و انتخاب کنم!!!!!......نمی دونم واقعا سن که بالا میشه آدم عاقل تر میشه یا ترسو تر؟؟محافظه کار تر میشه یا ناتوان تر؟


تصوری که من توی 23 سالگیم از عسل 28 ساله داشتم یه خانم مهندس شاغل در یک دفتر مهندسی شیک که بود که نی نی کوچولو داشت و منتظر بود یه کم بزرگ شه تا بچه دوم رو بیاره..........................!

اما عسل 28 ساله واقعی، هنوز یه دانشجوئه که شغلش تدریسه و وقتی اسم بچه میاد همچین بغض می کنه که انگار نازا هست و دکترها جوابش کردن.....

چندوقت پیش یکی از دوستان پیشنهاد کار توی شرکتشون و بهم داد...با حقوقی سه برابر اونچه که از تدریس می گیرم اما باید 4 روز تمام وقت می رفتم شرکت....لحظه اول تصمیم قطعی گرفتم که تدریس و ول می کنم و می رم توی شرکت....رزومه دادم و وقتی گفت شرکت موافقت کرده شک کردم که نکنه موقعیت تدریسم و از دست بدم و دیگه نتونم بدست بیارم...نکنه پشیمون بشم بعدا؟؟...ازش خواستم تا اردیبهشت واسم فرصت بگیره تا فکر کنم...رفتم پیش مدیرگروه و گفتم من فقط هفته ای یه روز می تونم بیام....بعد برگشتم خونه....فکر کردم...فکر کردم...

دیدم همه چی قاطی شده...من می خوام هفته ای 4 روز برم شرکت و هفته ای یه روز برم تدریس..اونوقت درسم چی می شه؟؟مقاله های نصفه نصفه ام کی تموم کنم؟کارای پایان نامه ام و کی انجام بدم؟؟؟اصلا من چیکار دارم می کنم؟چیکار می خوام بکنم؟؟درس بخونم؟درس بدم؟کار مهندسی کنم؟...برنامه های آینده ام چی میشه؟می خواستم برگردم زادگاه، بچه دار بشم؟؟؟..اصلا من کیم؟اینجا کجاست؟؟!!!!!!!!!!!!

چندروز پیش جواب ایمیل هم اومد...از یکی از استادهای دانشگاه خارج!...گفته بود که رزومه من و بررسی کرده و خوشحال میشه که واسه فرصت مطالعاتی 6ماه برم پیشش...اینو که قراره کجای اولویت های زندگیم بذارم؟؟....


دلم می خواد یکی و پیدا کنم که این راه ها رو رفته ...که بهم بگه چه جوری میشه تو 28 سالگی هم درس خوند، هم تدریس کرد، هم توی شرکت کار کرد، هم بچه دار شد و هم برای مسافرت خارج برنامه ریزی کرد.........با تمام این برنامه ها یه آدم دیگه به نام همسر رو هم هماهنگ کرد، به حرف های خاله زنکی خانواده همسر هم رسیدگی کرد!!

با همسرجان هم صحبت کردم...اون با هر تغییری در روال عادی زندگیمون مخالفه...ایشون کلن با تغییر دکور خونه هم مخالفه!!.با بچه دار شدن هم مخالفه!با کار جدیدمن هم مخالفه!با فرصت مطالعاتی خارجه هم مخالفه!با تغییر رنگ موهای منم مخالفه!با تغییر رنگ لاک من هم مخالفه!کلا از نظر ایشون تغییر خره!!حالا هرچی که باشه!!


الان مشکل من فقط زمان بندی نیست...اولویت بندیه...نمی دونم کدومش مهمتره...نمی دونم قید فرصت مطالعاتی رو بزنم و به بچه فکر کنم؟؟...نمی دونم درسم سر سری بگیرم و پایان نامه ام و سطحی ببندم و به پول درآوردن مشغول بشم...نمی دونم بچسبم به درس و همون تدریس پاره وقت و انجام بدم و واسه سفر خارجه آماده بشم........می ترسم یه انتخاب اشتباه هرچی تا حالا واسه زندگیم کاشته ام و به باد بده.....


......وقتی بچه بودم، آرزو می کردم کاش بزرگ بودم و خودم برای خودم تصمیم می گرفتم.........

.....حالا که بزرگ شدم، آرزو می کنم کاش بچه بودم و همه مسئولیت تصمیم گیری ها هنوز به عهده پدر و مادرم         بود............


عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی

عشق داند که در این دایره سرگردانند


نظرات 19 + ارسال نظر
رها چهارشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 01:10 ب.ظ /http://khoshbakhtkhan.blogfa.com/

من اگه باشم به تدریس می چسبم و می رم فرصت مطالعاتی و دور بچه رو خط می کشم چون:
"من" با دیپلم ریاضی حتی سر جلسه کنکور ریاضی ننشستم و دلم نمی خواست خانوم مهندس باشم. رویای "من" تدریس تو دانشگاه بود.
"من" همیشه دلم می خواست یه بازه ی زمانی محدودی رو تو محیط آکادمیک "خارج" باشم.
"من" هیچ وقت به بچه حتی به عنوان آخرین الویت زندگیم هم فکر نکردم.
و "من" همه ی اینا رو همون اول یعنی سال 85 به همسر جان گفتم.
مسئله اما اینه که "من" عسل نیستم خب!!!

شما هلاک شدی اینقدر درس خوندی خانم دکتر!!!!!!!!گاهی هم بیا یکم تو وب بچرخ
اگه به ارزوهای ۲۰ سالگی باشه که من از سال ۸۷ که اومدم ارشد راه و اشتباهی رفتم...در واقع همسر اومد و منم پشت سرش...شاید هم واسه همینه که الان گم شدم.....
البته تجربه نشون داده ادم هرچی قاطع تر تصمیم بگیره ضعیف تر عمل می کنه...فکر کنم دوسال دیگه من ساک به دست دارم می رم خارج و تو بچه بغل میای بدرقه ام

رها چهارشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 01:41 ب.ظ /http://khoshbakhtkhan.blogfa.com/


من خیییییییلی زبان می خونم!!!
پ.ن: آخه من شبا بیدارم و درس می خونم، اصلاً تو نور و سرو صدای روز درسم نمیاد همیشه اینجوریا بودم

منم همیشه جغد بودم!!!کلا شب ها تمرکز آدم بیشتره نمی دونم چرا!!!

رها چهارشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 01:49 ب.ظ /http://khoshbakhtkhan.blogfa.com/

آهان یادم رفته بود
من کلاً 5 دقیقه درس می خونم 30 دقیقه استراحت می کنم!
همیشه اینجوریا بودم
خیییییییییییلیم راضی ام
پ.ن:عمراً !!! 4-3 سال که درگیر این دکترام، بعد از اونم باید از حقوق حقه ام سر کار دفاع کنم تا حقم پایمال نشه پس مرخصی بی مرخصی!
همین الانش 32 سالمه! بچه می خوام یا نوه؟؟؟؟؟؟؟

درستشم همینه!!حتی ذکر شده بعد از 30 دقیقه استراحت، 15 دقیقه هم یوگا کنید تا بتونید با تمرکز کامل به 5دقیقه درس بپردازید

ج.پ.ن:تو این دوره زن 50 ساله هم می تونه بچه بیاره!!!شما رو هم می بینیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم!

بنفشه چهارشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 03:26 ب.ظ

سلام علیکم
من رمز مطلب پائین رو تو خونه دارم سرکارم ندارم نمیتونم برم بخونمش الان اینجا تو شرکت!
بعدشم هرچـــــــــــــــــــــــــی شــــوئر آدم بگه ولاغیـــــــــــر!
با تشکر

پست ها رمزدار خاله زنکی های خانواده شوهره معمولا!!رمزشو همون توی هونه یه جای امن نگه دار وقتی شوهر کردی بیا پست ها رو از توی صندوقچه اسرار دربیار بخون آویزه گوشت کن مادر

بنفشه چهارشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 03:31 ب.ظ

من جات بودم مهمترین کارم این بود که اول داستان دکترام رو به انتها برسونم پایان نامهه رو هرچه زودتر تموم کنم بره پی کارش! دفاع کنم! بعدشم هیات علمی بشم! کار تو شرکتای خصوصی اولش جوگیر میکنه آدمو ولی کلاسکاره تدریس به شرطی که هیات علمی بشی یه چیزه دیگس! بعدشم بچه دار شدن بعد از داستان دفاع باشه چون کلاً پایان نامه جماعت زیاد استـــــــــــــــــرس به آدم وارد میکنه که واسه بچه تو راهی خیلی بد خواهد بود!
و در آخر اینکه آاااااای یعنی بزنه دوستمون که اول اسمش با ر شروع میشه 23 بهمن بفهمه که حاملس! خدایا میشــــــــــــــــــــه؟!

نمی دونم چرا همه در مقایسه کار تدریس و کار شرکتی همین حرف ها رو می زنن؟!!!والا به خدا تدریس هرچقدر کلاس داشته باشه دوزار پول توش نیست!!استاد دانشگاه که با اتوبوس بره دانشگاه درس بده آخه کلاس داره؟؟!!!

پ.ن: خداوندا من دیگه هیــــــــــــــچ آرزویی ندارم!!سهم من و هم به بنفشه بده تا همــــــــــه آرزوهاش برآورده بشهآمیــــــــــــــــــــــــــــــــن!!!

پدرام چهارشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 04:32 ب.ظ

از دیدگاه روانشناختی آقایان وقتی همسرشون رو انتخاب میکنند او را در زمان انتخاب، کامل و دلخواه یافته اند و درنتیجه دوست ندارند که همسرشون تغییر کنه
اما خانمها در زمان انتخاب، فرد مورد نظر را با تغییراتی که در آینده در وی ایجاد میکنند انتخاب می کنند، به همین دلیل خانم ها بشدت بدنبال ایجاد تغییرات جدید در همسر و زندگی مشترکشان هستند تا به آن ایده آل خود برسند ولی آقایان بشدت در برابر تغییر مقاومت می کنند چون وضع موجود را ایده آل می دانند و نمیخواهند این وضعیت را از دست بدهند

البته این فقط بخشی از دلایل مسئله ایی است که مطرح نمودید، حیف که من وبلاگندارم وگرنه یک پست کامل در این مورد می نوشتم

حرف های شما عموما درسته...اما وقتی شرایط زندگی تغییر می کنه تو هم باید باهاش تغییر کنی...مقاومت کردن باعث میشه فقط خودت و خانواده ات رو به دردسر بندازی...آدم نمی تونه سرش و توی برف کنه...الان شرایط من عوض شده...باید تصمیم های جدید بگیرم و توی تصمیم گیری کاملا تنهام.

پ.ن: پست و نوشتی خبر کن بیایم بخونیم!!!می خوای آی دی بلاگ اسکایت رو اینجا بذارم یا خودت اعتراف می کنی؟!!
پ.ن2: ازت راضی نیستم آقا پدرام!!!..قبلا اولین نظر رو توی همه پستام شما می ذاشتی...به جز وبلاگ قبلی وبلاگ جدید زدی سرت شلوغ شده؟!!

پدرام چهارشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 10:09 ب.ظ

صحبت شما را در خصوص تغییر اولویت ها در زندگی و نیاز به تصمیم گیری و برنامه ریزی جدید را قبول دارم، من میخواستم تفاوت در نگرش و نحوه تفکر اقایان و خانم ها رو توضیح بدم ، وقتی این تفاوت برای طرفین مشخص بشه میتونه کمک کنه به تعامل بهتر

ج.پ.ن.1: دوران بگم، بگم دیگه گذشته، هرچی سند و مدرک دارید رو کنید، من فقط یک صفحه فیسبوک دارم و مسئولیت هیچ صفحه دیگری رو به عهده نمیگیرم.
ج.پ.ن.2: خب باتوجه به اینکه حق تقدم با خانم هاست، در نتیجه من صبر میکنم تا این بانوان فرهیخته پیش قدم بشن، وبلاگ دوم کجا بود، اولیش رو ثابت کنید تا به دومی برسیم، همش تقصیر این مهندس جــان یواشکیه، همش منو اذیت و تهدیدمیکنه

فعلا که ما همه اینها رو میدونمیم و باز هم به تعامل نمی رسیم

پ.ن1: تو آی دی بلاگ اسکای نداری نه؟؟!!!!
پ.ن2: کلا شما جنتلمن فهمیده ای هستین!!!! مهندس جان هرچی میگه درست میگه...واسه خودت میگه...صلاحت و می خواد!!!

بنفشه پنج‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 11:17 ق.ظ

سلاااااااام بچه سوسول!
نیستی؟!
دقت کردی قشر مرفه جامعه دغدغه هاشونم خیلی باکلاسه؟! خدایی دقت کردی؟! " فرصت برن خارج، گردش برن خارج، بچشون کی بیاد بدنیا کی نیاد و خارج بدنیا بیاد یا اینجا بدنیا بیاد و غیره و ذلک.....
اون وقت دغدغه های ما: امشب نون و ماست بخوریم شام یا نون و پنیر؟! تعطیلات عید بریم میدون انقلاب یه دور بزنیم دلمون وا شه یا همون میدون آزادی خوبه، کدوم دکتر بریم نازائیمونو درمون کنیم یا اصلاً بریم بچه از پرورشگاه بدزدیم و........! هیییییییییییی روزگار!



دغدغه واسه همه توی هرجایگاه اجتماعی و شغلی و مالی وجود داره...ممکنه شکلش فرق کنه، اما جنس همش یکیه...هممون ابعادی تو زندگی داریم که ازش ناراضی هستم و هممون می خوایم واسه اینده بهتر برنامه ریزی کنیم....
در ضمن من دیشب شام نون پنیر خوردم!!همسر هم به نشانه اعتراض سر بی شام بر بالین گذاشتن!!!من که مثل شما مامانم واسم شام نمی پزه ناهار فردا رو هم بذاره توی ظرف بهم بده

پ.ن: میدون اسدآبادی(یوسف آباد) از همه اش بهتره!!واسه عید سفره هفت سین می ندازن وسط میدون می تونی بیا باهاش عکس بگیری!!!

شیرین امیری پنج‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 12:49 ب.ظ

خاله زنکی ها که بنداز دور و اصلا روش فکر نکن..
بچه نمیدونم به نظرم میشه عفب انداخت
اما میشه هم تدریس و هم کار شرکت رو باهم داشته باشی..
فرصت مطالعاتی خارج هم که باید با همسرت به توافق برسی..
که گویا......
حالا مگه بده زندگیت به بطالت نمیگذره.
من اینقدر ازبطالت بدم میاد..
راستی مگه روزها هم میشه درس خوند؟

والا من می خوام خاله زنکی ها رو بندازم دور اما انگار بقیه نمی خوان...اون ماجرای خاله هه و حرف های پشت سر من به جاهای باریک رسیده...از صبح هرچی کتاب میگیرم دستم چارکلمه درسم بخونم ذهنم عین گنجیشک اینور و اونور می پره

من از 6سالگی که رفتم مدرسه هنوز بیرون نیومدم!!!آرزو دارم یه روز صبح از خواب بیدار بشم فکر کنم امروز من هیــــــــــــــــــــچ کاری ندارم...کلا تا حالا "بطالت" و تجربه نکردم که ببینم بدم میاد یا نه!!

آره به خدا میشه!!!اگه خونه ات یه جای خلوت باشه و بچه نباشه و شوهرت هم شام و ناهار نخواد خاله و خاله باجی تلفن دست نگیرن زندگیت و شحم بزنن چرا نشه؟!!!!
من توی خونه مامان بابام هم که بودم بیشتر شب ها درس می خوندم اما روزها هم می تونستم دوکلمه بخونم...الان دیگه شب ها هم اینقدر فکرم مشغوله که نمی تونم

بنفشه پنج‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 07:01 ب.ظ

این واسه پسته پائیه. هرکاری کردم اون پائین ثبت نشد:
سلام علیکم
والا من در این زمینه کلاً نظری ندارم ولی میگما میخوای یه بچه بیار مشکلاتت حل شه!

قرار شد بعد که شوئر کردی این پست ها رو بخونی!!فعلا نخون!!ذهنت و خراب میکنه

بنفشه یکشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 11:17 ق.ظ

عسلکم کجایــــــــــــــــــی!؟

هستم بنفش گل گلی!!

بنفشه یکشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 02:55 ب.ظ

کلاغا خبر آوردن آقاتون تو خونه شمارو حبس کردن!!!! اینترنتم روتون بستن!
یادته چقدر باهات صحبت کردم اخلاقتو خوب کنی؟ یادتـــــــــــــــه؟

آره یادمه!!کاریست که شده دیگه سرزنش فایده نداره دنبال راه حل باش
یکم درگیر کاراهای دانشگاه شدم....دارن فشار میارن که قبل از امتحان جامع، از پروپوزال دفاع کنیم ما هم درحال مقاومت هستیم...دیروز دیگه کار به زد و خورد و گاز اشک آور رسید!!منم از امروز دارم اعلامیه پخش می کنم!!به همه همکلاسیام ایمیل زدم که مقاوم و صبور باشید که ان الله مع صابرین
قضیه خاله هه هم تندیل شده به دعوای درون خانوادگی!!منم روش رها رو در پیش گرفتم و با چشمای درشت غمبار به شوهرم دلداری می دم که ایشالا حل میشه!!!!

مروارید سه‌شنبه 22 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 04:35 ق.ظ

سلام عزیزم
حرف برای گفتن و توصیه برات زیاد دارم
موقعیتی رو که توش گیر کردی دقیق می فهمم چون توش بودم اما ترجیح میدم هیچی نگم و فقط اینجا رو بهت معرفی کنم
لطفا از پست اولش بخون
پست ماموریت زیبای من فراموشت نشه

http://womanart.blogfa.com/

سلام مرواریدجان
ممنونم وبلاگ جذابی بود...تمام آرشیوش رو خوندم...از نویسنده اش خوشم اومد هرچند نظراتم یکم با ایشون زاویه داره اما اینکه مهمترین ماموریت زندگی زناشویی ایجاد آرامش برای طرفین هست رو هم متوجه هستم و هم قبول دارم...اما اینکه احساس رضایت از خودم وجایگاهم فقط در رضایت شوهرم خلاصه میشه چندان برام دلنشین نبود...نویسنده این وبلاگ تمام هدف زندگیش رو جلب رضایت شوهر و فرزندانش گذاشته...من الان قریب به 20 ساله که دارم از هوش و استعداد و وقتم می ذارم و با هزینه دولت درس میخونم که مفید باشم...آیا مفید بودن من برای جامعه ام فقط در جلب رضایت همسر و بچه هام هست؟؟شما به یک زن پزشک توصیه می کنید کشیک نره، اگه تخصص خاصی داره که به درد جامعه اش می خوره انجام نده چون ممکنه شوهرش احساس راحتی نکنه؟؟به شوهر اون زن نمیگید که با عدم درک شرایط همسرش، جامعه رو از یه فرد مفید محروم کرده؟؟ همسر حضرت زینب در کرلا حضور نداشت..آیا صحبت های شما درباره ایشون هم صدق می کنه؟؟
اینکه مهمترین ماموریت من در زندگی مشترک پایبندی به عهد همراهی در غم و شادیه، اینکه سنگین ترین وظیفهی یک همسر ایجاد حس آرامش و رضایت در زندگی هست کاملا درسته اما اینکه در جملات بالا به جای کلمه "همسر" کلمه "زن" رو قرار بدین برای من چندان پذیرفتنی نیست..اما قلم نویسنده این وبلاگ شیرینه و حتما وبلاگش رو دنبال می کنم...
بازم ممنون

ستی پنج‌شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 10:44 ب.ظ http://dokhtarmohajer.blogfa.com

سلام عسل خانم جان
می گما من یه چند سالی از شما کوچیک ترم و مثل شما نیازمند راهنمایی و همفکری ،
اگه امکانش بود از تفکراتون و معیار هاتون برای تشکیل خانواده بگید
اینکه چی الان براتون مهمه که اون موقع نبود
من خیلی کوچیکتر از اونم که نظری بدم ولی بچه دست و پا گیر نیست ، خودش بزرگ می شه ، تازه انگیزه هم می ده بهتون برای انجام کار های بزرگ تر

سلام ستی جان
ممنونم از نظرت...منم عاشق بچه ام اما توی زندگی مشترک 50 درصد حق تصمیم گیری با توئه و هرچقدر زور بزنی و فشار بیاری 30-40 درصد می تونی نظر طرف مقابلت رو با خودت هماهنگ کنی...آخرش وقتی اون نخواهد 10-20 درصد فاصله می مونه تا اون 100 درصدی که یه تصمیم رو به عمل می رسونه

سوالت خودش یه پست مفصل می خواد دوستم اما این مسائل دونستنش وقتی برات مفید که تو معیارهای خودت رو پیدا کرده باشی و توی چیدن اولویت بندی هات کمک بخوای...اگه هنوز تردیدهات توی بخش اوله شنیدن این مسائل از این و اون بیشتر گیجت می کنه....
یه مثال اینجا می زنم بقیه اش و اگه فرصت شد یه پست می ذارم:
مثلا برای من هم کفو بودن با همسر آینده ام بسیار بسیار مهم بود...من از نزدیک شاهد چالش هایی که تفاوت های زیاد فرهنگی و خانوادگی توی زندگی زوج ها بوجود می آرم بودم و این موضوع من و حساس تر کرده بود...با همسرم و خانواده اش که آشنا شدم و هم خانواده من و هم اون تایید کردن که از نظر فرهنگی بسیار شبیه و متناسبیم من دیگه در پوست خودم نمی گنجیدم و فکر می کردم حتما رابطه ی خوبی با خانواده همسرم خواهم داشت...
هیچ وقت فکر نمی کردم که بعد از ازدواج بفهمی که تعریفی که تو از رابطه ی خوب داری با تعریف بقیه متفاوته...اینقدر متفاوت که تو تازه می فهمی باید "توانایی مدیریت روابط اجتماعی توسط همسر" یا از الویت های انتخابت باشه یا از تلاش های اولیه و بسیار مهمت برای متوجه کردن همسرت به این موضوع..همسر من چندان آدم اجتماعی نیست و من از اول اینو م یدونستم اما هیچ وقت فکر نمی کردم این موضوع تا چه اندازه می تونه توی زندگی مشترک ناراحت کننده و آسیب زننده باشه
دونستن این موضوع قبل از ازدواج به من کمک می کرد تا عمق تاثیر این ضعف رو زودتر شناسایی کنم، کمتر آسیب ببینم و زودتر سعی کنم مسئولیت هاش رو بهش یادآوری کنم....."مسئولیت زاده ی آگاهیه، نه توانایی"..
اگه فرصت کردم بازم می نویستم دوستم...

ستی شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 06:34 ب.ظ http://dokhtarmohajer.blogfa.com

جالبه ، ازدواج مثل یه هندونه در بسته است
مرسی که توجه کردی و جواب دادی
بازم ممنون

هر انتخابی به هندونه دربسته است دوستم...
تو روزی که رشته ات رو انتخاب کردی هم نمی دونستی آخرش چی میشه...روزی که دوستات رو هم انتخاب می کنی نمی دونی چی میشه و چه جوری از آب در میان...هر اشتباهی یه تاوانی داره
اما ازدواج، انتخابیه که در صورت اشتباه بودن تاوان سنگینی رو باید پرداخت کنی....
خواهش می کنم

آسمانه شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 08:07 ب.ظ http://asemaneh2007.blogfa.com

سلام خانوم دکتر خودمون
اووووووووو چقد ذهنت درگیره اما حست رو میفهمم منم گاهی دچار این درگیری ها و مشغولیت ها میشم و دقیقا هم همینه که گفتی اولویت بندیشون
اما همه ی این برنامه هایی که داری خوبه هم بچه دار شدن هم تدریس و درس خوندن و کار کردن پس به نظرم هرکدوم رو که انتخاب کنی موفقیتی در پی داره و بعدا افسوس نمیخوری که چرا این موقعیت رو از دست دادم اگه میخوای بچه دار بشی پس بهتره در کنارش تدریس رو داشته باشه چون کار تو یه شرکت احتمالا وقتگیر تر و سخت تره همزمان واسه دکترا هم که داری میخونی

سلام عزیزم...
آره متاسفاده درگیری ها زیاده...کاش منم اندازه تو مطمئن بودم که از انتخاب هیچکدوم پشیمون نمی شم.....

بنفشه یکشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 09:51 ق.ظ

بنویـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــس

دلم گرفته دوستم....
نمی خواستم بنویسم ولی چون اصرار کردی بیا غم هایمان را با هم تقسیم کنیم!!!

بنفشه سه‌شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 04:43 ب.ظ


من غم نمیخوام چیپس داری؟!


آرهههههه!!چیپس با ماست موسیر!!بریم سینما؟!

بنفشه چهارشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 09:36 ق.ظ

آخ جون چیپـــــــــــس! نه سینما تاریکـــــه!

از تاریکی می ترسی دوستم؟؟!!نتــــــــــــــــرس!خودم پیشتم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد