زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد
زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد

زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد

روزمرگی

مامان تو رو خدا ......به بابام نگو.....

هنوز کلافم....دانشگاه هم نرفتم....تعطیل کردم نشستم خونه...تو دنیای مجازی اینقدر بگردم که واقعی شو یادم بره....


اما یه حسی مجکم برت می گردونه به دنیای واقعی: گرسنگی!!

خوب وقتی همسر نیست و توی یخچال هم غذا نیست باید چکار کرد؟!!..: املت!! دوست همیشگی تنهایی های خودم

کش و قوسی به خودم می دم...از پنجره بیرون و نگاه می کنم..یه پیرمرد با دوتا نون سنگگ تازه!!..وای ی ی ...منم می خوام...


پنج دقیقه بعد...

آروم آروم قدم می زنم و هوای خنک صاف و آفتابی رو می بلعم....خوب شد اومدم بیرون...حال و هوام عوض شد..2-3 متر مونده به نانوای صدای گریه میاد...گریه یه بچه...تقریبا ضجحه می زنه...

دلم ریش میشه...

قدم هام و تندتر می کنم....

صدا از مغازه نانوایی میاد...

می رم توی مغازه.....


   -مامان...تو رو خدا به بابا نگو...میگم تو رو خدا...به بابا نگو..


یه پسربچه حدودا د0 ساله..با لباس و کیف مدرسه....تپل ....با چشم های ریز و دماغ ریز و لپ های آویزون....


تقریبا تمام افراد توی نانوایی دارن بهشون نگاه می کنم.....


بچه همچنان در حال ضجحه زدنه...


مادرش...مسن به نظر میاد...لاغر اندام...با ظاهر مرتب...موهای رنگ روشن و صورت آرایش شده....

به پسرک با صدای آروم تشر می زنه که بس کن، همه کارهات و به بابات میگم...کاراهایی که الان داری می کنی رو هم می گم...

بعد با لبخندی از سر خجالت و گردن کج کرده به نشانه استیصال به بقیه نگاه می کنه و با چشم هاش میگه میبینید چقدر اذیت می کنه.....


    -تو رو خدا مامان...بگو که به بابا نمی گی...تو رو خدا...


بچه خودش و به در و دیوار می زنه..کیفشو میندازه و بر می داره...چندبار نزدیک مامانش می ره...دستش و دراز می کنه که بندازه دور گردن مامانش و صورتش و جلو می بره که مامانش و ببوسه...

مادر دستشو می گیره...خودش و کنار می کشه...


    - آرین...بس کن...برو بیرون وایسا...همه رو کلافه کردی...


همه بیشتر از کلافه شدن عصبی هستن...پچ پچ ها شروع میشه..


     - معلوم نیست این باباش چقدر کتکش زده که این بچه اینجوری می ترسه....


     -نکن خانم با بچه اینجوری...یکم بزرگتر بشه ترسش می ریزه میگه برو به هرکی می خوای بگو...


     - این مادرشه؟...حداقل بغلش کن گریه اش آروم شه...چه جوری می تونه همینجوری وایسه...



مادر رنگ به رنگ میشه...از یه طرف به بچه میگه آروم باش و از یه طرف به حرف های بقیه با تکون دادن سرش به نشانه تاسف واکنش میده...


یه خانم از جلوی صف میاد عقب...... اونجایی که مادر و پسر ایستادن......


       خانم...شما مادرش هستین؟

       - بله

       میشه بپرسم چی شده؟ این بچه چکار کرده؟


بچه آروم میشه......کیفش و که تقریبا به اندازه ی قدش هست بالای کولش می ندازه و اشکهاش و با آستین کاپشنش پاک می کنه....زل می زنه به مادرش و خانم .....


      -توی کلاس با بغل دستی هاش حرف می زنه...هرچی معلم بهش می گه حرف نزن گوش نمی کنه...خالا                 معلمش از من خواسته تا تنبیه اش کنم...

      خوب حالا اگه من ضامن بشم و آرین هم قول بده که تکرار نکنه...میشه شما هم به باباش نگین؟


مادر و خانم بر میگردن به آرین نگاه می کنن...چشم های ریزش رو ریزت می کنه توی چشم هاشون نگاه می کنه...


    - آره آرین؟ خانم راست میگه؟ قول می دی؟

     به بابام نمی گی؟...راست بگو؟..به بابام نمی گی؟


خانم میره طرف پسربچه...دستش رو دراز می کنه که بذار روی شونه اش...بچه شونه اش و کج می کنه و خودشو عقب می کشه... سرش و می ندازه پایین...

    - آرین...بیا اینجا...جلوی این خانم قول بده که حرف گوش می کنی....


بچه تکون نمی خوره...سرش و هم بالا نمی یاره...با دستاش بازی می کنه.....


     -اشکال نداره...نشون می ده که پشیمونه...شما هم بگین که به باباش نمی گین....


اسم بابا که میاد بچه سرش و بالا میاره...به مامانش نگاه می کنه...


    - باشه نمی گم...حالا بیا اینجا وایسا دیگه گریه هم نکن...


خانم انگار پیروزی بزرگی به دست آورده باشه لبخند می زنه...با سر برافراشته و شانه هایی عقب داده سر جاش توی صف بر می گرده....


همه می خوان یه نفس راحت بکشن که بچه شروع میکنه....


     - برام بستنی بخر...من بستنی می خوام...تو روخدا....برام بستنی بخر


گریه شروع میشه...بلندتر از دفعه قبل!!!!!


مامانش سرش و بالا میاره و به صورت همه اونهایی که آروم و بلند بهش اعتراض کرده بودن نگاهی می ندازه که یعنی بیاین..تحویل بگیرین!!!


    -باز پرو شدی آرین؟ اشتباه کردم بخشیدمت؟

    - بخر دیگه...تو رو خدا...من بستنی می خوام...بخر برام....


حالا دیگه صداش بلند تر شده...گریه اش تصنعی شده...چشم هاش و میماله تا اشکش در بیاد...


این دفعه دیگه پچ پچ نیست..همه عصیانی شدن....همه بلند می گن...


    آرین؟ این چرا اینجوری می کنی؟....


    آرین؟ نباید ضامنت می شدم؟ قول دادی که حرف گوش کنی.....


    آرین؟ اگه می خوای مامانت به بابات نگه ساکت باش دیگه....


    آرین؟.....!




بچه انگار که نمی شنوه...حتی سرش و به سمت صداها بر نمی گردونه....


به دفعه در یک حرکت غافلگیرانه دست مامانش و محکم می گیره و با اون یکی دست سعی می کنه هزاری های که مامانش توی دستش لوله کرده بود و از لابلای انگشتاش در بیاره...


   - چیکار می کنی آرین...انگشتام درد گرفت....نکن...میگم نکن...


مادر و پسربچه تقریبا گلاویز شدن...پسرک تمام هیکلش رو انداخته روی دست مادرش و سعی میکنه انگشتاش و یکی یکی باز کنه تا پول و در بیاره....

   - بده دیگه...می خوام بستنی بخرم...تو که پول داری...تو رو خدا...بده دیگه...


دیگه هیچ کس کلافه نیست...عصبانی هم نیست...همه بهت زده هستن....

حتی شاطر هم اومده وایساده داره نگاه می کنه...انگار همه سر جاشون خشک شودن....همه مثل مجسمه هستن...نفس هم نمی کشن....


مادر و پسر به هم می پیچن...پسر نه تنها تپله، بلکه قوی هم هست...اما مادر پیروز میشه....بچه رو هل می ده عقب و با غیظ نگاهش می کنه...


صدا ها شروع میشه.....:


    - عجب بچه ی تخسیه...فکر کنم حتما باید به پدرش بگین....


    -این چه کاری بود آرین؟...آدم با مادرش اینجوری رفتار می کنه؟


    -آره خانم...بگین به پدرش...این 2 سال دیگه زورش برسه کتکتون هم می رنه...


    - دست مریزا پدرش که این بچه تخس اینقدر ازش می ترسه....


    - معلوم نیست اگه ترس از پدره نبود دیگه چکار می کرد......

   

..........................................................................................................................پایان

نظرات 6 + ارسال نظر
پدرام سه‌شنبه 12 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 05:40 ب.ظ

اول مطلب، آدم رو برای نون تازه وسوسه می کرد و تا دم نانوایی کشاند ولی بعد آنقدر خوب وارد اصل موضوع شدید که نون تازه و املت فراموش شد
بنظرتون مقصر کیه؟
مادر؟
پسر؟
پدر؟
یا

سلام پدرام جان
هیچ بچه ده ساله ای در تربیت خودش نقشی نداره....
رفتارهای اون بچه کاملا نابهنجار بود....
به نظرم پدر و مادرش حتما نیاز به کمک دارن...این بچه لوس یا بی ادب نبود...به نظرم یه پسر باهوش با محیط رشد نابهنجار بود..
اون بچه نسبت به پدرش اضطراب داشت و نسبت به مادرش خشم....
برای بچه ای به سن اون بیشتر غیر طبیعیه...

خودم من هم نون و املت یادم رفت!!!...تا اومدن خونه نوشتم و بعدشم یه چایی و خواب!!!
الان تازه می خوام املت درست کنم!!!

نظر شما چیه؟!

پدرام سه‌شنبه 12 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 07:40 ب.ظ

سلام
بنظرم استدلال تون درست و منطقی است
البته باید توجه کنیم که پدر و مادر اون پسر مطمئنا آموزش های لازم را برای تربیت فرزندانشان نگرفته اند
و بخش اعظم ارائه این آموزشها بر عهده مسئولین ذیربط می باشد

پس لطفا مسئولین رسیدگی کنن!!!
پدرام جان شما که وب گردیت خوبه و وبلاگ من و هم می خونی...چندتا وبلاگ به منم معرفی کن که شبیه خودم باشن

پدرام سه‌شنبه 12 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 08:10 ب.ظ

شبیه شما که پیدا نمیشه
وبلاگ هر یک از دوستان دقیقا مانند شخصیت شان منحصر بفرد می باشد و هر یک سعی می کنند از زاویه ایی خاص به موضوعات بپردازند. و هر خواننده با وبلاگی که زاویه دیدی نزدیکتر با وی دارد ارتباط برقرار می کند .

mehrdad1530.blogfa.com

ghlam.blog.ir

pishsakhtesazeqorbati.blogsky.com


chagh2.blogfa.com


اینها چندتا از وبلاگهایی هستند که این روزها به آنها سری میزنم

ممنونم

تداعی چهارشنبه 13 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 10:32 ق.ظ http://khaterate6057.blogfa.com

سلام عسل جون
ممنون که جوابمو دادی
من پستی رو که نوشتی زنان اول بخوانند رو می خواستم فکرکردم شاید به درد زندگیم بخوره نمی دوستم زندگی نامته ببخشید
ایشالله همیشه موفق باشی

سلام دوست خوبم
آره عزیزم...شما درست می گی عنوانش همینه اما چون دیدم زیاد با جزئیات راجع به خودم نوشتم دو قسمتش کردم و یه قسمت رمزی شد!!!
توی پست "زنان اولی بخوانند 1" توضیح دادم
وبلاگت و سر می زنم امیدوارم به چیزهای که گفتم فکر کنی و بنویسی

رها چهارشنبه 13 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 04:30 ب.ظ http://khoshbakhtkhan.blogfa.com

دور و برم دو تا بچه 5 و 4 ساله هستن که هر چی می خوان رو به زور از اطرافیان میگیرن. دختربچه با گریه و پسربچه با خشونت. جالبه که این دوتا از من که زن دایی یکی و زن عموی اون یکی محسوب می شم و البته همسرم هیچ وقت زورگیری نکردن چون : 1- ما دو تا هیچ وقت بهشون دروغ نگفتیم و هر وقت میگیم "نه" براشون دلیلی میاریم 2- هیچ وقت تهدیدشون نمی کنیم. 3- هیچ وقت حرفی نمی زنیم و قولی بهشون نمی دیم که نتونیم عمل کنیم!
نمی دونم اگه زمانی بچه دار بشم تئوریهای تربیتیم جواب میده یا نه ولی به نظرم تهدید بچه و دروغ گفتن بهش و باج دادن بهش ظلم در حق بچه و والدینه!
چقدر حرف زدم

سلام رها جان
حق با شماست....دروغ گفتن و باج دادن و تهدید کردن واسه بچه که خوبه واسه آدم بزرگ ها هم غلطه!!!
حتما رفتار صحیح شما و همسرت در برخورد اون بچه ها تاثیر داشته...
حالا شما بچه بیار ...تئوری زیاده!!!یکی یکی اجرا می کنیم ببینیم کدوم جواب می ده!!!

بنفشه جمعه 15 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 04:46 ب.ظ

چــــــــــــــــــــــه خبره؟! چقدر طولانی مینویسی! خلاصش کن جانم! والاااا!

سلام بنفشه جون!!!
من همی چیز و با همه جزئیاتی که توی ذهنم میاد می نویسم...شما ببخش!!!
هروقت حوصله نداشتی فقط جملاتی که Bold شده رو بخون
یه خواهش هم میشه من بکنم؟!!
چرا اینقدر پشت سر هم توی یه خط می نویسی؟!!! من چشمام آستیگماته!! جمله ها رو گم می کنم...دستت به اینتر هم بخوره گاهی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد