زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد
زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد

زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد

روزمرگی

احساساتی ها خرن..........



نمی دونم این چه اخلاق مزخرفیه که وقتی استیصال و غم و توی چشم های یکی می بینم تمام خوب و بد اون آدم یادم میره...

خیلی سریع می رم جلو و پیشنهاد کمک می دم...حتی اگه ازم کمک نخواسته باشن....همه فکرم میشه که چکار کنم از ناراحتی دربیاد....


توی 4سال اخیر بیشترین گله ها و دلخوری های من همیشه از او بوده....

هرجا سفره دلم و باز کردم حرف او بوده....اینقدر ازش گله دارم که اگه اینجا هم بنویسم تموم نمیشه....

اما وقتی دیدم راجع به وبلاگ های زن دوم که حرف زدم چه جوری رنگ و روش پرید...انگار یه آب سرد ریختن روی همه دلخوری های من....

بغضی رو که سعی می کرد با زور چایی پایین بده رو کاملا حس می کردم....قلبم تند و تند میزد...نمی دونستم چی بگم...

فقط نگاهش می کردم....چشم هاش که تند و تند حرکت می کردن و پلک زدن های پشت سر هم واسه اینکه اشکاش پایین نیاد....


بعد از همسرم و خانواده ام، نزدیک ترین فرد به من محسوب میشه....اما خوب از من نزدیک 30 سال بزرگتره...هرچقدر هم نزدیک و صمیمی باشیم نمی تونم راجع به این مسائل راحت باهاش حرف بزنم.....


نمی دونم چی شد که بحث خوندن وبلاگ های زن دومی پیش اومد....همینجوری که آب جوش کتری رو توی فلاسک چایی می ریختم، با آب و تاب براش تعریف می کردم که چی می نویسن و چه جوری با مظلومی یا وقاحت و احساس پیروزی از ترفند هاشون واسه تور کردن و نگه داشتن شوهران دیگران تعریف می کنن...


در فلاسک و که بستم سرم و بالا آوردم و چشمم به صورت رنگ پریده و چشم های پر از غم اش افتاد....چقدر اون لحظه حالم بد شد...دستام یخ کرد...نمی دونستم چه جوری بحث عوض کنم...نمی دونستم دلش می خواد بیشتر بدونه یا ترجیح می ذه که اصلا ندونه....:


تابستون 2 سال پیش بود که من و شوهرم یقین پیدا کردیم که همسر او سرگرمی جدیدی پیدا کرده...قبلا می دونستیم که به قول یکی از دوستان، گاهی واسه خودش تک چرخ می زنه...می دیدم که او هم می دونه و همیشه سعی می کنه با گفتن اینکه زت ها خیلی مکارند و باید اینقدر به شوهرتون محبت کنین که گول نخوره موضوع رو از دید خودش حل شده نشون می داد...اما این سرگرمی جدید انگار جدی بود....



شوهرم میگه، تا 6-7 سال پیش اینجوری نبودند...می گفت او و همسرش زبانزد خاص و عام بودن از عشقولانگی و احترام....میگه خودمم نمی دونم چی جوری به اینجا رسیذن...همیشه از شوهرم می پرسیدم که او چطور می تونه ببینه و چیزی نگه؟!....گاهی هم با خودم فکر می کردم; خوب چی بگه؟؟!!بعد از 30 سال زندگی؟؟؟چی بگه؟!


اولین بار وقتی من و همسرم شک کردیم که دیدم همسر او موبایل جدیدی خریده...بدون اینکه از کسی که معمولا همسر من بود، کمک بگیره واسه انتخاب نوع و مدل......چند روز بعد موبایلش دجار مشکل شد...همسرم خواست که براش مشکل رو حل کنه، اما حاضر نشد گوشی رو به همسرم بده!!....شک کردیم....در یک زمان مناسب! گوشی رو برداشتیم و دیدم برای ورود رمز می خواد.....خیلی غیر عادی بود..
غیر عادی تر هفته بعد شد که در حال اس ام اس فرستادن مشاهده شد!!!!3 سال بود که همه ما سعی کرده بودیم نحوه ارسال اس ام اس رو بهش یاد بدیم اما تمایلی نشون نمی داد!!!
اما یقین وقتی حاصل شد که در یک لحظه غافلگیر کننده، وقتی همه در کنار هم در حال خوردن ناهار بودیم و گوشی ایشون در کنارشون روی میز بود از اتاق ایشون صدای زنگ گوشی قبلی اومد!!.....شما مگه دوتا سیم کارت دارین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!

نمی دونم او چه جوری تونست اون لحظه خونسرد بمونه....غذا بخوره....ظرف ها رو بشوره و بعد هم بخوابه....
نمیدونم همسر او چه جوری از خجالت آب نشد...غذا خورد...مسواک زد و خوابید..........
نمی دونم چرا من و همسرم دیگه نتونستیم غذا بخوریم...نتونستیم بهش نگاه کنیم...نتونستیم بخوابیم....

من دوباره سوپر وومن شدم و در تلاش برای نجات یک زن از خیانت...
مرد، اونقدر سرحال و شاد وبذله گو شده بود که همه رو متعجب می کرد...تغییرات ظاهریش به حدی فاحش بود که حتی مادر من هم متوجه شده بود و از من می پرسید: یعنی او نمی فهمه؟؟؟...
اون دوران این موضوع تمام ذهن من و مشغول کرده بود....از هیچ محبتی برای او دریغ نمی کردم...از هیچ تندی به همسر او دریغ نمی کردم....اما کم کم احساس کردم انگار فقط این منم که دارم می جنگم....

تمام تلاش او فقط در محبت کردم و محدود کردن و مجبور کردن همسرش متمرکز بود که بتونه چند ساعت بیشتر توی خونه نگه داره....اگر مهمون بودیم...ما می رفتیم و او ساعت ها منتظر می موند تا همسرش بیاد و با هم برن....
زمان غذا، ما می خوردیم و او مدت ها منتظر می موند تا همسرش بیاد و با هم بخورن....
انگار می خواست شرمنده اش کنه!!!

بالاخره مثل همیشه همسرم نقس دست امداد غیبی رو برای من بازی کرد و من و از توی ماجرا بیرون کشید با یه جمله : او راضی، همسر او راضی،....پدر! من و تو ناراضی!!!

من کنار کشیدم...اما باور نمی کردم...باور نمی کردم که او ناراحت نباشه...
مادرم می گفت: بعد سی سال؟ چی می تونه بگه....اما من باور نمی کردم
شوهرم میگفت: این یه زندگیه توافقیه...هر دو راضین که ظاهرش حفظ بشه.....اما من باور نمی کردم
مگه میشه...30 سال؟؟...حتی به زبونم ساده نیست....اگه توافقی هست چرا او هم تک چرخ نمی زنه؟؟!!!چرا اون قراره نقش آدم خوبه باشه و مرد، آدم بده؟؟

نه باور کردم و نه قانع شدم.....تا اون روز...وقتی دیدم با شنیدن داستان های وبلاگ های زن دومی چه غمی توی چشم هاش اومد....مطمئن شدم که

 باور کردنی نیست آرامش ظاهری تو که نگاه هایی از جنس خونسردی  و آرامش به همسرت می اندازی....می دانم در پشت پلک پر اضطرابت می پرسی که از آغوش کدامیک باز آمدی؟؟؟

باور کردنی نیست که دست در دستان همسرت لبخند می زنی و می خندی....می دانم که لحظه های بودن در کنارش را می شماری و در دل می گریی....

باور کردنی نیست که ساعت ها آرام و تنها منتظر می مانی و مشتاقانه به استقبالش می روی.....می دانم که لحظه های بی او تشویش تنهایی دارد و لحظه های با او اضطراب جدایی....

شب که برای همسرم تعریف می کردم از اشک ریختن های من می خندید: کاسه داغ تر از آش!!!

نمی دونم آخر این داستان چی میشه؟؟...نمی دونم او این اضطراب رو تا کجا تاب می آره و همسر او این هرزگی رو تا کجا.......
نمی دانم بعد از سال ها تحمل تک چرخ های گاه و بیگاه همسر، اگر روزی یکی از همین زنانی که تمام زنانگیشان را در کشاندن یک مرد به بستر می دانند، همسر او را به بستر های گناه آلود خود زنجیر کنند، باز هم منتظر می مانی؟؟...چه مرثیه ای برای سال های انتظار پر از تشویش خودت می خوانی؟؟....

تو، می مانی و انتظار می کشی.....به پاس 30 سال زندگی ......چون زیادی احساساتی هستی.....
من از همین حالا، عزادارم...اشک می ریزم....برای 30 سال زندگی عاشقانه تو.....چون زیادی احساساتی هستم...
و آنها، تک چرخ می زنن و خوشحالند چون...................احساساتی ها خر هستند


نظرات 8 + ارسال نظر
پدرام شنبه 16 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 02:44 ب.ظ

از درد های کوچک است که می نالیم
وقتی ضربه سهمگین باشد،
آدمی لال می شود

رها شنبه 16 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 03:37 ب.ظ http://khoshbakhtkhan.blogfa.com

تا حالا همچین موردی رو از نزدیک ندیدم شاید واسه همینه که به نظرم غیر قابل باوره تحمل زن یا مرد خیانتکار مگر وقتی که نیاز مالی در بین باشه

سلام رها جان
برای منم که از نزدیک شاهد هستم هنوز غیرقابل باور....
مه دوستم...توی تنها مسئله ای که به هم شبیه هستند استقلال مالیه.....موضوع عادت ....30 سال عادت و وابستگی...
موضوع جامعه است که یه زن 50-60 ساله برای خودش جز موندن کنار بچه ها و شوهرش، آینده ی دیگه ای متصور نیست...

اگه می شد جزئیات بیشتری بنویسم و بدونی که زن این داستان از چه جایگاه تحصیلی و شغلی و اجتماعی بالایی برخورداره...که از بهترین های رشته ی تخصصی خودشه...که توانایی مالیش چندبرابر شوهرشه....اونوقت مثل من اینقدر در بهت و حیرت می موندی که فقط با وبلاگت می تونسی درد و دل کنی....

برو قوی شو اگر راحت جهان طلبی
که در نظام طبیعت ضعیف، پایمال است

زىبا کردستانى شنبه 16 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 08:24 ب.ظ

بهار عسل عزىرم
هر کسى اىن تحمل رو نداره. منم ىکى از اونها هستم. تمام شىطونى شوهر من 4 ماه طول کشىد ولى هنوز اثراتش بعد از دو سال باقى مونده. چرا باىد در برا ظلم ساکت موند ؟ چرا باىد جواب بدى رو با خوبى داد؟
شاىد اگر اىن مردها مىدونستند تحملى وجود نداره. به اىن کار کشىده نمىشدند.
واقعا براى " او " متاسفم ولى اعتقاد دارم که حق دادنى نىست و گرفتنىه.

زیبای عزیزم
فکر می کردم دیگه اینجا نمی آی!!خوشحال شدم نظرت رو دبدم..
منم هم برای او ناراحتم....اما انگار بعضی وقت ها زن ها تعریفشون از حقوقشون محدود به داشتن شوهر به هر قیمتی میشه....

نمی دونم اما امیدوارم من توی 50 سالگی به این تعریف نرسم....

پدرام شنبه 16 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 09:25 ب.ظ

پرسیدم، فرهاد از شیرین چه خبر؟
گفت: هیس آهسته تر لیلی با من است…

سلام پدرام جان
جملاتی که برام می نویسی بسیار به جاست....لذت می برم
ممنونم

بنفشه سه‌شنبه 19 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 07:33 ب.ظ

اینتر خر است!
بازم که طولانی نوشتی!!!!!!!؟

خوب طولانی حرفم میاد....
گفتم که هرجا خسته شده قسمت های Bold شده رو بخون فقط....سوالای امتحان از اون قسمت ها میاد فقط

تارا شنبه 23 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 06:38 ب.ظ http://http:/taranevesht1.blogfa.com

وبلاگت رو دوست داشتم. خیلی زیاد...
در مورد این پست حرف زیاده. خاطراتی برام زنده شد... بگذریم.
بازم میام پیشت...

سلام تاراجان
ممنونم عزیزم...امیدوارم خاطراتت مربوط به موضوعی که نوشتم نباشه
ممنونم که اینجا میا اما من نمی تونم وبلاگت بیام، نمی دونم چرا صفحه رو باز نمی کنه...وبلاگت فعاله؟

تارا شنبه 23 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 11:59 ب.ظ http://http:/taranevesht1.blogfa.com

خاطراتم تو همین زمینه ست عسل جان...
وبلاگم فعاله. آدرس رو دوباره گذاشتم. نمی دونم چرا دو بار اچ تی تی پی خورده اول آدرس. دلیلش همینه عزیزم.

متاسفم....
متوجه شدم...میام پیشت حتما

مهسا جمعه 16 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 04:21 ق.ظ

سلام عزیزم.راجب دنیای آدم ها چی می شه گفت.....
مرد ها که نمی فهمن عشق چیه؟؟
بهشون بی محلی کنی غر میزنند ...........احترام بزاری می گن خر کردن مرد ها رو خوب بلدین.
خانمی هم که در موردش گفتین به نظر من به خودش احترام می زاره نه شوهر...................

سلام مهسا جان
عاشق بودن یه بخش از کل زندگیه مشترکه....احساس مسئولیت در برابر کسی که 30 ساله تو غم و شادیت شریکه موضوع مهمتریه...
یه بزرگی میگه "مسئولیت زاده آگاهیه نه توانایی"...مردها رو باید از مسئولیتی که در قبال زندگی حانوادگیشون دارن آگاه کرد...اینکه نمی تونن و نمی فهمن فقط بهانه های خودشون برای فرار از مسئولیته..

منم موافقم که نریختن قبح بعضی چیزها احترام به خودته...ولی واقعا نگرانم که تا کی دوام میاره...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد