زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد
زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد

زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد

روزمرگی

تـــــــــــــــــــوبه کردم!!!!

با خونسردی توی اتاف نشسته پای درس و مشقش!!..میرم در اتاقش و با حرکت دست و سر و گردن بهش اشاره کردم که بیا پیشم بشین...بعد موبایل زدم روی اسپیکر(بلندگو).....اخبار مهمی بود از دیار گل و بلبل!!می خواستم با گوش های خودش بشنوه که از بحث های پیچ و تاب دار بعدی جلوگیری کنم!


اخبار که تمام شد، پاشد و رفت توی اتاق....منم به حرف های خاله بازی ادامه داردم و قربون و صدقه و خداحافظی!


خوشحال بودم و منتظر بودم عکس العملش و ببینم...چایی گذاشتم و با مهربونی و ناز و عشوه صداش کردم...اومد...رنگش پریده بود...مدام سرش و به اطراف تکون می داد و با خودش حرف می زد!!!

درکمال آرامش چشمام و نازک کرده بودم و چای می خوردم و مثل فیلم سینمایی نگاش می کردم!!یه لحظه سرش و بالا آورد و تو چشمام نگاه کرد...: عسل! واقعا این آدم چرااینقدر وقیح شده؟؟؟چی جوری به خودش اجازه داده همچین ادعایی کنه؟؟


نمی دونم چرا هرچی اون بیشتر عصبانی می شد من بیشتر آرامش می گرفتم!!..این آدم چندین ساله که داره من و آزار می ده ..بالاخره همش که نباید من از این آدم ها بنالم و اون بگه مساله رو بزرگ می کنم....بذار ببینه که کوچک شمردن مسائل بزرگ همچین عواقبی داره...به قول مادربزرگم:


دلیری تو فزون گشت ز بردباری ما                                   ای بسا تحمل بی جا که خواری آرد به بار


من با سکوت و نگاه خونسرد عمیقا  از عکس العملی که مدتها انتظار داشتم نشون بده لذت می بردم....

چایی رو خورده نخورده، پاشد...دستاش و کمرش زده بود...تند و تند طول خونه رو می رفت و بر میگشت...لیوان های چایی رو دوباره پر کردم....صداش کردم که بیا یه چایی دیگه بخور....اومد...رنگش سفید سفید شده بود...زیر چشماش یه کم قهوه ای...یکم ترسیدم و دیدم دیگه نقش یه همسر دلسوز واجبه!!...دلداری و حرص نخور و راه داره و حل میشه...

اما انگار هر لحظه حالش بدتر می شد...دستش روی معده اش بود و فشار می داد...چایی رو نخورده پاشد دوباره به راه رفتن و حرف زدن با خودش....


داشت نگرانم می کرد...زل زده بودم بهش...داشت عرق می کرد...کسی که عرق می کنه قرمز میشه...ولی قرمز نشده بود...رنگش همین جوری پریده بود...کم کم دستش از معده اش به قفسه سینه اش رفت..نفس عمیق می کشید و قفسه سینه اش رو می مالید...


دیگه از نگرانی گذشته بود!!...پاشدم دستشو گرفتم نشوندم روی مبل...و تند و تند براش توضیح دادم که این حرف ها بوده و این راه حل ها هست و با هم درستش میکنیم و آروم باشه.....داشت نفس نفس می زد و من دیگه حتی تظاهر به خونسردی هم نمی تونستم بکنم...

تند و تند چایی نبات می دادم و قربون صدقه می رفتم و شونه هاشو می مالیدم و با هر استدلالی و توضیحی سعی می کردم قانعش کنم که اصلا موضوع واسه من مهم نیست و اصلا تا حالا هم الکی ناراحت می شدم و اصلا موضوع کوچیکه و....


دیگه آخراش واسه آروم کردنش داشتم از خوبی و خانمی فرد مورد نظر می گفتم!!!


الان خوابید...من دیگه غلط بکنم از ایشون عکس العمل بخوام!!!!خودم چادر کمرم می بندم می رم عکس العمل نشون می دم !!!


خدیا تــــــــــــــــــــــــــــوبه ما را بپذیر و مشکلات ما را تنها بر دوش خودمان هوار کن!!الهی آمین!!

نظرات 12 + ارسال نظر
شب یلدایی یکشنبه 24 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 12:51 ق.ظ http://goo.gl/HNSZ05

زندگی بافتن یک قالی است نه همان نقش و نگاری که خودت می خواهی
نقشه را اوست که تعیین کرده است تو در این بین فقط میبافی
نقشه را خوب ببین !!! نکند آخر کار قالی زندگیت را نخرند
----------------------------------------------------------
کارت پستال عاشقانه - تبریک تولد - مناسبت های ملی
کارت تبریک شب یلدا و کارت پستال روز های عاشقانه برفی
----------------------------------------------------------
اگر خوشتون اومد ما رو با نام

فتوکده | کارت پستال و کارت ویزیت

لینک کنید و به دوستانتون معرفی کنید
----------------------------------------------------------
نظرتون رو در مورد کارت پستال های حتما درج کنید

در ضمن ادرس سایت فتوکده دات کام هست که آدرسی که گذاشته شده
برای جلوگیری از اسپم شدن و لینک کوتاه هست...

میتونید تو گوگل فتوکده رو سرچ کنید...

پدرام یکشنبه 24 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 10:07 ق.ظ

سلام
بنده خدا رو داشتید به کشتن می دادید

پ.ن: "همیشه ای یک زن در میان است"

پدرام یکشنبه 24 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 10:08 ق.ظ

اصلاحیه پ.ن قبلی

"همیشه پای یک زن در میان است"
شاید هم چند زن

به من چه ظرفیت تحمل مشکلات نداره!!من 3-4 ساله دارم این حرف ها رو می شونم دچار این تالمات روحی و جسمی نشدم که ایشون با شنیدن یکیش شد
امیدوارم در مورد موفقیت ها و پیشرفت هاتون هم این جمله رو بگین

آیناز یکشنبه 24 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 04:43 ب.ظ

عسل جان همیشه همینطوربوده که مازنها انقدر زودکوتاه میایم که مردها ازماسوءاستفاده میکنن میگن نهایتش دوتا غرمیزنه اخم میکنه باهام کنار میاد
چون بیشتر مازن ها نمیتونیم بی رحم باشیم
ازبس خانومیم

واقعا همینطوره!! اخه بی رحمی نیست, واقع بینیه!!! اما انگار واسه مردها ممکنه به قیمت جونشون تموم بشه! اصلا توانایی تحمل درد ندارن, خوبه قرار نیست زایمان کنن:-D

تارا یکشنبه 24 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 10:06 ب.ظ http://taranevesht1.blogfa.com

توبه کردم که نبوسم لب ساقی و کنون
می گزم لب که چرا گوش به نادان کردم...
حافظ

***
از این توبه پشیمون نشی یه وقت خواهر... بذار یه وقتایی هم اون بشنوه. اقلا درک می کنه چی می کشی.
آیکون بدجنسی در حق آقایون

توبه کردم که دگر می نخورم
بجز از امشب و فردا شب و شب های دگر!!

نه پشیمون نمی شم...بهتر حرف ها رو نقل قول کنم و با پیش زمینه و پس زمینه و راه حل خدمتشون ارائه کنم...ایشون مدیریت بحرانشون ضعیفه!!!

پدرام دوشنبه 25 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 10:02 ق.ظ

"همیشه"، هم خوبی ها و موفقیتها و هم مشکلات را در برمی گیرد

من همین الان هم اعتراف می کنم بخش زیادی از داشته هایم را مدیون مادرم هستم

آفـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرین!
اینم از طرف مادرت

رها سه‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 01:03 ب.ظ http://khoshbakhtkhan.blogfa.com

سلااااااام
مامان جانم معتقده که باباجان عزیز ما از همون جوونی هر وقت می خواست توی موضوعی وارد نشه اینقدر خودش رو به مریضی میزده که واقعاً مریض میشده و مامان جان ما هم از همون موقع بی خیال مسئله میشده و خودش به قول شما چادر رو می بسته کمرش و مسائل اینجوری رو تنهایی حل می کرده! اما من با استفاده از تجربه ی مامان جان و باباجان سعی کردم آروم و تدریجی و گاهی با شوخی و خنده چادر دور کمرم رو یه کم شل کنم و به جاش یه شالی ، دستمالی ، چیزی بدم که همسر جان هم به کمرش ببنده بلکه دوتایی حل کنیم مسائل رو! اینجوری بهتره به نظرم!
البته بگم که اوائل خیییییلی سخت بود! مخصوصاً به دلیل فشار خون بالای همسر گرامی

سلام دوستم
آره حق با شماست...اما انگار این همسر ما جنبه ی رویارویی مستقیم با مسائل رو نداره!!!سوء مدیریت بحران!!
عمرا همسر من جلوی کسی شال که خوبه، دستمال کاغذی هم به کمرش ببنده!!!ا

بنفشه جمعه 29 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 11:55 ق.ظ

سلام علیکم
نمیدونم مغزم درگیره نمایشگاهه یا تو پیچیده نوشتی!
داستان چی بود میشه خلاصشو بگی! تشویش واسه چی بود؟!

ببخشید یادم رفت جملات کلیدیش و واسه تو Bold کنم
یه نفر از ما نقل قول های شاخ دار می کرد...یکی دیگه داشت گزارش تلفنی می داد...شوهرم آنلاین شنید و داشت از عصبانیت می ترکید...منم که دلم می خواست اون عصبانی بشه و واکنش بده اینقدر از عصبانیتش ترسیدم که به غلط کردن افتادم...مفهوم بود عایـــــا؟!!!

بنفشه شنبه 30 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 08:59 ب.ظ

اگه زنده ای دست راستتو بیار بالا!

آیکون دست راست بالا

رها دوشنبه 9 دی‌ماه سال 1392 ساعت 06:22 ب.ظ http://khoshbakhtkhan.blogfa.com

خیلی نیستی
خوبی آیا؟

خوبم دوستم
هنوز در دیار دورم!!
هفته آینده با قدرت بر می گردم..با یه پست مفصل خاله زنکی!!

بنفشه پنج‌شنبه 12 دی‌ماه سال 1392 ساعت 07:43 ب.ظ

کی میای غیبت کنی دوباره! نچ نچ!

آمده ام عزیزم!!تو نفر اولی که می تونی غیبت ها رو بخونی

آسمانه چهارشنبه 18 دی‌ماه سال 1392 ساعت 11:57 ب.ظ http://Asemaneh2007.blogfa.com

این سو مدیریت بحران منو یاده یکی انداخت اما اون فشارش نمیوفته بلکه میزنه بالا
همیشه خانوما بهتر از پس کارا بر میان چون آرامش دارن عزیزم

عجب! پس این مکانیسم دفاعی بین بقیه هم شایع هست!!
آره متاسفانه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد