زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد
زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد

زندگی تماشاگر نیست...باید بازی کرد

روزمرگی

شادیت مبارک باد، ای عاشق شیدایی 2

اون روزی که ما اون حرف ها رو به خواهرش زدیم جمعه بود...


فرداش دوستم نیومد دانشگاه...تا آخر هفته هیچ کلاسی نیومد...بعدا فهمیدیم خواهرش همون شب موضوع و با مامان و باباش درمیون گذاشته بود...اون ها هم با ممول حرف زده بودن...یا شاید دعوا کرده بودن...نمی دونم..

کلا خانواده آرومی هستن...دعواهاشون هم آرومه!!!


شنبه که دانشگاه نیومد من و نازی یکم ترسیدم...بعد از کلاس زنگیدیم به موبایلش...خواهرش جواب داد...گفت موبایلشو ازش گرفتن و مثل اینکه اون آقا قرار بوده این هفته از خوزستان بیاد سر بزنه به ممول

واسه همین ممول فعلا از خونه ممنوع الخروجه!!


ما هم از یطرف خوشحال بودیم که دیگه خانواده اش مراقبن و ممول دسته گل آب نمی ده..از یطرف نگران بودیم که ایم ماجرا چه طوری مطرح شده و الان ممول عکس العملش به ما چیه...خواهرش فقط می گفت شما نگران نباشین...شما با این کار دوستیتون رو به ممول ثابت کردین...مطمئن باشین ممول بعدا می فهمه که شما دوستای واقعیش هستین


ولی من خیلی استرس داشتم..ممول دختر حساس و احساساتی بود...شب ها خوب نمی خوابیدم و تمام روز رو داشتیم با نازی راجع به موضوع بحث کارشناسی می کردیم!!


تا اینکه دوشنبه اون هفته یکی از بدنرین اتفاقات زندگیم افتاد...

من نازی مثل همیشه زودتر از همه طرح هامون رو به استاد نشون دادیم و ساعت 12-12/30 بود که از در دانشگاه اومدیم بیرون...چند قدم از در دانشگاه که بیرون اومدیم یکی با قدم های تند اومد طرفمون...خود همون مردک بود...

با قیافه مطلوم اومد جلو و سلام کرد...نازی  که نمی شناختش جواب داد و گفت بفرمایید...من انگار زبونم بند اومده بود..

نفسم تو سینه حبس شده بود...تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد..اصلا نمی دونستم چی شده...اصلا نمی دونم به چی فکر می کردم..انگار روح دیده بودم..پاهام به زمین چسبیده بود..مردک هم زل زده بود به من و حرف نمی زد...شاید 10-15 ثانیه با سکوت به هم نگاه می کردیم...نازی و هاج و واج نگاهش بین من و مردک می چرخید...


بعد چند ثانیه سکوت..من و با اسمم صدا زد و گفت: عسل جان ممول چی شده؟ کجاست؟ تلفن های من و جواب نمی ده..نگرانشم...


اینکه گفت عسل جان و کلمه آخر رو با چنان غلظت و مطلومی گفت باعث شد من دیگه عنان اختیار از کف بدهم!!!!

همین الان هم که تعریف می کنم اصلا باورم نمی شه اون من بودم که وسط خیابون داد می زدم...


اصلا دور و برم رو نمی دیدم...

متاسفانه! من خیلی فحش بلد نیستم!!! مخصوصا وقتی عصبانی می شم...از همه بدتر اینکه بعدش که نازی برام تعریف می کرد که چه حرفهایی زدم اصلا یادم نمی اومد!!! اصلا یادم نمی یومد که دقیقا چی بهش گفتم...تنها چیزی که یادم بود این بود که داد می زدم و داد می زدم و وقتی به خودم اومدم کلی آدم دورمون جمع شده بودن...هم مردک و هم نازی همینطوری مات و مبهوت نگام می کردن...


یه لحطه دیدم یه خانم چادری داره دستم و میکشه و می بره توی اتاق نگهبانی جلوی در دانشکده...

اونجا که نشستم دیدم مسئول حراست خانم های دانشکده هست...تند و تند برام آب قند درست می کرد و هی می گفت: اگه مزاحم شده بود که چرا ما رو خبر نکردی...چرا خودت و به این روز انداختی ...رنگت شده مثل گچ...آروم باش...بعدا نازی بهم گفت که به حراست و نگهبانی گفته که این آقا چندبار مزاحممون شده..

خوب به عقلش رسیده بوده!!!


حراست گفت مردک رو نگه داشتیم. اگه می خوای شکایت کن ما پیگیری می کنیم...گفتم نمی خواد...حالم اصلا خوب نبود...به نازی گفتم نمی خوام خونه برم...رفتیم خونه نازی...به مامانم گفتم شب می مونم کار داریم...تا شب همه بچه های دانشکده یکی یه دور زنگ زدن و احوال من و ماجرای پیش آمده رو می پرسیدن!!

نازی طفلی همه رو جواب می داد و خیلی خونسر برخورد می کرد...


آخر شب که یکم آروم شدم نازی برام تعریف می کرد که چی گفته بودم...

 می گفت همینه که مردک گفت نگرانشم تو یه دفعه گفتی : غلط کردی که نگرانشی...زنت هم نگرانشه؟؟ بچه های دوقولوت هم نگرانشن؟؟...ممول تا پای آبروش رفت که آشغالی مثه تو رو از دوستاش مخفی کنه...حالا تو با په رویی اومدی جلوی دوستاش سراغشو میگیری؟... اون زنت و دو تا بچه رو بدبخت کردی بس نبود؟؟ حالا می خوای دوست منو بدبخت کنی؟؟...تو از یه حیوون هم کمتری...به چه جراتی اسم من و دوستم و به دهنت می یاری؟...پاشودی اومدی در دانشگاه که چی؟؟ فکر کردی همه مثل خودت بی آبرو هستن؟؟؟...بی پدر و مادرن؟؟...فکر کردی کس و کار ندارن که تو بتونی خرشون کنی؟؟...


نازی می گفت تو اینا رو می گفتی هی جمعیت دورمون بیشتر می شد و اونم هی دور ور برشو نگاه می کرد و از ترس داشت می مرد...

واقعا انگار خون جلوی چشمام رو گرفته بود...اصلا نه کسی رو می دیدم نه چیزی می شنیدم...واقعا آخه آدم اینقدر پررو؟؟؟ ما سه روز نگران دوستمون هستیم که چی شده و چه جوری با ایم موضوع کنار اومده این مردک پاشو اومده در دانشگاه از من و نازی که بیچاره ممول هر کاری می کرد که از ما موضوع رو قایم کنه، سراغ ممول و می گرفت؟؟؟

خیلی آدم آشغالی بود....


اونشب نازی گفت من از وسط های حرف های تو فهمیدم که این مردک همون سوژه مورد نظره!! واسه همین فرصت نشد حرف هامو بهش بزنم...توی یاهو On شدیم و واسه همون آیدی که قبلن چت کرده بودیم نازی هم صحبت هاشو کرد!! اما چون ایندفعه با فکر و آرامش و گاهی هم خنده بود جملات و کلمات گهربارتر از دعوای ظهر من بود...



ممول هفته بعد اومد دانشگاه..ناراحت...دلخور و حسابی سرسنگین...شب قبلش خواهرش بهمون زنگ زد..هم به من و هم به نازی...گفته بود که ممول از این هفته میاد دانشگاه و خواسته بود که ما یکم هواشو داشته باشیم و به روش نیاریم و اگه بهمون محل نذاشت ما سعی کنیم باهاش مهربون باشیم....


کناره گیری ها و سرسنگینی های ممول از یه طرف پیغام ها و ایمیل های مردک از یه طف دیگه تمام اون ترم رو به هممون زهر کرد...


ممول از هممون فرار می کرد...دیگه خونه نازی واسه پروژه های مشترک هم نمی یومد...می گفت یه قسمت کار رو به من بگین من توی خونه انجام می دم میارم...

اون مردک هم که ایمیل پشت ایمیل...اولش خیلی مظلومانه که من می دونم شما حق دارین عصبانی بشین اما من واقعا عاشق شدم و زنم زشته و چاقه و نمی فهمه و زور بوده و از همین چرندیاتی که وبلاگ های دوست و همسایه!! زن دومی می نویسن!!...ما هم همه رو با آیکون های در خور ایشان پاسخ می دادیم!! 


آخراش هم رو به نفرین و ناله رو آورده بود که شما دوستتون و بدبخت کردین و آدم فقط یه بار عشق و تجربه می کنه و یه روز دوسستون بهتون میگه که اون و از مهمترین موهبت الهی محروم کردین...دلم می خواست بپرسم تو رو از چی محروم کردیم مردک که اینجوری جلز و ولز می کنی 


از ترم بعدش دیگه ممول با ما پروژ] مشترک نگرفت و روابطمون خیلی کمتر از قبل شد اما صورت ظاهر رو حفظ می کردیم..

واسه امتحان فوق چون من و یکی از دوستام قبول شدیم و اون قبول نشد خیلی کمکش کردیم..این باعث شد کم کم رابطمون بهتر بشه. اما هیچ وقت دیگه مثل اول با هم صمیمی نشدیم..


سال بعدش اونم فوق قبول شد...چون دیگه توی یه دانشگاه نبودیم رابطمون کمتر شده بود...دیگه چندماهی یه بار همدیگر رو می دیدیم ...الان دیگه محل زندگیمون هم یکی نیست و فقط تولدهای همدیگه زنگ می زنیم و تبریک می گیم....


اون روز که از دوست مشترکمون شنیدم که ازدواج کرده و برام تعریف کرد که به همون دوست مشترک گفته که حدود یه ساله که عاشق همدیگه هستن و حالا شرایط جور شده که ازدواج کنم از خوشحالی می خواستم پرواز کنم!!


دلم می خواد برم توی یاهو و یکی دیگه از اون آیکون های جذاب واسه اون مردک بذارم اگه اون آیدی رو هنوز استفاده می کنه!!

کسی جایی رو می شناسه که آیکونی داشته باشه که شخصی در حال نشان دادن یه انگشت خاص برای شخص دیگه هست؟!!!!

نظرات 2 + ارسال نظر
پدرام دوشنبه 4 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 11:12 ب.ظ

سلام
خداخیرتون بده
معلومه که خدا دوستش داشته
درسته که ممول ازتون ناراحت شد ولی نهایت رفاقت رو در حقش بعمل آوردید

سلام
ممنونم...
فقط آرزو دارم خودش هم یه روز اینو بفهمه

مهدیار دوشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 01:25 ب.ظ

به نظرم هر کسی حق داره واسه زندگیش تصمیم بگیره . حالا هر چی که می خواد باشه . حتی م یخواد خودکشی کنه . کس دیگه حق نداره به زور ! جلوشو بگیره .

یه جورایی به فنا دادید اعتماد به نفس و غرور طرف رو.

این حرف خیلی کلیه...این یعنی اگر دوست یا عزیز شما راه خطا بره عکس العمل شما چیه؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد